دستهایی که دیگر کاری از دستشان برنمیآید را چه باک از دستبندها؟ پاهایی که از پا افتادهاند و در گلولای مشکلات بزرگ و کوچک گیرکردهاند را چه باک از غل و زنجیرها؟ قلبهایی که هر چقدر تپیدند دردی از غم و غصهها دوا نکردند را چه باک از گلوله خوردنها؟ چشمهایی که جز ظلم و بیعدالتی به خود ندیدهاند را چه باک از نیشترها؟ بینواهایی که تا بوده تمام درها به رویشان بسته بوده را چه باک از سلول زندانها؟ دهانهای سرشار از فریادهای شنیدهنشده را چه باک از خورد شدن دندانها؟ شکمهای تا ابد گرسنه را چه باک از پُرشدن با گلولهها؟ سرهایِ بدون سروری را چه باک از آویزانشدنها؟ تنهای فراموششدهی تنها را چه باک از چاکشدنها و خاک شدنها؟ بیچارههایی که دیگر چیزی برای از دستدادن ندارند را چه باک از، از دست رفتنها؟ پرندگان پرریختهی بیپرواز را چه باک از شکار شدنها؟ اسبهای تیزروی شکستهپا را چه باک از تیرِ خلاص خوردنها؟ ماهیانِ از آب بیرون افتاده را چه باک از کبابشدنها؟ درختان خشکیدهی بیآب را چه باک از تبر خوردنها؟ گلّههای چوپانمُرده را چه باک از گرگدریدنها؟!

یادداشت پیشین:
حُسن ختام: