یه زمونی بود که مردم قدر آدمای خوب و خوبی هاشون رو میدونستند و براشون ارزش قائل بودن.این قدر که حاضر بودن براشون بمیرن.
اما زمونه با ما کاری کرد که دیگه به این راحتی ها باور نمی کنیم که یه آدمی خوب باشه.این قضیه رو بارها و بارها با همین چشای خودم دیدم.الان این قدر که به یه آدم خوب انگ و تهمت می زنن به یه آدم بد نمی زنن.دوستی دارم که خوبیش برام ثابت شده.این دوستم یه آبدارچی شریفه.قسمتی از حقوق ناچیزش رو خرج کسانی می کنه که به نون شب محتاجن.می ره براشون کار می کنه.مریض می شن مرخصی می گیره می برتشون دکتر.برای کمک به اونا قرضم می گیره و... ولی همین آدم خوب رو زنش نمی تونه تحمّل کنه.به جای اینکه توی کارهای خوبش شریک بشه و باهاش همراه بشه،مدام بهش سرکوفت میزنه.مثلا وقتی به زن شوهر مرده مستمندی که دوتا بچه کوچیک داشت کمک می کرد.همسرش با اینکه دقیقاً اطلاع داشت،دائما بهش تیکه می نداخت که:«برو بابای بچه هاش بشو!»کار به جایی رسید که مجبور شد برای اینکه زندگیش از هم نپاشه، خیلی از کارهای خوبش رو یواشکی انجام بده.یه روز بهش گفتم:«خُب اگه زنت راضی نیست این کارا رو بذار کنار.»جواب داد:«پس دینمون چی می شه؟مگه دینمون نمی گه انفاق کنید؟هوای بچه یتیما رو داشته باشید؟...»
در قرن سیزدهم دو نفر از حکما خیلی معروف بودن.هر دوشون در فلسفه و حکمت و زهد و عبادت و ترک دنیا معروف بودن.یکی آقا محمدرضا قمشه ای که مقیم تهران بود و دیگری هم ملّا هادی سبزواری اهل سبزوار.
یکی از شاگردای ملّا هادی تعریف می کنه که یه روز آقا محمدرضا قمشه ای رو دیدم.ازش پرسیدم چرا فضلا از همه جای ایران برای حضور در درس ملّا هادی به سبزوار میان ولی شاگردای شما اینقدر کمن؟در حالی که شما از همه لحاظ-هم در حکمت و هم در عرفان-از حاجی داناتر و سرتر هستید و تازه شما ساکن شهر معروفی مثل تهران هستید!آقا محمدرضا قمشه ای جواب داده بود که مطلب بزرگی رو از من سوال کردی.علّتش اینه که حاجی ملّا هادی علم را با عمل توام کرده،ولی من هر چی خواستم این کار رو بکنم ازم بر نیومد.
بله حاجی ملّا هادی سبزواری با همین ترکیب علم با عمل به مقامی رسید که مردم و مخصوصاً شاگرداش بدجوری مجذوبش شده بودن.این قدر که حاضر بودن جدّی جدّی براش بمیرن.
یه آدم پاپتی و پابرهنه ای بد جوری مجذوب حاجی شده بود.روزها وقتِ درسِ حاجی می اومد و سرش رو رو زانوی حاجی می ذاشت و به چشمای ملّا هادی نگاه می کرد و مرتب می گفت:"یا دوست!با ما باش". شاگردای ملّا به زعم خودشون که این بنده خدا خیلی پاچه خواره،می خواستند جلوش رو بگیرند ولی ملّا اجازه نداد.تا اینکه فرزند ملّا دستور داد که موقع درس در مدرسه رو ببندند و نذارند بیاید تو.اون پاپتیِ عشقِ ملّام رفت بالای پشت بوم مدرسه و با صدای بلند گفت:«یا هادِی الْمُضِلّین»و بعدشم خودش رو پر کرد پایین.
چند تا از شاگردای حاجی نتونستن مرگ ملّا هادی رو تحمّل کنن.سید عبدالغفور جهرمی،خودش را به آتیش کشید.شاعری با تخلّص"محوی"،خودش را با تیغ کُشت.شاعر دیگه ای با تخلّص"هُما"،خودش رو توی دریای مازندران غرق کرد.میرزا محسن قزوینی هم خودش رو توی کوهها و جنگلهای مازندران گم و گور کرد.
بیایم به دوره زمونه نزدیکتر:مرحوم تختی اینقدر خوب بود که وقتی با اون مرگ مشکوکش به رحمت خدای رحمان و رحیم رفت،هفت نفر خودشون رو توی شهرهای ایران کشتند.از همه فجیع تر یه نفر قصّاب توی کرمانشاه بود که توی یادداشت بزرگ نوشت:"جهان بی جهانپهلوون،موندنی نیست"و اون رو چسبوند به شیشه مغازش و بعدشم خودش رو به قنّاره قصّابی آویزون کرد!
بیاید از امروز اگه برای آدمای خوب نمی میریم،لااقل بهشون احترام بذاریم.یا علی