صبح آمدم جلوی در خانهی حاجیننهی خدابیامرز که به مادرم ارث رسیده تا لباسهایم را عوض کنم و بروم دنبال کار بنایی خانه خرابهی خودم در همان حوالی. دیدم یک نخ سیگار بهمن کوچک که بین سربازها به بهمنِ دول(!) معروف است و یک قوطی کبریت پُر جلوی در افتاده خانه افتاده است. تعجب کردم. یعنی چه؟! شب که از خانه بیرون زدم، هیچ خبری نبود. حالا ساعت پنج صبح آمدهام و اینها صحیح و سالم، اینجا افتادهاند. هر دو را برمیدارم، داخل خانه میبرم و لباسهای کارم را میپوشم و میروم.
آنروز روز عجیبی بود. باید برای تعمیر پُشتبام، مصالح زیادی را با بالابر بالا میبردیم. بالابر چند بار از کار افتاد. هوا گرم که نه، کموبیش داغ بود. یکبار فرغون از نیمهی راه به پایین پرتاب شد و از چند جا شکست و خم شد. آخر کار هم خود بالابر از پشتبام پایین افتاد! خدارحم کرد که برای کسی اتفاق نیفتاد.
بنا و کارگرها که رفتند، خسته و کوفته و گرخیده به خانهی حاجیننه برگشتم. لباسهایم را عوض کردم، وضو گرفتم، نمازم را خواندم و دراز کشیدم. چشمم به بهمنِ دول و کبریتی که صبح زود آورده بودم داخل خانه، افتاد. بهمن دول را بین لبهایم گذاشتم و یک چوب کبریت هم از قوطی درآوردم. چوب کبریت را کشیدم و سیگار را روشن کردم و شروع کردم به پُک زدن. ریهام به خاطر زندگی و تردد توی تهران و کرج و عادت به هوای دودآلود، به خوبی از دود این سیگار استقبال کرد. انگار دل ریهام بعد از گذشت پنجاه و پنج روز، حسابی برای مقداری دود لک زده بود. حالاحالاها هیچچیزی اینقدر به من حال نداده بود. بخش زیادی از هول و هراسها و خستگی آن روز همراه سیگار دود شد و به آسمان رفت. حیف که سیگار بعد از چند پُک تمام شد و به دود کردنِ سایر درد و زخمهایم نرسید!
ضرر این سیگار ۶۸ میلیمتریِ نمیدانم از کجا و چطوری به اینجا رسیده، در برابر میزان حالی که به من داد، اصلاً به حساب نمیآید. اگر مطمئن بودم که تمام سیگارها همینقدر حال میدهند، سیگاری میشدم!
خاطرهی بهمن دول و قوطی کبریت جلوی در خانهی حاجیننه: ۲۴ خرداد ۱۴۰۳
حُسن ختام: