Dast Andaz
Dast Andaz
خواندن ۱۱ دقیقه·۳ سال پیش

ماجرای عجیب و عبرت‌آموز تقی خان دُرّانی و کریم‌ خان‌ زند!

مقدمه:
  • نوشتن از تاریخ کار بنده نیست. کار بزرگانی چون استاد هادیان عزیز است که در مطالعه‎‌ی تاریخ استخوان ترکانده‎‌اند، نه چرندگان گاه به گاه در لابلای صفحاتی از تاریخ همچون دست‎‌انداز. در این یادداشت فقط بخشی از کتاب "کریم خان زند" تالیف "عبدالحسین نوایی" را بازنشر و حاشیه‎‌هایی
    ( یادداشت‌های داخل [ ] ) بر آن می‌‎نویسم تا ابتدا خودم را و بعد دوستان را به تفکّر بیشتر وادارم که یک طمع، یک کار اشتباه، یک بی‌‎تفاوتی و یا وجود صفتی مذموم در یک فرد، چگونه می‎‌‌تواند تاریخ را تکان دهد و این‎که تاریخ چگونه می‌‎تواند گاهی به جای زیر سوال بردن کسی، از او یک قهرمان‎ بسازد.
  • به نقل از کتاب "کریم خان زند" تالیف "عبدالحسین نوایی":

چهار سال از حکومت او [ خداداد خان، حاکم کرمان ] گذشته بود که یک روز تقی نامی از قريه‌ی "دُرّان" برای خانِ حاکم شکار بزرگی پیشکش آورد.

[ چرا یک نفر باید برای خانِ حاکم پیشکش بفرستد؟ جواب معلوم است برای انعام و پاداش! ]

این تقی مرد بدبختی بود و شغل وی این بود که زغال بر پشت الاغ‌های خود حمل می‌کرد و از کوهستان و کوهپایه که وطنش بود، پس از طی دوازده فرسخ راه به کرمان می‌آورد و می‌فروخت و وجه آن را خرج خود و زن و فرزندش می‌کرد.

[چرا یک نفر که آدم بدبختی هم است، باید برای خان حاکم پیشکش بفرستد؟ جواب باز هم همان جواب قبلی است!]

وی تیرانداز ماهری نیز بود و شهرت داشت که می‌تواند به هر تیری دو شکار بیفکند. آن‌روز هم ضمن راه در کنار کوهی، گوسفند کوهی بزرگی شکار کرده و به امید پاداش و انعامی به درگاه خان آورده بود.

[چرا یک نفر که آدم بدبختی هم است، باید گوسفند کوهی بزرگی را شکار کند و بعد گیریم که به ناچار گوسفند کوهی را شکار کند، چرا به جای این‌که به خانه ببرد و شکم زن و بچّه‌ی گرسنه‌اش را سیر کند، باید آن‌را برای خان حاکم مُفت‌خور شکم‌سیر پیشکش بفرستد؟ جواب همچنان همان جواب سوال اوّل است!]

خان به ناظر خود دستور داد که شکار را برای شام کباب کند، اما دستور پرداخت انعامی نداد.

[چرا خان باید این‌قدر مُفت‌خور باشد؟ یعنی خان فکر کرده به خاطر محبوبیتش برایش گوسفند شکاری آورده‌اند یا محض رضای پروردگار؟!]

تقی بیچاره هم مدّتی ایستاد و وقتی خسته شد و خواست به خانه برگردد، فرّاشان دورش را گرفته و تقاضای رسوم کردند.

[حالا بیا درستش کُن چیزی که گیر تقی نیامد هیچ، فرّاشان خان، گیرش انداختند که به ما مژدگانی بده! فرّاشان خان هم باید مثل خان مُفت‌خور باشند. مگر غیر از این است؟!]

بیچاره هر چه گفت شما که حاضر بودید و دیدید که خان به من چیزی نداد تا رسوم بدهم، قبول نکردند. خان انعام نداده بود، ولی تقی می‌بایست رسوم بدهد.

[این دیالوگ سریال طنز شب‌های برره را به خاطر دارید: پول وده، پول زور وده!]

سرانجام چون فرّاشان او را سخت زیر مشت و لگد گرفته بودند، به ناچار تفنگش را بدیشان گرو داد،

[ ببینید آدم تا چه اندازه می‌تواند بدبخت باشد؟ ]

سپس به بازار رفت و از پول زغال‌ها مبلغی به فرّاشان داد و تفنگ را پس گرفت.

[تفنگ برای مرد کوهی، مثل ناموسش می‌ماند. امّا دقّت کنید اگر تقی زغال‌فروش طمع نکرده بود تا الان چه اتّفاقاتی افتاده و یا نیفتاده بود:
۱. شکم زن و بچّه‌ی تقی با گوسفند شکاری، برای چند روزی، حسابی سیر می‌شد.
۲. خان گوسفندی نداشت که شب کباب کند و مجبور بود کمتر مُفت‌خوری کند.
۳. تقی زغال‌فروش با انتظار و توقّع بی‌جا، تحقیر نشده بود.
۴. تقی زغال‌فروش از فرّاشان حاکم کتک نخورده بود.
۵. فرّاشان حاکم پول حرام کمتری خورده بودند.
۶. تقی زغال‌فروش، با پول زغال‌ها می‌توانست زندگی خودش و زن و بچّه‌اش را برای مدّتی بیشتر تامین کند.
و هنوز اتّفاقات عجیب‌تر دیگری نیز در راه هستند. یادتان نرود که داستان تقی زغال‌فروش فقط و فقط از یک طمع شروع شد و تا این‌جای ماجرا، به مُفت‌خوری خان، فرّاشانش و کتک خوردن و گرسنه ماندن زن و بچّه‌ی تقی ختم شده است.]

فردای آن روز تقی جلو اسبِ خان را که به عزمِ تفرُّج سوار شده بود، گرفت و گفت:

- مردی از رعایای کوهپایه‌ام، دیروز گوسفندِ شکاری به حضور آوردم، انعامی مرحمت نفرمودید، ولی فرّاشان تفنگم را گرو گرفتند تا "رسوم" بدهم. از انعام گذشتم، دستور فرمایید وجهی را که فرّاشان به ضرب چوب از من گرفته‌اند باز گردانند.

[ببینید تقی که به طمع انعام، گوسفند شکاری تقدیم کرده بود و تا آن اندازه تحقیر شده بود، حالا به چه راضی شده است؟ پس گرفتن انعامی که به زور چوپ، به فرّاشان حاکم داده بود!]

خان نه تنها بدین شکایت منطقی توجه نکرد، بلکه به فرّاشان دستور داد تا او را بزنند و خود پیداست که فرّاشان با چه شوقی به آن بدبخت خدمت کردند!

[باز هم دقّت کنید که طمع تقی زغال‌فروش، دوباره کار دستش داد و خوردن یک پس کتک سیر نیز به فهرست حقارت‌هایی که تا پیش از این متحمّل شده بود، اضافه شد. در ادامه خواهید خواند که اگر دست‌کم خانِ احمق، در این‌جا کوتاه آمده بود و دوزار پولی که فرّاشانش به زور کتک از تقی گرفته بودند را به او برگردانده بود، جلوی چه مصیبت‌هایی گرفته می‌شد.]

تقی بیچاره با اعضای کوفته، لنگان لنگان از زیر دست فرّاشان خود را به خانه‌ی آشنایی انداخت و پس از چند روز به کوهپایه رفت و سرگذشتِ غم‌انگیز خود را گفت و از بی‌بندوباری شهر و غفلت حاکم نیز آنان را خبر داد و در اندک مدتی از خویشان و دوستان و همسایگان و عده‌ای از رنود (رندها) و اوباش سیصد تفنگچی ترتیب داد

[ببینید کار چه جوری دارد بالا گرفت! البته از حق نگذریم که این سیصد نفر را که حاضر شدند به همراه تقی به مقابله با ظلمی که به او شده بود، برخیزند را باید تحسین کرد. چون امروز بیشتر شاهد همراهی برای سکوت در برابر ظلم هستیم تا همراهی برای مقابله با ظلم! متاسفانه در تاریخ نیامده است که یکی از این سیصد نفر، قبل از همراهی با تقی، به او گفته باشد که در ظالم بودن خان تردیدی نیست، امّا تو چرا طمع دریافت انعام از چنین آدمی را داشتی؟! شاید هم پرسیده باشد ولی تقی خان به واسطه‌ی شغل زغال‌‎فروشی‌اش، سیاه کردن بقیه را به خوبی بلد بوده است!]

و از بیراهه به شهر آمد و شبانه از دیوار حصار بالا رفت و در پشت بامها مستقر شد و شروع به تیراندازی کرد و تا خانِ حاکم خواست ببیند اوضاع از چه قرار است، با گلوله کارش را ساخت، یا به قولی سنگ آسیایی از بالا بر سرش انداخت و او را نرم کرد

[اگر تقی، طمع نکرده بود، اگر خان انعام داده بود، اگر فزّاشانِ خان پول زور نگرفته بودند، هرگز کار به این‌جاها و جاهای بعدی که هنوز نیز ادامه دارند، نمی‌کشید.]

و دستگاهی را که خانِ حاکم به چهار سال ظلم و جور فراهم آورده بود، صاحب شد و اصطبل او را نیز تصرف کرد.

[ این‌جا است که پیامبر (ص) می‌فرمایند: "الملک یبقی مع الکفر و لایبقی مع الظلم: حکومت با کفر پایدار می‌ماند ولی با ظلم پایدار نمی‌ماند." خان تا شب قبل از این‌که به دست تقی زغال‌فروش و سیصد یار وفادارش مورد حمله قرار بگیرد، به خواب هم این لحظه را نمی‌دید که به کسری از ثانیه از خان بودن که هیچ، از زندگی ساقط و بساط ظلمش برچیده شود. آن گوسفند بریانی که فکر می‌کردیم خان مُفت‌خور، مُفت و مجانی خورد و تمام شد و رفت، به قیمت جانش تمام شد! ]

در این اصطبل نزدیک به پنجاه اسب عربی و کُردی و ترکی بود با زین و یراق مطلّا و مُرصَّع. این اسب‌ها را برهنه‌پایانِ کوهپایه‌ای سوار شدند و در کوچه و بازار به دنبال عُمّال و خویشان خانِ ستمگر افتادند و هر چه داشتند از آن‌ها گرفتند و به سردار خود لقب "خانی" دادند و او هم [ اموال ] متموّلين و تُجّار کرمان را مصادره کرد و به حومه شهر مالیات بست و وصول کرد (۱۱۷۶ ه.ق: ۲۷۶ سال پیش)

[دیدید خداداد، بعد چهار سال چگونه از خان بودن و زندگی ساقط شد و تقی که تا چند روز قبل باید زغال می‌فروخت تا شکم زن و بچّه‌اش را سیر کند چه جوری به مقام خانی نائل آمد؟]

کریم خان برای تصرّف مجدد کرمان "محمد امین خان گروسی" و "امیر گونه خان افشار" را فرستاد. خان افشاریه هر جا می‌رسید غارت می‌کرد و دوست و دشمن نمی‌شناخت و بر سر همین امر هم با "محمد امین خان" اختلاف پیدا کرد و طرفداران آن دو به جان هم افتادند. وکیل زند هم امیر را فراخواند و چوب زد، ولی بعد که صادق خان، برادر کریم خان پای شفاعت در میان نهاد، او را بخشید وخلعت داد (!)

[خبر ماجرای تقی زغال‌فروش تا کریم خان زند نیز رسید. کریم خان زند دو نفر که با هم نمی‌ساختند را برای تصرّف مجدّد کرمان فرستاد. یکی از این دو نفر دست به غارتگری می‌زند و چوب می‌خورَد ولی با پا در میانی صادق خان برادرِ کریم خان، خلعت هم می‌گیرد. بببنید کشور ما هنوز تغییر چندانی نکرده است، فقط اسم‌ها، لباس‌ها و عنوان‌ها تغییر کرده‌اند. هنوز رابطه‌بازی و رانت‌خواری، کم و بیش حرف اول را می‌زند!]

"محمد امین خان" شهر را محاصره کرد و چند روز بعد بزرگان شهر که تسلّط تقی رعیّت را برنمی‌تافتد به او پیوستند و تقی، یا بهتر بگوییم تقی خان، شهر را رها کرد و به کوهپایه رفت.

[خیال کردید ماجرای تقی زغال‌فروش قدیم و تقی خان فعلی تمام شد و رفت پی کارش؟ خیر، تقی زغال فروش دیگر مزه‌ی خانی زیر زبانش رفته و قرار نیست به همین راحتی‌ها کوتاه بیاید و برای همیشه در کوهپایه بماند!]

سردار گروسی چهارماه در شهر ماند و سپس به تعقیب تقی شتافت. تقی که می‌دانست در جنگِ رویاروی جلو سپاهِ زند نمی‌تواند مقاومت کند، دست به نیرنگ زد.

[هر جا که نمی‌شود مقاومت کرد، یا باید برای همیشه فرار را بر قرار ترجیح داد و یا باید دست به نیرنگ زد!]

بدین‌معنی که شب هنگام گلّه‌ی گوسفندی برداشته، فتيله‌ی تفنگ را آتش زده، بر سر شاخ آن‌ها بست و بر سر کوهها و تپّه‌ها نیز فتیله‌های روشن بر سر شاخ درختان قرار داد و خود با پنجاه سوار و چهارصد پیاده، گله‌ی مزبور را پیش انداخته، به لشکر سردار گروسی حمله برد.

[هدف، وسیله را توجیه می‌کند. تقی، برای برگشتن به مقام شامخِ خانی، حتی اگر شده است باید گلّه‌ی گوسفندان و یک جنگل درخت را به جنگ گسیل کند! ارادت ما به طبیعت و محیط زیست نیز، کمی تا قسمتی، با همین برگ از تاریخ معلوم می‌شود!]

سپاه سردار هر چه تفنگ می‌انداختند (یعنی گلوله شلیک می‌کردند.) گوسفندها بر نمی‌گشتند و تقی هم با سوار و پیاده خود عقب گوسفندان هلهله می‌کردند و تفنگ می‌انداختند. سردار که گوسفندان را تفنگچی تصوّر کرده بود که با شجاعت و بی‌باکی به آنان روی آورده‌اند و سر کوهها و تپه‌ها نیز همه جا از این تفنگچی‌ها می‌دیدند، فرار کردند و تقی هم آن‌ها را دنبال کرد و شهر را دوباره گرفت.

[حالا باید این پیروزی را به گوسفندان و درختان سوخته تبریک گفت یا به تقی خان پدرسوخته؟]

تا همین‌جا کافی است. همین‌قدر بدانید که این تقی خان را بالاخره کریم خانِ زند اعدام کرد. حق هم داشت. حکومت همین جوری به دست نمی‌آید که همین جوری و به دست یک زغال‌فروش یک لا قبا از دست برود!

امّا نکته‌ی جالب این است که تاریخ از تقی‌ زغال‌فروش به عنوان یک قهرمان و مبارز بر علیه ظلم یاد می‌کند و حتی شاهین کویر لقبش می‎‌دهد و هرگز به آن زوایای تاریک شخصیّت او به عنوان یک فرد که عقل معاش نداشت، بسیار طمّاع بود و برای رسیدن به هدفش، حتی حاضر بود کلّی آدم، گوسفند و درخت را به باد فنا دهد، کوچکترین اشاره‌ی سرزنش‌آمیزی ندارد!

و محض اطلاع بعضی‌ها:

روستای دورافتاده‌ی "دُرّان" طبق آخرین سرشماری که در سال ۹۵ انجام شده است ۱۷۲ نفر جمعیت داشته است. ببینید یک روستایی بسیار معمولی از یک روستای پنهان شده در دل کویر و در پُشت کوه‌ها، چگونه توانست دل کریم خان زند و حتی پایه‌‎های حکومت او را برای چند سال به لرزه درآورد؟ یک حکومت همیشه از جایی ضربه می‌خورد که هیچ‌کس به مخیّله‌اش هم خطور نمی‌کند! به تصاویر زیر نگاه کنید تا ببینید روستای "دُرّان" که نامش در تاریخ ماندگار شده است، کجای ایران پهناور است:

  • درد و دلی کوتاه درباره‌‎ی اوضاع به شدّت کساد این روزهای ویرگول:
به کسی که با صدای بلند حرف می‌‎زند انکرالاصوات می‎‌گویند. البته این انکرالاصوات لقب خر است که در قرآن کریم نیز آمده است. آن که بلند حرف می‎‌زند بیشتر به کسانی که صدایش را می‎‌شنوند، آسیب می‎‌زند تا به خودش. آسیبی که بیشتر از جنس روحی و روان است. تا حالا نشنیدم و نخواندم به کسی که بلندنویسی می‏‎‌کند، انکرالکلمات (!) یا انکرالقلم (!) بگویند. امّا آن بدبختی که بلند می‌‎نویسد بیشترین آسیب را خودش می‎‌بیند. آسیبی هم جسمی و هم روحی_روانی. چون برای نوشتن یک مطلب طولانی در این روزگار پُر درد و مرض، باید چشم و چارت در بیایید، آرتروز گردن و دیسک کمرت عود کند، ...‎هایت مثل بادکنک ورم کنند و بواسیرت رگ به رگ بشود و بعد هم ببینی یادداشتی که برای نوشتنش آن همه از جسم و جانت مایه گذاشته‌‎ای و حداقل بیست ساعت از وقت شریفت را صرفش کرده‌‎ای، بعد از سه روز فقط ۵۰ نفر باز کرده‌ا‎ند تا ببینند به درد می‌‎خورد یا خیر. بقیه همین که عدد ۲۸ دقیقه زمان مطالعه را دیده‎‌اند فرار را بر قرار ترجیح داده‎‌اند. البته اوضاع بقیه یادداشت‌ها هم بهتر نیست کار به جایی رسیده است که دیگر از آن ۳ درصد هم خبری نیست. نه این‎‌که نویسنده از مخاطبانش طلب داشته باشد، خیر. از روزگارش نگران است. روزگاری که دیگر کسی برای کلمات تره هم خُرد نمی‌‎کند. امیدوارم این اوضاع اسفناک بعد از اتمام امتحانات کاربران دانش‌آموز و دانشجوی ویرگول بهتر شود وگرنه باید به فکر راه چاره‌‌ی دیگری بود.
حُسن ختام:
https://www.aparat.com/v/1CVag/Avan_Band_-_Abo_Atash_-_%D8%A2%D9%88%D8%A7%D9%86_%D8%A8%D8%A7%D9%86%D8%AF_-_%D8%A2%D8%A8
تاریخ
«دنباله‌‎روِ هرکسی نباش، ولی از هرکسی توانستی یاد بگیر!» آدرس سایت: dastandaz.com | ویراستی: Dast_andaz@ | ایمیل: mohsenijalal@yahoo.com
شاید از این پست‌ها خوشتان بیاید