دو یادداشت پیشین:
ای خود امروز! آیا از خود دیروز و روزهای قبل از آن بهتر بودی؟!
کوران فرهنگی در کورانِ بیفرهنگی!
فیلم «دربارۀ اشمیت»:
اشمیت و همسرش حامی مالی یک کودک فقیر در تانزانیا هستند. او در طول فیلم برای آن کودک نامه مینویسد. در این نامهها از اتفاقات مهم زندگیاش مینویسد. بزرگترین اتّفاق داخل فیلم مرگ یکهویی همسر اشمیت و بعد از آن هم، ازدواج "جینی" دختر حرفگوشنکن او با یک مردک اُسکُل است.
در تصویر زیر میتوانید نگاه خریدارانۀ اشمیت به گزینۀ انتخابی دخترش را به خوبی درک کنید!:
اشمیت کیلومترها راه را با خودوری باحالش که یک خانۀ زیبای متحرک است، طی میکند تا دخترش را از خر شیطان پیاده کند، یعنی از ازدواج با آن پسر خُل و مشنگ منصرف کند، ولی علیرغم تلاشهای جالبش شکست سختی میخورد و دست از پا درازتر و با یک حالت ناامیدی مطلق به خانهاش برمیگردد.
او در بخشی از آخرین نامهاش به پسربچهی تانزانیایی، این جملات را که به نظرم از حیث "خودشناسی" بسیار درخشان هستند را مینویسد:
... میدونم که همهمون در این طرح عظیم کائنات خیلی کوچیکیم. گمونم به حداکثرِ چیزی که میشه امیدوار بود اینه که یه جور تفاوت ایجاد کنیم، اما من چه تفاوتی ایجاد کردم؟ چه چیزِ این دنیا به خاطر وجودِ من بهتر شد؟ وقتی در دِنوِر بودم سعی کردم کار درستی بکنم. سعی کردم "جینی" رو قانع کنم تا همچین اشتباه بزرگی نکنه. من شکست خوردم. حالا اون با یه بچه ننۀ ابله ازدواج کرده و دیگه کاری از من ساخته نیست! من ضعیفم! من شکست خوردم! دیگه هیچ جوری نمیشه درستش کرد! منم بالنسبه زود میمیرم. شاید بیست سال دیگه. شاید هم همین فردا. فرقی نداره! وقتی که مُردم و وقتی که همۀ اونایی که من رو میشناختن بمیرن دیگه انگار من اصلاً وجود نداشتم. زندگی من چه تفاوتی در زندگی دیگران ایجاد کرد؟ وقتی فکرشو میکنم هیچی! مطلقاً هیچی! امیدوارم در مورد تو اینطور نباشه. با تقدیم احترام وارن اشمیت.
اشمیت همانطور که گفتم با یک حال خراب که از محتوای نامۀ بالا معلوم است، به خانه برمیگردد. نامهای که نوشتن آن را نمیبینیم و فقط از زبان اشمیت و در مسیر برگشت به خانه میشنویم. او پس از برگشت به خانه به سراغ نامههایی میرود که در مدت نبودنش، برایش آمدهاند. نامهای از تانزانیا آمده است. یک خواهر روحانی در جواب نامههای او به آن پسربچه، نامهای نوشته تا او را مطمئن کند که تمام نامههایش به دست پسربچه رسیده است. پسربچه شش سالهای که عاشق خوردن خربزه و کشیدن نقاشی است! خواهر روحانی نوشته بود پسربچه آرزو میکند که آقای اشمیت در زندگیاش همیشه سالم و خوشحال باشد. و همچنین نوشته بود که پسربچه تمام روز را به آقای اشمیت فکر میکند. و چون خواندن و نوشتن بلد نیست، یک نقاشی برای آقای اشمیت کشیده و آرزو کرده است که آقای اشمیت از آن خوشش بیاید.
آقای اشمیت با اشتیاق نقاشی را باز میکند:
آقای اشمیت وقتی با نگاه به همین برگه نقاشی، برای این پرسشهای مهماش که «چه چیزِ این دنیا به خاطر وجودِ من بهتر شد؟ زندگی من چه تفاوتی در زندگی دیگران ایجاد کرد؟» پاسخی هر چند کوتاه و خلاصه مییابد، درخت امیدش که بر اثر فوت همسرش و سرکشی دخترش دچار خشکسالی شدیدی شده بود، بار دیگر سبز میشود و حتی به بار مینشیند. اینجا است که مقدسترین و پاکترین اشکها از چشمهای او جاری میشوند:
☆ جک نیکلسون در نقش آن مرد روانیِ فیلم "درخشش" محصول ۱۹۸۰ و جک نیکلسون در نقش آقای اشمیتِ فیلم "درباره اشمیت" محصول ۲۰۰۲، هر دو عالی هستند. ولی نقش آقای اشمیت به دلیل تطبیق با سن واقعی جک نیکلسون، یعنی ۶۷ سالگی، بسیار عالی و باورکردنی از آب درآمده است.
چند مورد کاملاً مرتبط:
حضورت در این دنیا حتماً دلیل داشته! (کتاب)
نمیتوانی یک زندگی را از زندگی دیگر جدا کنی!
حُسن ختام: بخشی از کتاب «فیلمها چگونه بر سلامتِ روان ما تاثیر میگذارند؟» نوشتۀ «آنه فوستل»
به نظر شما زمانی که احساس تنهایی میکردم، بهترین کاری که میتوانستم انجام دهم چه بود؟ وقتی هیچ دوستی نداشتم و خود را در این دنیا بهشدّت بیکس و تنها حس میکردم، چهکار باید میکردم؟ من به دو روش خود را از محیط منفک میکردم و در دنیای انزوای خود فرو میرفتم: کتاب خواندن و تماشای فیلم.
از زمان کودکی، کتاب خواندن جزو اصول زندگی من بوده است. به یاد میآورم زمانی که در کلاس اول دبستان بودم، همه تلاشم را میکردم که به بهترین دوستم، کریسی، کتاب خواندن را یاد بدهم. هنوز به یاد دارم که در آن زمان کتابی درباره هیولا برایش میخواندم و صدای ترسناک هیولا را برایش تقلید میکردم. من دوست داشتم پشت کتابها پنهان شوم و البته هنوز هم به همان شیوه ادامه میدهم. اگر در مدرسه کسی را نداشتم که زنگ ناهارخوری را با او بگذرانم، کتاب میخواندم و نسبت به سایرین کاملاً بیتوجه بودم. با گذشت سالها، کتاب خواندن باعث میشد احساس تنهایی کمتری را تجربه کنم. بهویژه همزادپنداری با شخصیتهای کتابها موجب میشد نسبت به خودم احساس بهتری پیدا کنم.
این امر درمورد فیلم دیدن هم صادق بوده است. تقریباً درمورد هر موضوع چالشبرانگیزی که بهنوعی با آن دستبهگریبان بودم، فیلمی وجود داشت که باعث میشد با تماشای آن و تطبیق دادن موضوع و شخصیت فیلم با معضلات شخصی خودم، حداقل یکی از مشکلات آن زمان را حل کنم. البته سطح آگاهی من نسبت به موقعیت و شرایط آنقدر زیاد نبود که به خود بگویم، «تو قرار است با تماشای این فیلم جذاب، نسبت به خودت احساس بهتری پیدا کنی».
اما کاملاً مطمئنم که فیلمها برای من بسیار مفید و مؤثر بودهاند.
در اینجا نکته مهم این است که چگونه میتوان با افراد ارتباط واقعی یا حتی خیالی برقرار کرد. این موضوع از دو بُعد میتواند مفید باشد. از بُعد شخصی، شما متوجه میشوید افراد زیادی وجود دارند که مشابه شما فکر میکنند و درگیر موضوعات مشابه هستند و بُعد دیگر این است که به شما یاد میدهند که چگونه میتوانید افراد متفاوت با خود را بهتر درک کنید و حتی دلایل رفتارهایی ازجمله گستاخی را متوجه شوید.