جدّی و علمی:
قبل از شروع بحث باید کمی درباره ی سه عبارت«دستگاه کناره ای»، «دوپامین» و «نورون» بدانیم:
دستگاه کنارهای: سیستم لیمبیک یا سامانهٔ عصبی احساسی، مجموعهٔ پیچیدهای از سازههای عصبی است که زیر مخ و در دو طرف نهنج (تالاموس) یافت میشود. دستگاه کنارهای مجموعهای از ساختارهای مغزی است که در تمام پستانداران وجود دارد و در انجام عمل بویایی و فعالیتهای دیگر مانند اَعمال خودفرمان و بروز هیجان و سایر رفتارها دخالت دارد. این دستگاه عامل زندگی احساسی ما و فعالیتهای مغزی، مانند یادگیری و شکل گرفتن خاطرهها میباشد. دستگاه کنارهای چرایی لذت بخش بودن برخی چیزها، مانند غذا خوردن، و علت برخی بیماریها در اثر فشار روانی، همچون فشار خون بالا را توجیه میکند.
دوپامین: یک ترکیب آلی از خانواده کاتکولامینها و فنتیلامینهاست که نقش حیاتی در بدن و مغز دارد. دوپامین از پیشسازهایش در مغز و کلیه سنتز میشود، دوپامین همچنین در بیشتر گیاهان و جانوران سنتز میشود. دوپامین در مغز نقش پیامرسان عصبی و در خون نقش هورمونی دارد. در مغز چندین مسیر دوپامینی وجود دارد که مسیرهای دوپامینرژک نامیده میشوند، دوپامین مهمترین نقش را در ایجاد لذت و پاداش دارد، افزایش دوپامین در مناطق خاصی از مغز که به مرکز پاداش معروفاند در فرد ایجاد حس سرخوشی (پاداش) میکند به همین داروهای دوپامینرژیک به صورت عمده مورد سوء استفاده قرار میگیرند.
نورون: به همهٔ گونههای به غیر از نوروگلیاها، یاختههای بافت عصبی گفته میشود؛ ولی گاهی منظور از یاختهٔ عصبی، تنها یاختههای تحریک پذیر میباشد که یکی از گونههای یاختههای عصبی میباشند. هر یاختهٔ عصبی را یک «نورون» میگویند. دستگاه عصبی از تعداد زیادی نورون تشکیل شدهاست.
ماجرا از کجا شروع می شه؟ از جایی شروع می شه که ما از یه چیزی کیف می کنیم!
هنگامی که یک اتفاق خوب برایتان پیش می آید را تصور کنید. این واقعه می تواند تحسین شدن به خاطر یک کار خوب یا نوشیدن یک شربت خنک در تابستان باشد، رسیدن به این احساس خوب، نتیجه عمل دستگاه کناره ای است. از آنجایی که لذات طبیعی برای بقای انسان لازم است، دستگاه کناره ای حس دیگری نیز در ما ایجاد می کند که آن تمایل به تعقیب و یافتن عوامل شادی آور و لذت بخش است.
خُب اینایی که گفتی چه ربطی به مواد مخدّر داره؟
هنگامی که شخصی برای اولین بار ماده مخدر یا توهم زا و یا هرگونه از مواد اعتیادآور را مصرف میکند، لذت بسیار و غیر واقعی را تجربه میکند. دستگاه کناره ای غرق در دوپامین میشود. اما مغز از همان لحظه اول و در اثر سیل غیر طبیعی انتقال دهنده های نورونی، شروع به تغییر میکند. برای مثال، نورونها در اثر دریافت کردن بیش از حد دوپامین، به کاهش گیرنده ها می پردازند. ممکن است نورونها تولید دوپامین را هم کاهش دهند. نتیجه ی هر دو، کاهش مقدار دوپامین در مغز است که تنظیم کاهشی نام دارد. این مواد سمی، میتوانند موجب مرگ نورونها هم بشوند. در نهایت اتفاقی که می افتد، مرگ تدریجی مغز و اعصاب خواهد بود.
جدّی ولی به زبان خودمونی:
بدن ما دارای سیستم بیولوژیکی به نام هم ایستایی است. به این معنی که بدن ما دوست داره شرایط فیزیکی و شیمیایی داخل را در یک سطح طبیعی نگه داره. هر وقت یک عدم تعادل به وجود می آید، بدن ما خودشو باهاش تطبیق میده. مثلاً وقتی که هوا سرده، دمای بدن ما کم میشه. و در نتیجه، شروع به لرزیدن میکنیم تا گرما تولید کرده و بدن گرم بشه. اما وقتی هوا گرمه، دمای بدن ما زیاد میشه. و ما شروع به عرق کردن میکنیم تا یه کم از اون گرما رو از دست بدیم.
وقتی کسی برای بار اول مواد مصرف می کنه، حتی با مصرف مقدار کمی مواد، حالت نشئگی (سرخوشی) بهش دست می ده.
امّا در دفعات بعدی این اتفاق به این راحتی ها نمی افته. چرا؟ چون بدن با هر بار مصرف، حساسیتش رو در برابر مصرف مواد از دست می ده و آستانه تحملش می ره بالاتر. برای دوپامین هم همین اتفاق می افته. بدن میخواد ساز و کار هم ایستایی رو حفظ کنه، پس گیرندههای دوپامین رو تنظیم میکنه. اساساً مغز به مقدار زیاد دوپامین عادت می کنه و این سطح بالا، تبدیل میشه به سطح طبیعی مغز. اینجاست که کار خراب می شه. طرف برای انتشار دوپامین بیشتر و به تبع اون کسب لذّت بیشتر، هی بر مقدار و تنوع مواد مخدّری که مصرف می کنه، اضافه می کنه تا اون احساس لذّتی که اولین بار از مصرف مواد تجربه کرده رو دوباره تجربه کنه ولی زهی خیال باطل. چون معمولاً اونقدر می ره جلو که عاقبت، مخش برای همیشه تعطیل می شه!
می شه از یه آدم معروفی مثال بزنی که با مصرف مواد مخش تعطیل شده؟ چرا نمی شه!
ژان میشل باسکیا: (زاده ۲۲ دسامبر ۱۹۶۰ - درگذشته ۱۲ اوت ۱۹۸۸) نخستین نگارگر آمریکایی آفریقاییتبار بود که به شهرت جهانی رسید. او ابتدا به عنوان یک هنرمند دیوارنگار در نیویورک و بعد در دهه ۱۹۸۰ (میلادی) به عنوان یک هنرمند سبک نئواکسپرسیونیسم مشهور شد. او در سال ۱۹۸۸ و در سن ۲۷ سالگی به دلیل بیشمصرفیِ هروئین درگذشت. رکورد گرانترین نقاشی آمریکا از آن اوست.
شوخی و کاملاً غیر علمی:
ضمن طلب آمرزش از درگاه پروردگار حکیم برای جنّت مکان خُلدآشیان، مرحوم مغفور «باسکیا»، با هم دیگه فرایند تعطیلی مخ نامبرده را با مرور بیست و چهار مورد از آثارش، از نظر می گذرانیم:
اولین بار که مواد زد احساس کرد زورش خیلی زیاد شده تا اونجایی که حتی می تونه محمدعلی کلی رو هم بزنه ناک اوت کنه.حس خوبی بود!
می تونست خنده ها رو تشخیص بده ولی چون خنده ها رو بیهوده می دید دو تا استخون ضربدری کنارشون می کشید که بگه:«داداش! بخندی نخندی آخرش تبدیل می شی به دو تا تیکه استخون!»
غذاهای خوشمزه و رنگ های روشن رو تشخیص می داد ولی آدما دیگه براش خیلی خوشگل نبودند!
هر چی رفت جلوتر شکل آدما توی ذهنش بیشتر به هم ریخت. ولی هنوزم آدما رو روشن می دید.
یه روز مواد زده بود و داشت به خونه بر می گشت، سر راهش یه سگ دید. هم اون از سگه ترسید و هم سگه از اون ترسید. همین که رسید خونه این نقاشی رو کشید.
بعد از کشیدن نقاشی، دوباره مواد مصرف کرد و خوابید و خواب دید که یه چوبدستی داره که سرش یه کلّه ی سگه. هر دو تاشون داشتند می خندیدند. صبح که پاشد این نقاشی رو کشید و خوابید!
تا لنگ ظهر خوابید. وقتی بلند شد رفت رستوران یه چیزی بخوه. ولی نتونست تشخیص بده گارسونی که داشت براش چیزی می آورد می خندید یا گریه می کرد!
یه روز که جنس خوب مصرف کرده بود و یه کم شنگول بود. گفت ترک می کنم و برمی گردم پیش رفقام. همین جوری که به این قضیه فکر می کرد، این نقاشی رو کشید.
یه روز رفت پیش دوستاش ولی دید هیچ کدومشون دیگه مثل قبل نیستند. یکی شون شاخ درآورده بود. یکی شونم شبیه یه میمونِ کچلِ متعجب شده بود!
یه روز که خیلی گرسنه ش شده بود با خودش گفت ای کاش توی جنگل زندگی می کردم. لااقل یه نیزه بر می داشتم و می رفتم یه چیزی شکار می کردم و می ریختم تو این خندق بلا!
هم گرسنه بود و هم مواد بهش نرسیده بود. با خودش گفت بذار شکل یه آدم گرسنه ی خمار رو بکشم.
فشار گرسنگی داشت از پا می انداختش تا جایی که از هوش رفت و خواب دید که یه گربه است که با قلابش از رودخونه ماهی گرفته!
توی همین حال و هوا بود که یکی از رفقای شش دونگش با کلی غذا و مواد اومد پیشش. خیلی خوشحال شد. جوری که می گفت ای کاش یه شیپور داشتم توش فوت می کردم تا صدای خوشحالیم رو همه ی دنیا بشنوند!
وقتی با رفیقش، مواد رو زد و غذا رو خورد. یه نقاشی از خودش و اون کشید.
یه بار که حالش خیلی خراب بود، صاحبخونش که مثل صاحبخونه های امروزی با معرفت نبود و از بخشیدن کرایه و اینجور حرفا، بویی نبرده بود، اومد دم در و گفت خونه ای که من بهت دادم رو کردی اتاق عمل(!)، کرایه ام که نمی دی. اینجوری که نمی شه. اگه کرایه های عقب افتادت رو ندی جل و پلاستو جمع می کنم می ریزم توی کوچه. وقتی صاحبخونه ش رفت شکلش رو کشید تا یادگاری داشته باشه!
هم خمار بود. هم گرسنه و هم بدهکار. با خودش گفت اگر به جای نقاش شدن، رفته بودم دلقک شده بودم حال و اوضام بهتر از این بود!
شب خوابش برد و خواب دید که یه آدم فضایی براش جنس آورده و می گه جنس مرغوب برات آوردم بیا با هم بزنیم روشن شیم. بساط رو آماده کردند که جنس رو مصرف کنند. کبریت نبود. می خواست بره کبریت بیاره که آدم فضاییه گفت کبریت نمی خواد من با چشمام آتیش روشن می کنم، بعدشم این جنسی نیست که مصرفش آتیش بخواد! یهویی اینقدر ترسید که از خواب پرید و این نقاشی رو از اون آدم فضاییِ عملی(!)کشید!
یه نفر در زد. رفت دم در دید یکی وایساده می گه من مامور قانونم. کرایت رو ندادی اومدم ببرمت زندان. با کلّی التماس از صاحبخونش مهلت گرفت و قسر در رفت. بعدش اومد و شکل ماموره کشید.
با یه حال خرابی خوابید و خواب دید که گرفتند بردنش که زندانیش کنند. یه شماره هم زدند روی سینه ش که ازش عکس بگیرند. عکاس زندان بهش می گه بگو سیب! ولی اون نمی تونه بگه، فقط با زور دندوناش رو نشون می ده!
وقتی از خواب پرید احساس کرد داره از گرسنگی می میره. باز با خودش گفت ای کاش کنار یه رودخونه زندگی می کردم می رفتم با قلاب برای خودم ماهی می گرفتم، اینجوری مثل سگ، گشنگی نمی کشیدم.
دوباره صاحبخونه اومد. ولی نه مثل قبل. این دفعه اینقدر سرش داد زد که نزدیک بود پرده ی گوشاش پاره بشه. وقتی صاحبخونه رفت با خودش گفت ای کاش می تونستم یه جوری فرار کنم. ای کاش می تونستم برم فضا. ای کاش یه سگ می اومد منو می خورد، راحت می شدم. همون موقع این نقاشی رو از صاحبخونه و فکرهای توی سرش کشید.
یه روز با خودش گفت. ای کاش یه عروسک بودم. نه معتاد می شدم. نه گرسنم می شد. نه باید اجاره خونه پرداخت می کردم. ای کاش عروسک جناق خان (یه عروسک آمریکایی شبیه جناب خان!) بودم.
توی همین حال و هوا بود که یکی از رفقای قدیمیش که سرِ یه پخش کننده ی مواد رو زیرآب کرده بود و موادّاش رو دزدیده بود، اومد پیشش و گفت دادش بیا عشق و حال کنیم. یه دل سیر مواد زدند و کلی با هم درد و دل کردند و از وضع خرابشون برای همدیگه گفتند. بعدش گرفتند خوابیدند. خواب دید که توی برنامه ی روده بُرانه(یه برنامه ی مسخره ی آمریکایی که توش به زور می خندیدند!) است و مجری در حالیکه زورکی می خنده، داره برنامه اجرا می کنه و بقیه هم دارند مثل ربات می خندند. وقتی از خواب پرید این نقاشی رو کشید.
وقتی دید رفیق مواد دزدش هنوز خوابه، دوباره خوابید. وقتی بیدار شد یه احساس ناامیدی عجیبی بهش دست داد. دید زندگیِ اینجوری فایده نداره. همش خماری. همش گرسنگی و بی کسی. همش بدهی و داد بیداد صاحبخونه. یه سیگار برداشت کشید و از آخرین حال خودش یه تصویر کشید. بعدشم تا اونجایی مخش به طور کامل تعطیل بشه، جنس مفت زد به بدن.
حالا خودتون نقاشی اول و آخر این بابا رو با هم مقایسه کنید و مثل آب خوردن فرایند تعطیل شدن مخ، بر اثر مصرف مواد، رو ببینید!
البته شاید باورتون نشه ولی همین نقاشی هایی که این بنده خدا با حال خرابش کشیده رو الان دارند میلیون دلاری می خرند. مثل نقاشی زیر که یه بچه مایه دار ژاپنی به صورت تلفنی و از حراج ساتبيز نيويورک، به قیمت صد و ده میلیون و پانصد هزار دلار، خریدتش. بعدشم توی صفحه ی اينستاگرامش نوشته اين اثر در من «هيجان زيادی ايجاد کرده» و من به عشق خودم به هنر «مديون» هستم! البته گمان بنده اینه که مخ این ژاپنی نیز رو به تعطیلی است. چون بنده این تابلو رو به ده نفر که خیلی هیجان داشتند نشون دادم و نتیجه این شد که هیجان همه شون به محض دیدن این تابلو فروکش کرد!
نتیجه:
سعی کنید به هیچ چیزی معتاد نشید. چه مواد مخدّر چه هر چیز خوب یا بد دیگری. چون عاقبت اعتیاد، تعطیل شدن مخه. بله اینجوریاست!
مطلب قبلیم:
یادش به خیر: مطلب زیر را در تاریخ ۰۹ اسفند ۱۳۹۶ منتشر کردم.
حُسن ختام: