مدتها بود از جلوی مکانیکیِ ممّد مکانیک رد نشده بودم. چیزی که میدیدم را باور نمیکردم! سگی را به درختِ کنار مکانیکی بسته بود. از آن سگهای ریز دو کیلویی که باید لای موهایشان را بگردی تا کمی سگ از داخل آنها پیدا کنی! رنگِ اصلیِ سگ سفید بود، ولی لکّههای سیاه روغن، رنگش را یکجورهایی خاکستری کرده بود!
کنجکاوی یا بهتر بگوم فضولیام گُل کرد که ممّد مکانیک را چه به نگهداشتن سگ؟ گاهی که توی چال نباشد، با هم سلام و احوالپرسی میکنیم. اگر هم خودرویی برای تعمیر نداشته باشد، کمی از زندگی برای هم میگوییم. همین که از چال بیرون می آید، فرصت را غنیمت شمرده و خودم را به جلوی مغازهاش میرسانم تا پس از سلام و احوالپرسی، سر صحبت را باز کنم و به سگ بکشانم! همین کار را میکنم:
ممد آقا میبینم که شما هم رفتی تو کارِ سگ!
خوشگله نه؟
آره خوشگله ولی اگر این لکههای روغن روش نبود، خوشگل ترم میشد!
اون لکّهها جریان دارن!
فضولیه اگر بپرسم جریانش چیه؟
ممّد مکانیک با دستانش جوری اشاره میکند که بروم داخل. میروم داخل.
راستش من حالم از هر چی سگه به هم میخوره ولی امان از جبرِ روزگار!
یادمه آخرین باری که با هم درد دل کردیم گفتی صاحب مغازه کرایه رو کشیده بالا، هر چی هم در میاری باید بدی کرایه، توی خرج زن و بچههاتم موندی، اونوقت رفتی یه سگ سوسول پُرخرج گرفتی، میگی روزگار مجبورم کرده؟
پُر خرج؟ اگه بهت بگم این سگ داره خرج زن و بچههامو میده، بازم بهش میگی پُر خرج!
تو رو خدا ممد آقا! من این چندوقت این قدر چیزهای عیجب و غریب دیدم و شنیدم که مخم لهیده. دیگه طاقت ندارم! سر به سرم که نمیذاری؟
نه والّا! عین حقیقته!
تو داری از صبح تا شب عرق میریزی، اونوقت خرج تو و زن و بچههاتو این سگ دو کیلویی داره میده؟!
بهت که گفتم هر چی در میارم باید بدم کرایه. ولی از موقعی که این سگ رو آوردم زندگیم افتاده روی غلتک!
این سگ؟!
حالا نه لزوما فقط این سگ، ولی بالاخره سگ!
سگتم کار میکنه؟
کارش همینه دیگه!
الان مثلاً داره چه کار میکنه؟ غیر از اینه که زبونبسته رو روغنمالیش کردی، توی این گرما، بستیش به درخت داره لهله میزنه؟
قربون اون لهلههاش برم! آره غیر اینه!
نمیخوای لااقل بهش یه کم آب بدی؟
نه، باید لهله بزنه! اگر تشنه گشنه نباشه، دلِ کسی براش نمیسوزه!
این دیگه چه کاریه؟ گناهه این زبونبسته!
اگر جریانشو بگم به کسی چیزی نمیگی؟
به کسی چیزی نمیگم ولی شاید جریانشو نوشتم! بهت گفتم که زندگیمو مینویسم!
نوشتنش عیبی نداره! کسی نمیخونه که! فقط به کسی نگو!
خیالت از بابت من راحت باشه. من زیاد با کسی نمیجوشم.
جریان اینه که از موقعی که این سگو آوردم بستمش اینجا، مشتریهای خانومم چند برابر شدن!
یعنی برای جذب خانوما رفتی این زبونبسته رو بستی اینجا؟!
برای جذب خودشون، نه، برای جذب پولشون! وقتی میبینند من یه سگ ملوس کر کثیف اینجا بستم، میزنند توی ترمز تا بیان نازش کنند. بعد من میگم خانوم لطفاً مزاحم نشید. اونام وقتی میبینند سگ داره هلاک میشه، برای اینکه بهش آب بدن و بیشتر باهاش ور برن، میگردن یه ایرادی از ماشینشون در میارن تا من تعمیرش کنم یا میگن ماشینمون رو یه نگاه بنداز ببین یه وقت ایرادی نداشته باشه!
پس جریانش اینه؟!
فقط این نیست! یه کمیش اینه!
یعنی جریان دیگهای هم داره؟
آره ولی اون یکی رو دیگه بیخیال شو!
اون یکیش رو نمیتونی بگی؟ من الان برم یه نوشتهی نصفه و نیمه دربارهی این جریان بنویسم؟ خدا رو خوش میاد؟!
خدا چه کار داره به این چیزها؟ خُب مجبوری مگه بنویسیش؟ ننویسش!
نمیتونم ننویسمش. مخصوصاً این یکی رو که داره از یه مشکلی خبر میده!
این همه مشکل ریخته، حالا تو راست گیر دادی به این یه مشکل؟!
یه مشکل که گفتم فقط یه اصطلاحه. نه این که فقط یه مشکل باشه!
ولش کن. چای بریزم بخوریم؟!
توی این گرما؟!
من که چه گرما چه سرما، باید چای بخورم!
جریان دیگه رو میگی؟
والّا میترسم بقیه هم بو ببرن، نونم آجر بشه!
ببین اگر خودت دهنلقی نکنی، کسی از من چیزی نمیشنوه. تا حالا چندبار منو توی کوچه و خیابون در حال صحبت با کسی دیدی؟
میشناسمت. با منم اگر سر تعمیر اون پیکان شصت و سهات که فروختی نبود، رفیق نمیشدی!
پس خیالت راحت باشه. من دهنم قرصه.
یک مرد میانسال وارد مغازه میشود و سراغ ماشینش که روی چال مکانیکی است را میگیرد. ممّد مکانیک میگوید: «برود یک چرخی بزند و برگردد، ماشینش حاضر است.» و مشتری که میفهمد احتمالاً به خاطر حضور من این تاخیر پیش آمده، مرا کج کج نگاه میکند و با گفتن یک «باشه!»ی زورکی، بیرون میرود.
چی بگم والّا؟ حالا که این قدر اصرار میکنی میگم دیگه. توکّل به خدا. خودش روزی رسونه!
والّا جریان دیگه اینه که لابلای این مشتریهای خانوم که میان اینجا، یکهو یکیشون از اونایی از آب در میاد که هم خیلی مهربونه، هم پول یامُفت یا بادآوردۀ زیای داره!
خُب؟!
هیچی دیگه. وضعیت سگ رو میبینه. دلش حسابی میسوزه. به فکر میافته که بخردش تا به فرزندی قبولش کنه و از این حال و روز، نجاتش بده. این حرف من نیستا! حرف خودشونه! معمولاً میگن میخوایم به فرزندی قبولش کنیم! چه میدونم! حتماً لیاقت خودشون رو در همین حد میدونن که مادر سگ و گربهها باشن!
بعدش چی؟
بعدش؟ بعدشم که از اونا اصرار که این سگ رو بفروش به من، از من انکار که خانم این سگ مال بچههامه، فروشی نیستش! حالا بگذریم که وقتی دارم این حرف رو میزنم توی دلم خدا خدا میکنم که منصرف نشن و بیشتر اصرار کنند تا قیمتو ببرم بالاتر. منتظرم طرف بگه هر چی پول بخوای بهت میدم، این سگ رو بفروش به من. تا اونوقت منم گوششو از بیخ ببرم!
چه جوری گوششو از بیخ میبُری؟
هیچی دیگه یه مبلغ نجومی میگم. اینا هم معمولاً خیلی چک و چونه نمیزنند. سریع دست به کارت میشن.
به به! هیچوقت فکر نمیکردم تو هم اهل گوشبُری باشی!
والّا نبودم. خودتم میدونی. ولی وقتی گیر چند تا آدم گوشبُر مثل صاحب این مغازه بیفتی، خودتم کم کم گوشبُر میشی!
خُب حالا این سگ رو که بفروشی که دیگه کاسبیت کساد میشه! نمیشه؟!
نه نمیشه. چون بردارزنم تو کار سگه. بهش سپردم از این سگای ملوس، مخصوصاً سفیداشون که وقتی روغنی میشن خوب معلوم میشه، اگر گیرش اومد مُفتخر کنه برام! اونم معمولاً ماهی یکی دو تا از اینا گیرش میاد!
دارم خرید و فروش میکنم دیگه. وقتی دو طرف معامله راضی باشند، مشکلی نیست که! من راضی، اون راضی،... !
آخه خرید و فروش حیوون خدا؟ اونم اینجوری؟!
دیگه چارهای ندارم. زندگی خرج داره! به خدا دیروز مهمون داشتم، چهار تا مرغ خریدم، یه میلیون! از کجا بیارم؟
همان مشتری دوباره میآید. ممّد مکانیک با کمی عصبانیت میگوید: «عمو! فکر کنم همین جلوی مکانیکی یک چرخ زدی و برگشتی! برو چند متر آنطرفتر یک نوشابه بخور، خنک شو، نیم ساعت دیگر برگرد.» مشتری در حالی خارج شد که این جمله از دهانش خارج شد: «چه نوشابهای مرد حسابی؟ من مرض قند دارم!» ممّد مکانیک هم که حرف مشتری را شنیده و خوشش نیامده، با صدای آرام که مثلاً من و مشتری نشنویم لیچاری بارش میکند.
من مزاحمم. اگر اجازه بدی دیگه رفع زحمت کنم؟
نه بابا! کجا بری؟ بشین تازه حرفم داشت گل میکرد! داشتم چی میگفتم؟
داشتی میگفتی که چهار تا مرغ خریدی یه میلیون!
آره دیگه بالاخره زندگی خرج داره و این خرجم باید از یه جایی در بیاد!
خُب حالا از کجا این فکرِ پلید [این کلمه را با لبخند میگویم که کمتر به او بر بخورد!] به ذهنت رسید؟
هیچی یه بار رفته بودم دم مغازۀ برادرزنم. اون یکی از این سگ کوچولوها رو بسته بود گوشهی مغازه. بهم گفت این رو بردار ببر بچهها، باهاش بازی کنند. منم بدم نیومد. بردمش خونه. زنم بدجور زد توی پرم. ولی چون مفت بود، نمیخواستم از دستش بدم. آوردمش توی مکانیکی. شبا توی مغازه، روزهام میبستمش به درخت جلوی مغازه. وقتی میبستمش اونجا، کم کم دیدم مشتریهای خانومم چند برابر شدن. بعدم که یه خانوم پیدا شد و کلی برای خریدنش پول داد. مزهاش رفت زیر زبونم! از اون به بعد خودم شدم مشتری برادرزنم. یه پولی هم گیر اون بنده خدا میاد! ثواب داره! نداره؟!
میخوای چی بگم؟! الان دیگه مشکل مالی نداری؟
نه شکر خدا! اگر همین جوری پیش بره، ان شاءالله تا دو سه سال دیگه خودم یه مغازه میخرم راحت میشم.
خُب خدا رو شکر! با من کاری نداری؟ برم تا این بنده خدا نیومده. این دفعه منو میزنه!
غلط میکنه بزنه، مگه شهر هرته؟! راستی، ماشین خریدی؟
فعلاً که نه، ولی توی فکرشم!
توی فکرشی؟ فکر کنم سه چهار سالی شد که توی فکرشی؟ نه؟!
آره یه چیزی توی همین مایهها! مهم نیست. اگر خواستی به این زبونبسته هم یه کم آب بده، هلاک شد! من برم دیگه خداحافظ!
این سگه هفت تا جون داره، تو مراقب خودت باش! برو به امان خدا! خداحافظ!
همان مشتری، اینبار در حالی که دارد به من چپ چپ نگاه میکند وارد مغازه میشود. من هم به سگی که، البته به یکی از سگهایی که، باعث رونق زندگی ممّد مکانیک شدند، نگاه محبّتآمیزی میاندازم و میروم آن طرف خیابان تا بلکه در افق محو شوم!
حُسن ختام: به نقل از کتاب «کتاب ترز دکرو» نوشتۀ «فرانسوا موریاک»
آدمهای بیشیله پیلهی واقعی، از اینکه هر روز در اطرافشان چه اتفاقاتی میافتد، هیچ نمیدانند؛ و هیچوقت نمیفهمند که چه علفهای سمّی و هرزی زیر پای کودکانهشان در حال رشد است.