سه درصد!
به طور میانگین هر یادداشتی که در ویرگول مینویسم را کمتر از سهدرصد دنبالکنندگانم، رویت کرده و یا میخوانند. این در صورتی است که فرض کنیم تمام کسانی که یادداشتهایم میخوانند جزو کسانی هستند که صفحهام را دنبالم میکنند. در حالیکه این فرض هم به هیچ وجه نمیتواند صحیح باشد. اگر شما جزو سه درصدی هستید که یادداشتهایم را با خواندن، مورد لطف خویش قرار میدهید از شما بسیار سپاسگزارم.
امّا چیزی که ردخور ندارد، پایین بودنِ آمار مطالعه در ویرگول است. در ویرگولی که قالب کاربران آن را افرادی اهل مطالعه و نوشتن، تشکیل میدهند، چرا و چگونه باید این اتّفاق بیفتد؟ چگونه امکان دارد میانگین مطالعه در کلّ کشور ما که طیف بیشتری از مردم آن تنها دغدغهای که در حال حاضر ندارند، همین مطالعه است، چیزی بیشتر از این باشد؟ آیا با همین حساب سرانگشتی نمیتوان خیلی سر دستی، نتیجه گرفت که آمار مطالعه در کشور ما خیلی پایینتر از همین عددهای ضدّ و نقیض ولی همیشه کمی است که در خبرها میشنویم؟
این سه درصد، هر چند بسیار کم است، ولی برای اینکه امثال دستانداز امیدوار باشند و امیدوار بمانند، کافی است. همین سه درصد، کافی است برای اینکه آنها همچنان هر چه در توان دارند بگذارند و ادامه بدهند. سه درصد، قرار نیست همیشه سه درصد بماند. این سه درصد، ذرّه ذرّه بیشتر خواهد شد و اتّفاقات خوبی که باید بیفتد، دست آخر خواهد افتاد. باذناللّهتعالی.
صدری که پس از مرگش، در صدر قرار گرفت!
مرحوم حمیدرضا صدر عزیز هم در نهایت افتادگی و فروتنی، در ویرگول مینوشت. بروید سر بزنید ببینید یادداشتهای ایشان چقدر خوانده شدند و مورد استقبال قرار گرفتند؟ حالا کسی مثل بنده که یک تار سبیل ایشان هم نمیشوم دیگر چه حرفی دارد برای گفتن و شنفتن؟
همین آقای صدر دوستداشتنی وقتی به رحمت خدا رفت تازه کتابهایش (خاصّه کتاب زندگینامهی خودنوشت ایشان تحت عنوان "از قیطریه تا اورنجکانتی") دیده شدند و فروش رفتند حتی تا جایی که در صدر پرفروشترینهای سال ۱۴۰۰ قرار گرفتند!
آقای حیدری عزیز، داخل یکی از یادداشتهایش تحت عنوان «مردم، کدام کتابها را در سال گذشته بیشتر خواندند؟»، چه خوب نوشته بود: «نویسندهای که نیست تا پرفروش شدن کتابش را ببیند!»
الان که ایشان به رحمت خدا رفته است، اگر من و شما با خواندن کتابهایش خودمان را خفه هم کنیم دیگر دردی از ایشان دوا نخواهد شد.
اذهان درخشان در تاریخ معاصر ما کم نبودهاند و حیف و صد حیفهای بسیار ما برای رفتن این اذهان بزرگ و یگانه از کنارمان نیز، حمیدرضا صدر، یکی از همان ذهنهای زیبا و جلوههای منحصربهفرد عشق به زندگی، یکی از همانهاییست که میتوان دربارهاش از تعبیر جولین بارنز استفاده کرد: «یکی هست که دیگر نیست؟»
یکی هست که، برای همیشه هست!
کسی که هست میشود، تا هستی هست، هست. اگر فقدانی است، به چشم است. چیزی که به چشم نیاید، دلیلی کافی بر نبودن و نیستیاش نیست. چیزهایی که هستند و ما نمیبینیم، بسیار بیشتر از چیزهایی هستند که میبینیم. و چه بگویند و چه نگویند، یکی هست که، برای همیشه هست، چرا که ما مخلوق خالقی هستیم که نیستی در او راهی ندارد. مگر میشود خالقی که همیشه هست، چیزی را خلق کند که همیشه نباشد؟ و «کل من علیها فان» در مقام جسم نحیف است، نه در مقام روح لطیف که: «نفخت فيه من روحی».
یادداشت مرتبط:
دو یادداشت پیشین:
برای دستیابی به لینک آخرین و تنها دستهبندی نوشتههای دستانداز، میتوانید به این یادداشت مراجعه کنید.
اگر دوست داری بنویسی ولی نمیدونی چی بنویسی، یه سری به پُست پایاننامهی دستانداز! (آخرین گاهنامه) بزن!
اگر وقت دارید: به نوشتههای هشتگ «حال خوبتو با من تقسیم کن» سر بزنید و اگر خودتان حال خوبی برای تقسیم داشتید، لطفاً دست دست نکنید و آن را با این هشتگ بین دوستان خودتان تقسیم کنید. بِسمِالله.
حُسن ختام: تصویری از فیلم «فراموششدگان»، ساختهی «لوئیس بونوئل»
آخر این دیگر چه حُسن ختامی است دستانداز؟! به جای این سوال به ربط آن با مضمون این یادداشت، بیندیشید!