عصر چهارشنبه بود، مثل عصر تموم چهارشنبه ها، خیابونا خیلی شلوغ بود. پشت آخرین چراغ قرمز سر راهم تا خونه، گیر کرده بودم. از اون گیر کردنایی که بایستی چراغ چند بار رنگ عوض کنه تا تو بتونی نجات پیدا کنی.
بعد از بیست سی دقیقه رسیدم به پشت خط عابر پیاده، جایی که وقتی از آینه وسط به حجم خودرو های پشت سرت نگاه می کنی دچار یه الکی خوشی و شور و شعف بیهوده ای می شی. به این خیال که تو از اونا خیلی جلوتری!
زن و مرد، پیر و جوون، خسته و داغون از گرفتاری های روزمره داشتن از خط عابر پیاده ردّ می شدن. در این میون یک دختر بچه که بهش می خورد کلاس اول یا دوم ابتدایی باشه، نگام رو به سمت خودش برد.
کیف صورتی رنگش دست پدرش بود و با کمی فاصله و جلوتر از اون راه می رفت. به خط عابر پیاده که رسید. شبیه هیچ کدوم از آدمای دیگه که سرد و بی روح از خط عابر پیاده ردّ می شدن، ردّ نشد.
خط های کاملاً جدّی که بارها و بارها شاهد بدترین حوادث روزگار بودن رو به شوخی گرفت و شاد و خندون با یک یک اونا لِی لِی بازی کرد.
دلم می خواست تو اون لحظه به جای یکی از اون خط ها بودم تا می تونست از روی منم بپره!