«بمان!تو که اینقدر زیبایی،لحظه ای بمان...!»
گمان می کنید این جمله ی زیبا را گوته خطاب به «که» و یا «چه»سروده است:
به معشوقه ی زیبارویش که پس معاشقه ای کوتاه،قصد ترک او را داشته؟
به پرنده ی زیبایی که بر لبه ی پنجره ی خانه اش نشسته بوده و عزم پرواز داشته؟
به آدم برفی داخل حیاطش که زیر نور آفتاب داشته آب می شده؟
به هیچکدام!
او این جمله را خطاب به «عمر گذران» گفته است.چرا که نیک می داند این عمر به هیچ وجه ماندنی نیست. برای اینکه همین نکته را به ما یادآوری کند،فقط با چند کلمه،سنگ تمام گذاشته است.
البته شعرای ما نیز از عمر و گذر عمر،غافل نمانده اند:
حافظ لسان الغیب:
بنشین بر لب جوی و گذر عمر ببین کاین اشارت ز جهان گذران ما را بس
سعدی عزیز:
عمر برَف است و آفتاب تموز اندکی ماند و خواجه غَره هنوز
خیام:
این قافله عمر عجب میگذرد دریاب دمی که با طرب میگذرد
نظامی:
نشاطی پیش ازین بود آن قدم رفت
غروری کز جوانی بود هم رفت
حدیث کودکی و خودپرستی
رها کن کان خیالی بود و مستی
چو عمر از سی گذشت یا خود از بیست
نمیشاید دگر چون غافلان زیست
نشاط عمر باشد تا چهل سال
چهل ساله فرو ریزد پر و بال
پس از پنجه نباشد تندرستی
بصر کندی پذیرد پای سستی
چو شصت آمد نشست آمد پدیدار
چو هفتاد آمد افتاد آ.ل.ت از کار
به هشتاد و نود چون در رسیدی
بسا سخنی که از گیتی کشیدی
وز آنجا گر به صد منزل رسانی
بود مرگی به صورت زندگانی
اگر صد سال مانی ور یکی روز
بباید رفت ازین کاخ دل افروز
پس آن بهتر که خود را شاد داری
در آن شادی خدا را یاد داری
پ ن یک:یوهان ولفگانگ فون گوته:شاعر، ادیب، نویسنده، نقاش، محقق، انسانشناس، فیلسوف وسیاستمدار آلمانی.
پ ن دو:آفتاب تموز:آفتاب مردادماه