سلام شیخ!
بنال!
مسئلتن!
بپرس حیف نون!
شیخا! نظرتون در مورد ازدواج چیچوک چیه؟
اگر ازدواجش باعث نشود تا دست از مریدی ما بردارد، مشکلی نیست!
چیچوک همچون دیگر مریدان شما، قسم خورده است تا روزی که زنده است فقط مرید شما باشد و نه هیچ خر دیگری!
خُب پس مسئلهای نیست، میگوییم برود ازدواج کند!
ای شیخ عزیز! مشکلی وجود دارد!
بگو تا حلش کنیم!
یک مورد خوب برایش پیدا کردهایم ولی او میگوید من با این مورد ازدواج نمیکنم!
ما دستور میدهیم تا با همین مورد ازدواج کند. امّا قبل از آن به ما بگویید نکند این موردی که برایش یافتهاید زشت است؟
مگر می شود کسی از چیچوک زشتتر باشد؟
راست میگویی! راست میگویی! البته ما در چیچوک فقط زیبایی میبینیم. پس موردی که پیدا کردهاید چه مشکلی دارد که چیچوک دست رد بر سینهاش میزند؟
چیچوک میگوید زنی که قبلاً ازدواج کرده باشد را نمیخواهد. می گوید زنی میخواهد که به جز او هیچ شوهری در زندگیاش ندیده باشد!
آیا این موردی که شما پیدا کردید پیش از این ازدواج کرده است؟!
آری شیخ. آری!
چند بار؟
خودش میگوید آنقدر شوهر کرده است که آمار از دستش در رفته است!
او شوهرانش را طلاق داده است یا شوهرانش او را طلاق دادهاند؟
هیچ کدام شیخ؟
پس چه شده است؟
شوهرانش همگی کشته شدهاند!
آه. چه سرگذشت تلخی! اگر اینطور باشد باید کمی به چیچوک حق بدهیم. شاید حدس زده که سرنوشت او نیز چون شوهران پیشین این زن، کشته شدن است!
خیر قربان او همچون حدسی نزده است! چون شوهران پیشین او همگی جنگجویانی چیرهدست بودهاند ولی چیچوک تنها یک مرید شاعر مسلک ریغماسی است! تنها بهانهاش این است که موردی که ما برایش پیدا کرده ایم، قبلاً شوهر کرده!
خُب یک دوشیزه برایش بیابید!
امّا شیخ از هر چنگول این زن، یه هنر میبارد!
مگر این زن چند سالش است که این همه هنر دارد؟
چهل سال!
چهل سال برای کسب هنر سن کمی نیست! حال بگو این هنرها را از کجا آموخته؟
از شوهران اسبق و کم و بیش احمقش!
این هنرها که گفتی، کدامین هنرها هستند؟
هنر پرتاب نیزه! هنر پرتاب تبر! هنر پرتاب داس! هنر پرتاب چکش! هنر پرتاب چاقو! هنر پرتاب قابلمه! هنر پرتاب سینی! هنر پرتاب گوشتکوب! هنر پرتاب دسته هاون! هنر پرتاب بچه!
ای خاک عالم و دنیا بر سر تو و این موردی که برای چیچوک بینوای ما پیدا کردی!
چرا شیخ؟
گوساله اینها که تو گفتی کجایشان هنر هستند؟
امّا اینها که گفتیم در دیار ما جزو هنرهای رزمی به شمار میآیند!
زن را چه به هنرهای رزمی، زن باید برود سراغ هنرهای بزمی!
شیخ کمی آرامتر سخن بگو!
چرا؟
چون احتمال دارد به فمینیستها بربخورد!
به هر خری که میخواهد بربخورد! ما حق را به چیچوک میدهیم و نمیگذاریم به این ننگ تن در دهد! ما خودمان حاضریم با هزار دوشیزهی بیهنر، ازدواج کنیم ولی با یک زن سرشار از هنرهای رزمی، وصلت ننماییم!
شیخ اگر زنی پیدا کنیم که سرشار از هنرهای بزمی باشد چه؟
برای من یا برای چی چوک؟
مگر شما با وجود داشتن این همه زن؟ یعنی شما باز هم زن میخواهید؟
راستش را بخواهی ما چون دوست داریم تمام اعداد زندگیمان رُند باشد، در فکر آنیم که تعداد زنهایمان را از پنجاه و نه به شصت برسانیم!
امّا شیخ با وجود این همه زن کی وقت میکنید به ما درس بدهید؟
شما به درجهای از کمال رسیده اید که من از شما درس میگیرم نه شما از من!
شکسته نفسی میفرمایید شیخ!
شکستن نفس از شکست هر چیز دیگری ارزانتر تمام میشود!
شیخ! قلم کاغذ خدمتتان هست؟
برای چه میخواهی؟
می خواهم این درّی که سفتید را بنویسم تا هم خودم و هم آیندگان هرگز فراموش نکنند!
بیا این قلم و این هم کاغذ!
جوهر چه؟ جوهر هم دارید؟
جوهرم کجا بوده! جوهرم همین امروز تمام شد!
چاقو چه؟ چاقو دارید؟
شیخ در حیرت از این که چاقو چگونه میتواند جای خالی جوهر را پر کند، یک چاقو از زیر شال کمرش در می آورد و به مرید میدهد.
مرید با چاقو دستش را میبرد. جوری که خون از آن جاری میگردد. مرید نوک قلم را به خون خودش آغشته و کلام گوهربار شیخ را بر روی کاغذ مینویسد. شیخ با دیدن این صحنه به وجد میآید و اشک شوق میریزد!
شیخ عزیز چرا اشک میریزید؟
این اشک را به خاطر چیچوک میریزیم!
استاد محبّت شما به مریدانتان مثال زدنی است!
در اینجا مرید عزم رفتن میکند ولی ناگهان این سوال را از شیخ کونگ میپرسد؟
راستی! شیخ عزیز! شما را در اولویت همسریابی قرار دهیم یا چیچوک زشت عذب اوغلی را؟
گوساله من پام لب گوره ولی چیچوک عذب اوغلی حالا حالاها وقت دارد! خوب که فکر میکنم برای این که وقتتان را تلف نکنید، دستور میدهیم تا چی چوک با همین موردی که برایش پیدا کردهاید و سرش هم زیاد است، ازدواج کند. به این گوساله بگویید بیاید تا دستور بدهیم!
شیخ به چی چوک بینوای عزب اوغلی ریغماسی دستور میدهد که با همان مورد یافته شده ازدواج کند. چی چوک هم چون مرید قسم خوردهای بود، قبول کرد. امّا هنوز شب زفاف به صبح نرسیده بود که چیچوک، ریغ رحمت را سر کشید. گویا موردی که برایش پیدا کرده بودند، عادت داشت در هر جا و هر لحظه، هنرهایش را تمرین کند. همان شب زفاف، نگاه مورد به گوشتکوب کنار اتاق میافتد، آن را بر میدارد تا تمرین کند که سبز شدن چی چوک بر سر راه گوشتکوب همانا و ترکیدن جمجمهی او همانا و جان به جان آفرین تسلیم کردنش همانا! پس از این حادثهی غمبار، شیخ کونگ سخت گریست و دستور داد که مورد را با همان گوشتکوب اینقدر بزنند تا بمیرد. بعد هم دستور داد تا جسد آن مورد را به عمله و بنایی که داشتند دیوار خراب شدهی ضلع غربی مدرسه را تعمیر میکردند بدهند تا او را به عنوان مصالح ساختمانی مورد استفاده قرار دهند! همچنین دستور داد هیچ احدالناسی در سراسر دنیا، به مدّت یک دقیقه از هیچ گوشتکوبی استفاده نکند! شیخ به پاس خدمات و مریدیهای صادقانهی مرید قسم خوردهاش-چیچوک شاعر مسلک بینوای عزب اوغلی ریغماسی-یک روز را عزای خصوصی اعلام کرد!
گوشتکوبی که چیچوک با آن کشته شد در موزهی مدرسهی عالی ذوالفنون، شیخالشیوخ و قاضیالقضات چین، شیخ کونگ و مریدان قسم خوردهاش، در معرض نمایش عموم گذاشته شده است:
شمارههای پیشین:
ماجراهای طنز شیخ کونگ و مریدانش!(یک)
ماجراهای طنز شیخ کونگ و مریدانش!(دو)
ماجراهای طنز شیخ کونگ و مریدانش!(سه)+...
مطلب قبلیم:
یادآوری:
جوایز آخرین مسابقه دست انداز برای چهار نفر از دوستان ارسال گردید. شماره مرسوله پستی را برای دوستان ایمیل خواهم کرد تا پیگیری کنند. خانم لیلی عباسی که در این مسابقه برنده شده بود، هنوز نام کتاب یا کتابهای درخواستی خودش را ارسال نکرده است. خواهش میکنم ایشان و آقای محمدمحسنی و خانم نازنین باقری(برندگان دوره های گذشته) تا قبل از اتمام ماه، جوایزشان را تعیین و تکلیف و خیال مرا راحت کنند.
حُُسن ختام:
با این آهنگ خیلی خاطره دارم. این آهنگ من رو می بره به جاهای خوب زندگیم. هر چند شنیدن این آهنگ در بهار و در زیر باران، صفای دیگهای داره ولی شنیدن اون الان هم خیلی خالی از لطف نیست: