سلام دلم!
سلام همیشه صاحب و گاهگاهی مُصاحبم!
مدتهاست که گویا دارند در تو رخت میشویند. شستنی که هرگز تمامی ندارد!
خودم هستم. دارم رختهایت را میشویم!
چه رختهایی؟
همان رختهایی که در طی سال با کارهای ناخالصت، آنها را چرک کردهای!
با چه میشویی؟
با اشکهایت؟
اشکهایی که ریختم برایت کافی نبوده که این شستنهایت تمامی ندارد؟
اشکهایی که ریختی کافی نبوده، امّا مشکل از جای دیگر است!
از کجا؟
هیچ نوری، برای خشک کردن رختهایت، نمیرسد!
این نور را باید از کجا بیاورم؟!
از چشمهایت. آنها را باز کن تا نور به من برسد!
امّا چشمهایم که هجده ساعت در شبانه روز باز هستند!
آنها که هجده ساعت در شبانه روز باز هستند، پلکهایت هستند، نه چشمهایت!
چه کار کنم که چشمهایم باز شوند؟
گوشهایت را باز کن!
اگر باز نبودند که هیچی نمیشنیدم!
گمان میکنی که میشنوی، ولی کمترین صدایی نمیشنوی!
نمیفهمم چه میگویی؟
همهی صداهای پوچی که نباید را میشنوی، امّا صدایی که باید را نمیشنوی!
کدام صدا؟
صدای خالقت!
صدای خالقم را چگونه میتوانم بشنوم؟
به جای پرداختن به مخلوقات، کمی به خالقات بپرداز و با او خلوت کن!
اگر با خالقم خلوت کنم، مشکل شنوایی و بیناییام حل میشود؟
آری. به شرط آنکه:«به خالقت اعتماد کنی و رشتهی امیدت را هرگز از او قطع نکنی.»
پس از آن دیگر مشکلی برای آرام گرفتنت وجود ندارد؟
هنوز یک مشکل اساسی دیگر باقی است!
مدتهاست که بند دلت پاره شده و نمیتوانم رختهایی که میشویم را روی آن پهن کنم!
یعنی نورِ تنها، کافی نیست؟
بند محکمی که مورد نیاز من است، نه تنها چیزی جدا از همان نور نیست، بلکه همان نور است!
اصلاً مگر همچون بندی هم وجود دارد؟
آری وجود دارد!
نامش چیست؟
از چه دکّانی میتوانم این بند را تهیه کنم؟
دکّان عاشقی!
بعد از این، به دنبال دکّانی هستم که بر سردرِ آن نوشته باشند:«عاشقی»، بر در و شیشهی دکاّنها نگاه میاندازم تا بلکه کاغذی پیدا کنم که رویش این جمله را نوشته باشند:«بندِ دل(حبلاللّه)، با ضمانت مادامالعمر، رسید!»
دو مطلب قبلیم:
حُسن ختام: