بدبختی ما از همین جا شروع می شه!
«صحبت درباره بیت المال پیش آمد،آقا مهدی گفت:"ببینید،من نگرشم نسبت به بیت المال اینه که برای یه سوزن ته گرد به اندازه یه تانک ارزش قائلم.یه سوزن ته گرد هم مال بیت الماله،یک تانک هم مال بیت الماله."...یک بار یکی از راننده ها که ماشین کهنه و کارکرده ای زیر پایش بود از کوره در رفته بود و نسبت به این ماشین هایی که به سپاه می دادند اعتراض می کرد،حتی کمی هم ناسزا گفت.می گفت:"شما ماشین های سال و تر و تممیز رو میدین به کسای دیگه و ما باید با این ابوقراضه ها سر کنیم."آقا مهدی وقتی حرفهای او را شنید حسابی ناراحت شد و توی جمع شروع کرد با آن راننده صحبت کردن و گفت:"می دونی چیه؟بدبختی ما از همین جا شروع می شه.تا دیروز می زدیم توی سر طاغوتی ها و اسراف کارها و زیاده خواه ها و کسانی که دنبال پول و مادیات بودن که چرا مثل ما نمیشین،حالا توی سر خودمون می زنیم که چرا مثل اونا نمی شیم؟تا دیروز می گفتیم که همه،حفظ بیت المال و قناعت و پاکیزگی و ایثار رو سر مشق خودشون قرار بدن،اما حالا توی سر خودمون می زنیم و می گیم که چرا ما نباید از ماشین های مدل بالا استفاده کنیم،چرا از بیت المال استفاده کافی رو نبریم؟"در آخر هم گفت:"بردار جان،این ره که تو می روی به ترکستان است.باید با همین ماشین سر کنی و ماشین دیگه ای هم نداریم."آن راننده وقتی حرفهای آقا مهدی را شنید،سرش را انداخت پایین و رفت.»
(به نقل از صفحه 39 کتاب نمی توانست زنده بماند؛خاطراتی از شهید مهدی باکری؛نوشته علی اکبری)
و این عکس از شهید باکری را ببینید.باور می کنید که او در زمان این عکس فقط 28 سال سنّ داشته است؟
خانم مدرس «همسر شهید باکری»در مورد این عکس گفته است:«آقا مهدی که جوان 28 ساله بود در این عکس مثل یک پیرمرد 50 ـ 60 ساله افتاده است.این عکس را در آلبوم نداشتم و کمتر کسی هم آن را دیده است؛چند سال پیش در برنامهای فردی که الان به خاطر ندارم،این عکس را به من داد و نام عکاس و موقعیت آن را هم نمیدانم.این عکس تمام خستگی آقا مهدی را بعد از عملیات نشان میدهد؛معلوم است که سه-چهار شب و روز استراحت نکرده؛طوری که دیگر چشمهایش از خستگی باز نمیشود. با توجه به زمینه این عکس فکر میکنم منطقه غرب و عملیات حاج عمران باشد.»
دست انداز:
«ای کاش زمانی که آقا مهدی اینگونه خسته بود در کنارش بودیم.یک چای خوشرنگ برایش می ریختیم تا داغ داغ بنوشد.گرد و خاک روی رخت و لباسش را می تکاندیم.کفش هایش را واکس می زدیم.شانه هایش را ماساژ می دادیم.آبی می آوردیم و صورتش را می شستیم.بستری نرم برایش فراهم می کردیم و سایه بانی و می گفتیم:"آقا مهدی شما خیلی خسته ای،تو رو به خدا یه کم بخوابید.ما بیداریم.حواسمونم جمع جمعه!"»
سه مطلب جدید و خواندنی به تازگی با هشتگ"حال خوبتو با من تقسیم کن"منتشر شده،حیفه نخونید:
مطلب قبلیم:
ممنون می شم اگر روی این پیشنهادم فکر کنید و حداقل در مورد پست های خودم اجرا کنید: