چند روز پیش نمیدانم چرا و چه جوری دچار حس و حالی شدم که یهویی رفتم توی این فکر:
« هیچ وقت به این فکر کردی که هر جملهای که از دهانت در میآید یا هر جلمهای که مینویسی، شاید آخرین جمله یا جملههای تو باشد؟!»
بعدش هم کنجکاویام گُل کرد و رفتم دنبال آخرین جمله یا جملهها. نتیجهاش این پُست شد.
توجه داشته باشید که:
چون هدفم از نوشتن این پُست القای هیچ عقیده یا باور خاصی نیست، از نقل قولهای متفاوت و متنوعی استفاده کردم.
جمله تکاندهنده امام حسین(علیه السلام) در آخرین لحظات زندگی:
آخرین جملهی امیرالمومنین:
آخرین جملهی حضرت زهرا(سلامالله علیها):
آقای دولت آبادی در «نون نوشتن» صحبت از ناتوانی میکند:
«احساس میکنم روز به روز زندگی میکنم؛ حتی ساعت به ساعت. احساس اینکه زمان لحظه به لحظه دارد زندگیام را میقاپد و من هیچ علاجی نمیتوانم بکنم دچار انزجارم میکند. این انزجار وقتی به حد خود میرسد که نمیتوانم در شبانهروز به اندازهای که لازم و بایسته میدانم، کار بکنم.»
آخرین جملهی شهید بهشتی، که به نظر خودم یکی عجیبترین آخرین جملهها است:
جناب شهریار هم وقتی شعری در مورد جوانی میخواند، در میان شعرش با بغض میگوید: «شعر میگم، نمیتونم بنویسم!»
شهید باکری در واپسین لحظات عمرش و در حالی که یک ساعت به شهادتش مانده، خطاب به احمد کاظمی:
«کاش اینجا میشدی میدیدی چه ده با صفاییه، خلاصه وقت کردی بیا، بیا تماشا کن!»
مرحوم عزتالله انتظامی در واپسین لحظات عمر: «من خوشحالم که یه عمر طولانی به من داده، تشکر میکنم، سپاسگزاری میکنم، و حالا دیگه خودمم ازش تقاضا میکنم که زودتر منو ببره، زودتر، خیلی اذیت میشم.»
آخرین جملهی آیت الله خزعلی: «مثل آقای مصباح به اهل بیت(علیهالسلام) و ولایت فقیه پایبند باشید.»
حجت الاسلام راجی، آخرین جملهی یک شهید را به نقل از یکی از پرستارهای حاضر در دفاع مقدس، روایت میکند:
همسر شهید حمید سیاهکالی و حکایت آخرین جملات همسرش: «یادت باشه، یادت باشه، ... »
آخرین جملهی شهید قرنی به نقل از محافظ شهید:
«عاقبت آمریکا من را کشت.»
دکتر شهرام اسلامی:«آخرین جملهها، هیچ وقت فراموش نمی شوند!»
چرا از فوت پدرت ناراحت نیستی؟ «من خداحافظیم رو با پدرم کردم...»
آخرين جملههای سيد مرتضی آوینی، به نقل از سعید قاسمی:
حالا تصورش را بکنید که داریم اینها را در برانکارد میآوریم. من عقب برانکارد سید را گرفته بودم. پا از مویرگها جدا شده بود و سه چهار بار پا زیر پایم افتاد و روی زمین کشیده شد. بیشباهت به صحنهی شهادت آقا اباالفضل العباس(ع) نبود که میگفتند به پا ضربه زدند و پا از روی اسب کشیده میشد. دیدم دارم اذیت میشوم و پا را که کشیده میشد، برداشتم و روی سینهاش گذاشتم. گفت: «چه کار میکنی؟ ولش کن». در این حال و هوا شروع کرد مادرش را صدا زدن: «یا فاطمه زهرا(س)! یا فاطمه زهرا(س)! یا فاطمه زهرا(س)!» بعد سه مرتبه این دعا را کرد: «اللهم اجعل مماتی شهادتاً فی سبیلک»، «اللهم اجعل مماتی شهادتاً فی سبیلک»، «اللهم...» من دیدم خونریزی که شدید شده است، او دارد بیقرار میشود. برانکارد هم کوچک بود و هی سرش بیرون میافتاد و نمیتواند نفس بکشد و هی سرش را بلند میکند که یک جوری از این وضعیت خلاص شود. ما هم حواسمان نیست و داریم سعی میکنیم با این برانکارد در پیتی که درست کردهایم زودتر آنها را به جایی برسانیم. یک جا دیگر نتوانست تحمل کند، سرش را آورد بالا و گفت: «خدایا! همه گناهانم را ببخش و مرا شهید کن». این آخرین ذکر سید است و بعد از آن به اغما رفت.
و در آخر: آخرین جملات سی و سه نفر از مشاهیر جهان.
مطلب قبلیم:
حُسن ختام مربوط: به نقل از کتاب"اعترافات یک کتابخوان معمولی"؛ اثر"آنه فدیمن"؛ ترجمه"محمد معماریان":
چنان که همهی بچهمدرسهایهای انگلسی میدانند، اسکات، ادواردز، ویلسون، ناوبان هنری باورز و درجهدار ادگار اونز به خاطر هوای بد، جیرهی ناکافی، لباس کم، چادرهای درجه دو و اصرارِ خودآزارانهشان برای به دوش کشیدن سگهای سورتمه به جای خوردن آنها (چون عاشق حیوانات بودند) روز ۱۷ ژانویه ۱۹۱۲ به قطب جنوب رسیدند، اما دیدند که آموندسن (آن نروژی عملگرا که ۱۳۳۰ کیلومتر با سورتمه تا قطب جنوب راند، سگهای سورتمه ا را یکی یکی کُشت و خورد و سپس همهی این راه را برگشت، بیآنکه از سرمازدگی، اسکوروی یا برف کوری آسیبی دیده باشد!) پرچم نروژ را ۳۴ رو پیش از آنها آنجا نصب کرده است. روز ۱۷ فوریه، یک ماه پس از شروع بازگشت، ایونز در سقوطی مرگبار جان داد. در ۱۷ مارس، ادواردز که فهمید پای سرمازده و سیاهمُردهی او کار همراهان را سخت کرده است، مشهورترین و دلیرانهترین کلمات تاریخِ کاوش قطب را به زبان آورد:
«بیرون میروم، برای مدتی.»
سپس از چادر بیرون زد و به دل کولاک رفت و دیگر هرگز دیده نشد. او ۳۲ ساله بود.
پیشنهاد مربوط:
اگر وقت داشتید حتماً به اینجا هم سر بزنید. واپسین گفتههای جالبی خواهید یافت.
توی این مطلب فقط سوال مطرح کردم. از جوابم نگفتم. اصلاً نمیدانم برای گفتن آخرین جمله فرصتی دارم یا نه؟ ولی شاید اگر فرصت کنم و امکان خوردن چیزی را هم داشته باشم، این جلمه را بگویم:
قبل از این که وقتم تموم بشه، یه لیوان چایِ داغِ تازه دم به من بدید بخورم!