تموم آدمای دنیا رو اگر بشه به دو،سه،چهار،پنج،شش،هفت و چه می دونم به هزار دسته تقسیم کرد،اون توی هیچ کدومش نمی گنجه.شبیه هیچکس نیست.
رفتار و کردارش با بقیه فرق داره.خودش نمی خواد آدم خاصی باشه و اصلاً این فرق داشتنش از روی عمد نیست.اصلاً خاص شدن براش مهم نیست.همه اطرافیانش به یقین به این نتیجه رسیدن.برای همینم دوستش دارن.با اینکه همه می دونن اصلاً براش مهم نیست کسی دوستش داشته باشه یا نه و هیچ وقت به این چیزا فکرم نمی کنه.همیشه توی یه عالم دیگه ای سیر می کنه.کم حرفِ کم حرفه.باید به زور به حرف دربیاریش.یک سلسله اتفاقات عجیب و غریب توی زندگیش اون رو به اینجا رسونده.
چون خیلی کم حرف می زنه،معمولاً اطرافیانش نقل قول هاش رو فراموش نمی کنن و برای همدیگه تعریف می کنن.یکی از رفقا تعریف می کرد که چند روز پیش دیدتش و باهاش حال و احوال کرده و چون احساس کرده حالش کمی گرفته است،قصد کرده ببرتش سفر تا دلش باز بشه ولی بحثشون مثل همیشه به جاهای دیگه ای کشیده شده:
گفتم:میای با هم بریم سفر؟
گفت:سفر واسه کسیه که ندونه مسافره!
گفتم:بیا بریم شمال،دریا،یه تنی به آب بزنیم حالمون عوض بشه!
گفت:حال من با دریا عوض نمی شه!
گفتم:حال تو با چی عوض می شه؟
گفت:دریابنده!
گفتم:بی خیال،همین فکر و خیالا رو کردی که موهات اینجوری سفید شده؟
گفت:اگه دوستمی منو از سفیدی موهام نترسون از سیاهی دلم بترسون!
گفتم:ای بابا!
گفت:راستی چرا کسی نمی گه ای مامان؟!
گفتم:چه می دونم!نکنه فمینیسم شدی؟!
گفت:تا حالا دنبال هیچ اسم و ایسمی نبودم و نخواهم بود!
گفتم:یه ذرّه به خودت برس خیلی لاغر شدیا!
گفت:لاغری من از جنس لاغری صابونه!
گفتم:لاغری صابون دیگه چه صیغه ایه؟!
گفت:صابون هر چی بیشتر پاک بکنه،بیشتر لاغر می شه!
گفتم:تو داری چی رو پاک می کنی؟
گفت:دلمو!!!
سه مطلب قبلیم(به ترتیب استقبال):