سخت است بخواهی کتاب نویسنده ای را معرفی کنی که خودش در کتاب«نور جهان»در مورد معرفی کتاب، این گونه می نویسد:
زندگی کتابها و انسانها بسی شخصی است.نمی توان کسی را با گفتن این جمله،به مطالعه کتابی برانگیخت: «بخوان،خواهی دید که عالی است»،یا با بیان این سخن،به دوستی با کسی واداشت:«باید با فلانی معاشرت کنی،آدم فوق العاده ای است.»هرگز بدین سان کار از پیش نمی رود.باید خود شخص چیزی را بیابد.
من از کتابهای او چیزی یافته ام و دوست دارم کتابهای او را معرفی کنم تا بلکه شما نیز چیزی بیابید.امّا در این مطلب به طور اختصاصی به یکی از شاهکارهای این نویسنده می پردازم:کتاب«فراتر از بودن».
کریسین بوبن این کتاب را در رثای معشوقه ی از دست رفته اش-ژیسلن-نوشته است.خانم معلمی که در زمان حیات،از او قول می گیرد که این چنین بنویسد:
«قول بده که برای دل خودت بنویسی،در غیر این صورت تو فقط یک کار ادبی کرده ای،در حالی که باید نوشت...و نوشتن با کار ادبی خیلی فرق دارد...به من قول بده که این کار را بکنی...».
این کتاب،یک عاشقانه به تمام معناست.زیباتر از بسیاری از عاشقانه هایی که تا الان خواندید یا شنیده اید. کتاب در مورد مرگ کسی نوشته شده ولی نه برای گریه و زاری،بلکه برای آموزش زندگی عاشقانه تا وقتی که زنده هستیم و در عین حال این نکته مهم را از زبان نویسنده ی کتاب به ما گوشزد می کند که:
مرگ صفحه ی آخر یک کتاب نیست که سرانجامِ همه چیز را روشن سازد.
و چقدر این جمله مرا یاد قسمتی از یکی از اشعار زیبای مرحوم سهراب سپهری،انداخت:
و نترسیم از مرگ،مرگ پایان کبوتر نیست.
به همه دوستان سفارش می کنم این کتاب را بخوانند.این کتاب قادر است هر کدام از ما را مهربان تر،لطیف تر و عاشق تر کند و ما را وادارد به این که:«متفکرانه تر،عاشق شویم یا عاشقانه تر،تفکر کنیم.»
به هر کسی که هنوز عاشق نشده است،پیشنهاد می کنم که این کتاب را بخواند تا متوجه شود که یک نفر تا چه اندازه می تواند،عاشق باشد و کسی را دوست داشته باشد.
خانمی در گودردز،در صفحه معرفی این کتاب،این جمله را نوشته بود:
همیشه به معشوقه ی بوبن حسادت می کردم!
دو ترجمه از کتاب«فراتر بودن»را خواندم.یکی:ترجمه ی آقای سید حبیب گوهری راد و انتشارات رادمهر و دیگری:ترجمه ای از خانم نگار صدقی و نشر ماه ریز.تفاوت های اساسی این دو کتاب را برای شما می نویسم:
برای او طبیعت(درخت،هوا،پرنده،...)نشانه ی محکمی بر وجود خداست:«دفتر کارم رو به درخت قان و درخت قان رو به خداست»،و این آیا همان نیست که پائولو کوئلیو از زبان«کیمیاگر»کتابش نقل می کند که:«جهان بخشی قابل رویت از خداوند است»؟آواز پرندگان،نفس کشیدن درختان،هجوم نور بر پهنای کوهستان...
«کودکان به ملکوت پروردگار نزدیک ترند...و خدا آن چیزی است که کودکان می شناسند،نه بزرگسالان؛بزرگسالان وقت خود را برای غذا دادن به گنجشکان هدر نمی دهند.»(به نقل از کتاب«حضرت دوستِ»کریستین بوبن)
و بخش دوم کتاب ترجمه ی خانم صدقی که از صفحه ی 112 شروع و در صفحه ی 134 تمام می شود مربوط به ترجمه ی متن دیگری با عنوان«موتسارت و باران»که در آن آقای بوبن از عشق و علاقه اش به موتسارت گفته است.گزیده های کوتاهی از این بخش:
برای آن که از دنیا جدا شوم،کافی است توجه ام را به چیزی جلب کنم که طنین می اندازد.به حقیقت،به صدای باران روی سقف ماشین،به کلمه های عاشقانه یا به پیانوی موتسارت.
برای از دست دادن چیزی،باید اول صاحب آن بود.ما هیچ وقت در این زندگی صاحب چیزی نیستیم و هیچ وقت چیزی را از دست نمی دهیم.در این زندگی فقط باید آوزاز خواند،باید به غبار روان های عاشق مان از ته گلو،از ته دل،از ته مغز،از ته روح آواز بخوانیم.
سلّاخی زار می گریست....به قناری کوچکی دل باخته بود...
من آموخته ام کسانی را که دوست شان دارم،خیلی زود از دست می دهم و کسانی را که بود و نبودشان برایم اهمیتی ندارد،همیشه در کنارم خواهم داشت...من یاد گرفته ام کسانی را که دوست شان دارم را با کلامی عاشقانه و نگاهی ملتمسانه ترک کنم،چون ممکن است دیگر هیچ گاه نبینم شان...
در اینجا فقط بخش هایی از کتاب ترجمه ی آقای گوهری راد را که خلاصه تر است و قابل دانلود نیز نیست را برای شما می آورم.(از شما خواهش می کنم اگر با بخشی،ارتباط برقرار نکردید،متن را رها نکنید،به سراغ بخش بعدی بروید.مطمئن هستم بخش هایی هستند که می توانند تغییر شگرف و زیبایی در نحوه نگرش شما به خیلی از مسائل زندگی،ایجاد کنند.)
دوستت دارم...این رمز گونه ترین کلامی است که شایسته ی تعبیر تو در طول قرن هاست؛کلامی که وقتی به درستی بیان می شود،تمام هدف و لطافتش را هدیه می کند...دوستت دارم...این کلام زنده می ماند و تمام زندگی ام،مدت زمانی است که برای بیان آن لازم است.نه کمتر و نه بیشتر.
برای آن که بتوان کمی،حتی شده کمی زندکی کرد،باید دوبار متولد شویم:ابتدا تولد جسم مان است و سپس تولد روح مان.هر دو تولد مانند کنده شدن می مانند.تولد اول بدن را به دنیا می کشاند و تولد دوم،روح را به آسمان پرواز می دهد.تولد دوم من زمانی بود که تو را ملاقات کردم.
حقیقتاً تو آدم با استعدادی بودی و در واقع من به همین دلیل است که می نویسم،می نویسم که بگویم:«من می دانم نابغه چه کسی است،زیرا در زندگی ام با یک نابغه آشنا شدم.شانزده سال با یک نابغه همراه بودم.تو نمی نوشتی.تو نقاشی نمی کردی،تو آن کسی نبودی که او را هنرمند یا اندیشمند می دانند،خدا می داند که تو را چه چیز دیگری می نامند.تو به معنای واقعی،نابغه بودی:نابغه از عشق،کودکی و باز هم از عشق...»
ژیسلن من از تو سپاسگزارم...من با از دست دادن تو،همه چیز را از دست دادم و بابت این فقدان از تو سپاسگزارم.دیوانه وار دوستت دارم و در این جنون به دنبال ملایمت،روشنایی و عشق هستم.ای زیبا،شاد،بی خیال،خسته،ظریف،دوست داشتنی،شلخته،خنده رو،نا امید،خنیاگر،رویایی و کند و آزاد،مانند زندگی...
من بسیار می اندیشم.مرگ تو برای من یک معماست.اندیشه ای که درست نمی دانم حاوی لطافت است یا فاجعه ....به نظر می رسد که حق انتخاب ندارم،زیرا برای به دست آوردن لطافت،باید فاجعه را نیز پذیرا شوم...من همان گونه می نویسم که تو به من آموختی؛همواره به دنبال آن هستم که در همه چیز،حتی در بدترین ها،آن چه را قابل ستایش و تمجید است،بیابم.
تو دارای سه فرزند بودی:دو دختر و یک پسر،کلمانس،هلن و گائل...ولی ده ها فرزند دیگر هم داشتی؛به تعداد انسان هایی که تو به آن ها کمک کردی،تسکین شان دادی و به هر طریق از آن ها مراقبت کردی که از حد باور خارج است.
مادر بی نقص و بی عیب،مادری است که مانند تو،تمام عشق اش را بدون حساب و انتظار جبران،می بخشد و فقط برای فرزندانش زندگی نمی کند،بلکه برای دیگران هم زندگی می کند و عشق های دیگری را هم تجربه می کند. تمام وجودش در رفتارها و کلمه هایش خلاصه می شود.می توان گفت بهترین مادرها کسانی هستند که در دنیا بدترین مادرها خوانده می شوند،مادرانی که تنها به فکر فرزندانشان نیستند و باز هم می توان گفت:بهترین مادرها کسانی هستند که در عین مادر بودن،فراموش نمی کنند به همان اندازه همسر،معشوق و فرزند نیز هستند.در واقع برای توصیف بهترین مادرها،یک جمله کافی است که این جمله تمام جریان زندگی و مرگ تو را به درستی شرح می دهد:بهترین مادرها،تمام وجودشان را می بخشند و می روند.
می گویند چشم ها و زبان،بیش از سایر اعضاء با روح در ارتباط هستند.نمی دانم که آیا این حرف حقیقت دارد یا خیر،اما آن چه می دانم این است که مرگ مانند دزدی که به گنجی می رسد،ولع دارد و با شتاب هر چه تمام تر،آن را می بلعد و در یک هزارم ثانیه چشم ها تهی می شوند و زبان خاموش،و این یعنی پایان،پایان،پایان...
من بی توجهی کردم...در هفته چندین بار تو را می دیدم؛بهتر است بگویم همواره تو را می دیدم.حتی تنهایی ام در این آپارتمان،از تو سرشار بود.تنهایی ام در این آپارتمان،تنها به امید دیدار مجدد تو،دوست داشتنی و لذت بخش بود.
من تنها در تو و از طریق تو می نوشتم.من کاغذ سفید را مقابل چهره ی تو قرار می دادم تا بیش ترین روشنایی ممکن را به دست آورم.من با صدایی آرام،با صدایی مجنون،با تو سخن می گویم.من برای سخن گفتن با تو،صدای انسان های قرن دوازدهم را به امانت می گیرم.
شیوه ی صحبت کردنت...که زیر کلمه ها خط می کشیدی و یا برخی از جمله هایت را با حرکت دست و رقص ملایم بازوانت،سبک می کردی...شیوه ی مصیبت بار غذا پختنت و یا واگذاری این کار به همسرت...شیوه ی رادیو گوش دادنت...وقتی نام کتابهایی را که در مورد آن ها صحبت می شد،روی یک تکه کاغذ می نوشتی و فردای آن روز کاغذ را گم می کردی...شیوه ی نامه نگاری ات به کسانی که با تو در زیر یک سقف زندگی می کردند...شیوه ی عصبانی شدنت...وقتی بدون از دست دادن زیبایی ات دشنام می دادی...شیوه ی سیاه کردن دفترهایت،با نقل قول هایی که از کتاب های مختلف جمع آوری می کردی؛و همین امروز صبح،من به این نتیجه رسیدم که این دفترها،دقیق ترین تصویر تو و دقیق ترین تصویر حرکت تو به سوی اصالت و خلوص هستند.شیوه ی زندگی زناشویی ات...که همه ی درها را باز می گذاشتی که من،هر ساعتی که می توانستم وارد شوم و وقتی که از حد می گذشت،نفسی می کشیدی و همه چیز به خوبی تمام می شد.شیوه ی خواستنت...زمانی که خواسته هایت،منطقی نبود.شیوه ی عکس جمع کردنت...وقتی که عکس های فرزندانت را در یک آلبوم جمع می کردی و سپس به زودی فراموش می کردی که باید آن را جمع کرد.شیوه ی رنجیدنت...وقتی برای انجام کاری،تو را به شتاب وا می داشتند ...شیوه ی وابستگی تو به همه،در عین عدم وابستگی ات به هیچ کس...شیوه ی آزاد تو،برای آزاد بودن...شیوه ی عاشقانه تو،برای عشق ورزیدن ...آه،ژیسلن:چه قدر یک تابوت برای گنجاندن این همه خوبی،تنگ است.
هیچ وقت نتوانستم کوچک ترین انتقادی را نسبت به تو تحمل کنم.من کمترین بی محلّی نسبت به تو را فراموش نمی کنم و در دلم باقی می ماند؛مانند ورطه ای میان من و کسانی که یک روز،حتی فقط یک بار، نسبت به تو شک کرده باشند.این شیوه ی عشق ورزیدن است،و تنها شیوه ی عشق ورزیدنی که بلد هستم؛و این به معنای آن نیست که تو بی عیب و نقصی و نیز به معنای آن نیست که تو یک قدیسه ای:قدیسه ای وجود ندارد...این را حتی قدیسه ها هم می گویند.
اعتراف می کنم که تو باعث شدی من بیماری بزرگ حسادت را تجربه کنم.هیچ چیز دیگری،جز حسادت به عشق شبیه نیست و در عین حال هیچ چیز دیگری با آن در تضاد نیست.
سخنرانی گلایه،ناشنیدنی و توجه نکردنی است و در آن هیچ اثری از عشق نیست،و تنها سر و صدایی تکراری است و آلوده به خشم.
این را به خوبی می دانم که در مورد دیگر آدم ها،حسادت در تمام طول زندگی شان به گونه ای پایان ناپذیر حکمرانی می کند؛اما خنده ی تو در مقابل شکایت های من،در رفع حسادت وجود من،سرعتی وصف ناپذیر بخشید ...اگر قرار باشد خیلی خودمانی و در کمال صداقت،آن چه را در تو دوست دارم به توصیف بیاورم،باید بگویم:آزادی است...مرگ زندگی را به تقدیر تبدیل نمی کند.مرگ صفحه ی آخر یک کتاب نیست که سرانجام همه چیز را روشن سازد.تو همیشه برای من دست نیافتنی بوده ای...
خبر مرگ تو ذره ذره به من می رسد.خبر مرگ تو را یک بار برای همیشه شنیده ام،آن را درک کرده ام و در مغزم فرو رفته است...ولی نه...،گویا تو به سفری خارج از کشور رفته ای و هیچ اثری از خودت به جا نگذاشته ای. البته نامه می نویسی،ولی نه به شیوه ای که همه می نویسند،زیرا آن جا که تو هستی،نه جوهری وجود دارد و نه کاغذی.بنابراین تو برای نوشتن نامه هایت از هر چیزی استفاده می کنی:از عطر گل های مورد علاقه ات...از تصویر کوچه باغی در تلویزیون...و من نمی فهمم چرا تصویری تا این حد پیش پا افتاده،باید مرا به یاد مرگ تو بیاندازد. این تصویر حتی واقعی هم نبود.تنها یک سری نقطه ی رنگی،روی صفحه ی تلویزیون بود؛و اینک من دوباره به یاد می آورم که ما دیگر هرگز با هم قدم نخواهیم زد،به خاطر می آورم که صدای باد در شاخه های اقاقیا،از صدای خنده ی تو جدا شده است...
ما زنده ها در مقابل مبحث مرگ،شاگردان خیلی بدی هستیم.روزها،هفته ها و ماه ها می گذرد و آن درس هنوز بر روی تخته سیاه باقی است.
تو اموال زیادی نداشتی...اشک و لبخند،تنها چیزهایی هستند که از تو به یادگار مانده اند.
برای بیان عشق همواره نیازی به واژه های عاشقانه نیست،بلکه زیر و بم و اشک و لبخند لازم است.
من و کلمانس در پارک قدم می زنیم.نزدیک زمین بازی یک تلفن عمومی است.گاهی اوقات که من و کلمانس چهارشنبه ها به پارک می آمدیم و می خواستیم کمی دیرتر به خانه برگردیم،من از این تلفن با تو تماس می گرفتم و دیر آمدن مان را به تو اطلاع می دادم:«نگران ما نباش...»یک هفته پس از مرگت،کلمانس تلفن را به من نشان می دهد و از من می خواهد که به تو زنگ بزنیم.من او را روی سکوی تلفن می گذارم.او گوشی را بر می دارد و همه ی دکمه ها را فشار می دهد و چند دقیقه سکوت می کند.سپس گوش می دهد و می گوید: «آره،آره...»از او می پرسم:«چی بهت گفت؟»پاسخ می دهد:«پرسید همه چیز رو به راه است؟ما هنوز هم با هم هستیم؟»و من هم به او جواب دادم:«آره،آره...»برای صحبت کردن با مرده ها هزاران راه وجود دارد؛ولی رفتار یک دخترک چهارسال ونیمه،باید به ما بیاموزد که برای برقراری ارتباط با مرده ها،ابتدا لازم است به آن ها گوش دهیم؛و مرده ها تنها یک مطلب را به ما گوشزد می کنند:باز هم زندگی کنید و خودتان را آزاد ندهید و همیشه خندان باشید.
اگر برای توصیف تو فقط دو کلمه در اختیار داشتم؛این دو کلمه را بر می گزیدم:«دل شکسته و با نشاط»؛و اگر تنها یک کلمه در اختیار داشتم مخلوطی از این دو کلمه را انتخاب می کردم:«دوست داشتنی...»
تنها چند ساعت از زندگی ات باقی مانده است و شاید کلمه ی زندگی برای توصیف این ساعت ها چندان مناسب نباشد.چهره ات آرام است و چشم هایت بسته،گویا در رویایی عمیق فرو رفته ای،گویا به دنبال پاسخ سوالت می گشتی،سوالی که در طول زندگیت هرگز از جست و جوی پاسخ آن دست نکشیدی،و آن این بود:«عشق چیست؟»
در خانواده مادرها و تنها مادرها،حضوری تمام وقت دارند و پدرها،همچون سایه ای هستند با کمی سر و صدا.
تو در چهل سالگی مُردی....برای مردن هنوز خیلی جوان بودی.حتی اگر هزار سال هم زندگی می کردی،من باز هم همین را می گفتم.جوانی در تو و برای تو بود.
یک هفته در پاریس بودم.این شهر بزرگ وحشی صفت.آن زمان که در پاریس به همراه تو بودم،هرگز با این بار قابل مقایسه نیست.در واقع دیگر هیچ چیز با زمانی که تو بودی،قابل مقایسه نیست.
تو هیچ گاه بدِ کسی را نگفتی،حتی آن ها که باعث عذاب تو شدند.تو هرگز کسی را رها نکردی،اما رنج و غصه را خیلی زود رها می کردی.می توان گفت که زندگی تو،پُر ماجرا بود.در ماجراهای عاشقانه ات چیزی جز عشق کسب نکردی.من یکی از بزرگترین دریافت هایم را مدیون تو هستم:عشق هرگز جایگاهی نداشته و ندارد.آخر چگونه می تواند جایگاهی داشته باشد؟در این دنیا برای عشق،مکانی وجود ندارد.برای درک عشق تنها باید به تو خیره شد:نامعقول،آشفته،توصیف ناپذیر،زنده،زنده،زنده...
وقتی به مکان هایی می اندیشم که با هم در آن ها قدم می زدیم.لبخند می زنم.مکان هایی پیش پا افتاده...چهار یا پنج جای مشخص و همیشه همان مکان ها...
همه چیز در تو مفرط بود.در قلب تو یک کودک به اندازه ی هزاران کودک سر و صدا می کرد:«کریستین،باید برم مدرسه،دنبال کوچولو.باید یک خروار ورقه تصحیح کنم،باید یک نامه بنویسم...باید زنی باشم که همه انتظار دارند:بی نقص و در عین بی نقصی،ظریف و نه تنها ظریف بلکه در دسترس و در عین حال عطرآگین و زیبا. تمام روز باید از خود پرسید که چگونه می توان پنج دقیقه قدم زدن را به پنج قرن خوشبختی تبدیل کرد...کریستین، تندتر راه بیا و سیگارت را خاموش کن.تو حتی از هوای تمیز هم استفاده نمی کنی.تا آن درخت سرو می رویم و بعد دور می زنیم.خوبه؟برای تو،زیاد کوتاه نیست؟...»در حقیقت،هیچ وقت خیلی کوتاه نبود،هیچ وقت...آن پنج دقیقه،فقط پین دقیقه معمولی نبود...عالی بود،ژیسلن...نمی شد عالی نباشد،چرا که تو بودی...خندان و پر از نشاط.
تو جمله ای را در یک کتاب خوانده بودی که بیش از سایر جمله ها،تو را شیفته کرده بود:«من دوست تان دارم، پس با شما می جنگم.»فرزندانت نیز آن را این گونه به تو می گفتند:«دوستت دارم و با تو می جنگم.» زندگی در اطراف تو هیچ گاه سکون نداشت و این خیلی عالی بود.همه ی ما روزی می میریم و فقط آن زمان،زمان مناسبی برای استراحت است.
مترجم در پانویس کتاب:در خصوص جمله ی«همه ی ما روزی می میریم و فقط آن زمان،زمان مناسبی برای استراحت است.»:این گفته برایم یادآور این رباعی از حکیم عمر خیام است:
در خواب بُدم مرا خردمندی گفت:
که از خواب کسی را گل شادی نشکفت
کاری چه کنی که با اجل باشد جفت؟
خوش باش که زیر خاک بس خواهی خفت
نه تو در این عکس ها نیستی؛بلکه تو در طعم زندگی من قرارداری.تو در انسان های آزادی هستی که می بینم. تو در کلام یک شاعری؛شاعری چون آنتوان آرتو...شعرهای او مرا به یاد تو می اندازد.در حقیقت تو،بیش تر از شعرها هستی تا در اندوه تصاویر:«ما نمی توانیم کسی را دوست بداریم،بی این که بی اختیار بخواهیم او را در قلب خود جای دهیم؛حال آن که بودن،یعنی هدیه دادن قلب مان به آن ها که دوست شان داریم،بی آن که آن ها را به سوی خود فراخوانیم،پس چگونه می توان قلبی را تا ابد هدیه کرد؟»پاسخ این سوال را تو می دانی...پاسخ این سوال،حفظ ابهام این سوال در تمام طول زندگی است.یعنی پاسخ ندادن،یعنی تا ابد در درون سوال ماندن،رقصان و خندان و ژیسلن وار.
اما تو این گونه نبودی...تو هیچ گاه از کوشش دست نکشیدی.تو همواره صبر سرشار از ملایمت را حفظ می کردی. برای تو نا امید شدن از عشق،به منزله ی راهی بود برای عشق ورزیدن بیشتر.چشم هایت،صدایت و تمام زندگیت این را می گفت:تو چیزی جز عشق نبودی.من نمی دانم مرگ از تو به چه چیز توانست دست یابد؟چرا که مرگ،هرگز نمی تواند عشق را به سرقت ببرد.و تو همیشه اعتقاد داشتی که:«عشق هم مانند مرگ سهمگین است.»
یک روز دیدم،همه جا پر از کلمه است،کلمه هایی که دوبار نوشته شده اند،یک بار با حروف بزرگ و یک بار با حروف کوچک.روی در سالن،یک مقوای سفید بزرگ چسبانده و نوشته شده بود:«در سالن»روی یخچال هم همین طور:«یخچال».به همین ترتیب تمام اطاق ها،روی صندلی ها و بقیه ی جاها و این به بی نظمی خانه می افزود. یعنی حد اعلای بی نظمی که در تو بود...تو تصمیم گرفته بودی که دخترت خواندن بیاموزد.تو تمام خانه را به یک کتاب مصور تبدیل کرده بودی.
در راهروی آشپزخانه،در فاصله ی شصت سانتیمتری از سطح زمین،یک تقویم به دیوار نصب کرده بودی.وقتی دلیل پایین بودن تقویم را از تو پرسیدم،برایم توضیح دادی که تقویم با این شکل،در ارتفاع دید بچه هاست. من تو را از همین دغدغه های اندیشه ات باز می شناسم.به نظر من هیچ امر دیگر به اندازه ی نصب تقویم در این ارتفاع پایین،نمی تواند نشانگر هوش و ذکاوت باشد.ذکاوت یعنی این که انسان آن چه برایش ارزشمند است،در اختیار دیگران قرار دهد و تمام تلاش خود را به کار بندد تا دیگران در صورت نیاز از آن بهره مند شوند؛ذکاوت یعنی عشق به همراه آزادی...می بینی؟باز هم مثل همیشه تو مصداق این مطلبی...تو همیشه همه جا هستی،حتی در شصت سانیمتری زمین...
امروز صبح از خود می پرسیدم که من به چه چیزی نیاز دارم؟شاید به سکوت؛سکوتی که به ساحلی شنی می ماند و در قلب آن،تمام سخن ها و موسیقی ها می تپند؛پس می نویسم تا به این سکوت دست یابم.فردای روز مرگت، خیال کردم که دیگر نخواهم نوشت...مرگ،بیشتر ما را،به این حال می اندازد و ما را به سوی رفتارهای کودکانه می کشاند؛گویا انسان می خواهد زندگی را تنبیه کند،چرا که تصور می کند زندگی او را تنبیه کرده است.پس مانند کودکان قهر می کند و بلافاصله آشتی می کند،بدون این که بداند چگونه...
یک منطقه برای یک قلب،وسعت زیادی دارد،در حالی که تمام عرض سرزمین من بیست و یک سانتی متر و طول آن بیست و نه سانتی متر است؛تمام مساحت یک صفحه کاغذ سفید...
به نظر من ما انسان ها بر روی کره ی زمین زندگی نمی کنیم،بلکه سرزمین واقعی ما،قلب کسانی است که به آن ها علاقه داریم.
تو از صاحب خانه می خواهی که معامله اش را با آن شخص فسخ کند...برای این مساله،دادگاه تشکیل می شود ...مراحل قضاوت به کندی پیش می رود...مرتب با صاحب خانه تماس می گیری و از شدت علاقه ات به آن خانه برایش حرف می زنی...تویی که مال و منال دنیایی برایت اهمیتی نداشت...بار اولی بود که این چنین بی وقفه و تا آخرین لحظه برای چیزی مبارزه کردی.در مورد این خانه،با لحنی جنون آمیز سخن می گویی.حتی مشکلات خانه را برایت مطرح می کنند.این که باید برق کشی شود و زمستان ها در مسیر خانه برف سخت و سنگینی می بارد.اما تو پاسخ می دهی:«درست است،اما آیا شما این رُز وحشی را در کنار دیوار دیده اید؟با ملایمت هوا را در بالکن احساس کرده اید؟نسبت به این باغچه ی کوچک روی سراشیبی،احساس خاصی ندارید؟!»
همیشه آن چه را که به دنبالش هستیم خیلی با ارزش تر از آن چیزی است که به نظرمان می آید...مردها مانند پسر بچه هایی فرمانبردار و مطیع هستند که همان گونه که به ایشان آموخته شده زندگی می کنند؛و هنگامی که زمانِ ترک خانواده هایشان فرا می رسد می گویند:«خیلی خوب...اما من نیاز به یک زن دارم.»و چون به نظر مردها بهترین راه داشتن یک زن ازدواج است،ازدواج می کنند...اما آن ها وقتی ازدواج می کنند، دیگر به زن و خانواده شان فکر نمی کنند.خودشان را با یک کامپیوتر سرگرم می کنند،قفسه را تعمیر می کنند و یا خود را در حیاط و در باغچه و گل ها مشغول می سازند؛و این تنها راهی است که آن ها برای نجات از زندگی پر از تلاطم خود انتخاب می کنند.با ازدواج،گویا مردها چیزی را از دست می دهند و اما برعکس،زن ها،گویا با ازدواج چیزی را به دست می آورند.
هیچ کس نمی تواند پاسخگوی نیازِ عشق تو باشد.هیچ کس نمی تواند خلاء قلب تو را پر کند و شاید تنها خداست که قادر به انجام این کار است،اما هنوز هیچ کس نتوانسته راهی را برای کشاندن خدا به محضر پیدا کند...هنگامی که انسان رابطه ای را آغاز می کند،حالا می خواهد هر رابطه ای که باشد،از همان ابتدا همه چیز را در مورد آن می داند؛کافی است شخصی را که از کنارمان می گذرد،ببینیم و به شیوه ی سفر روحی اش نظری بیاندازیم،آن وقت همه چیز را در موردش حس می زنیم.گذشته،حال و آینده ی هر رابطه ای از همان اول مشخص است.
آواز ادیت پیاف یکی از خوانندگان مشهور فرانسوی،مرا در این امر آگاه ساخت.این آواز به اندازه ی طلا با ارزش است و امری آشکار را بازگو می کند و آن این است که یک زن عاشق همه چیز را به فراموشی می سپارد،حتی آن چیزی را که از عشق می داند:«نه،هیچ،هیچ،من به خاطر هیچ،افسوس می خورم.نه خوبی و نه بدی که در حق من کرده اند...همه چیز بی اهمیت است؛چرا که زندگی و شادی من،هر دو دوباره با تو آغاز می شوند.»
در عمق هر زندگی،چیزی وحشت آور،سنگین و سخت وجود دارد؛چیزی شبیه به یک رسوب،یا یک لکه،در حقیقت، رسوب یا لکه ای از غم...به جز قدیس ها،همه ی ما انسان ها و در واقع همه ما موجودات زنده به بیماری غم گرفتار هستیم.این بیماری حتی در جشن های مان نیز موجودیت خود را نشان می دهد.بنابراین شادی،کمیاب ترین احساس در این دنیاست.شادی هیچ گونه ارتباطی با سرزندگی،خوش بینی و یا شور و اشتیاق ندارد.بنابراین می توان گفت شادی یک حس نیست،چرا که تمام حس های ما محسوس هستند.شادی آن چیزی نیست که از درون سرچشمه بگیرد،بلکه در بیرون پدید می آید.شادی در جریان است و چون هوا سبک و در حال پرواز و با تمام این وجود،همه ی ما به غم،اعتبار و اهمیت بیش تری می دهیم تا به شادی؛برای غمی که تمام گذشته و وزن و عمقش را به رخ ما می کشد.در حالی که شادی هیچ گذشته،وزن و عمقی ندارد.همان لحظه که متولد می شود،در حال پرواز است.
شادی پر ارزش ترین و در عین حال کم ارزش ترین موجود در دنیاست،چیزی که تنها کودکان می توانند به راستی آن را ببینند و حس کنند؛آری فقط کودکان،قدیسان و تو...لذت و بهره مند شدن همیشه با بهایی سنگین به دست می آیند،اما شادی جاودان،تنها با شجاعتی جاودان به دست می آید.من شهامت تو را در خنده ی تو می دیدم. عشقی آن چنان قدرتمند به زندگی که حتی خود زندگی هم نمی توانست آن را به سوی تاریکی سوق دهد.
برف کودکی است با لباسی سفید رنگ.دختر بچه ای که تازه،اولین گام هایش را روی زمین می گذارد.به شکل دختربچه ای یک ساله پدیدار می شود و سپس از بین می رود و سال بعد دوباره پدید می آید و همیشه در همان سن باقی می ماند و هیچ گاه گرفتار پیری نمی شود.از این به بعد تو نیز مانند آن برف یک ساله هستی که تا ابد چهل و چهار ساله باقی خواهد ماند.تو همیشه از پیر شدن می ترسیدی،حال دیگر پیری را نخواهی دید.تا ابد،هر زمان که نامت به زبان آورده شود،همان شادابی اولین برف را در خاطر زنده خواهی ساخت.
من از دیدن این اولین برف هم شاد شدم و هم غمگین،سپس شروع به برشمردن دیگر هرگز ها کردم:تو دیگر هرگز برف را نخواهی دید...تو دیگر هرگز سوسن ها و یا آفتاب را نخواهی دید...تو به برف،به سوسن و به آفتاب تبدیل شده ای...و من همه جا تو را می یابم،حتی در کتاب ها...
پس از مرگت دیگر نمی توانستم کتابی مطالعه کنم،اما اکنون بهتر شده ام.اسم یک کتاب کافی است.وقتی به عنوان آن ها فکر می کنم،سرم را به سمت آن ها بر می گردانم.تو اسم آن ها را می دیدی و اکنون به درون آن ها رفته ای،در ملایمتی که آن ها به من هدیه می کنند...مانند کتاب هایی که در کتابخانه داشتم...نام یکی از آن ها حضور نهایی بود.آن را باز کردم و این جمله را در آن پیدا کردم:«این کتاب کوچک که می خوانیم،اعتماد را به زندگی و اندیشه ابراز می دارد...»کتاب را بستم و لبخندی زدم...دیگر احتیاج نبود،بیش از این جلو بروم، زیرا تو در آن حضور کامل داشتی و تمام وجودت در نشاط این چند کلمه خودنمایی می کرد.پس از مرگت،من فقط به سراغ کتاب های فلسفی رفتم.در آن ها به دنبال هیچ مفهوم یا پاسخی نمی گردم.می دانم که پاسخ من در آن ها نیست.آن چه مرا به خود جذب می کرد صدای شان،لحن شان و روش شان بود.
کتابی را که تو همیشه خواندنش را به شاگردانت توصیه می کردی،من مطالعه کردم:دوست بازیافته اثر فرد اولمان.داستان کتاب در آلمان دهه ی سی رخ داده است.داستانی پایدار که آغاز وحشی گری و چگونگی نفوذ آن را در مغزها بیان می کند.نمی دانی چه قدر دوست داشتم در کلاس هایت شرکت کنم و تمام تفسیرهایت را پیرامون این کتاب بشنوم،البته من تفسیرهایت را به مرور شنیده بودم و خواهم شنید...تو هیچگاه با این دنیا سازش نکردی،حتی در چهل و چهارسالگی ات با قلبی که گویا شانزده سال دارد،پیش رفتی و در این قلب هیچ جایگاهی برای کوتاه آمدن و نیز تسلیم شدن به بدی ها وجود نداشت.آدمی نمی داند آن کلامی که می آموزد یا آن جمله ای را که به قلم می آورد،به چه سرانجامی می رسد؛ولی اگر تنها یکی از شاگران تو از این کتاب در افکارش برای تصمیم گیری درباره ی خودش و دنیای پیرامونش کمک گرفته باشد،تمامی تلاش هایت به ثمر رسیده اند.
«بدی از همان ابتدا،چیز عجیبی از خود نشان نمی دهد،بلکه همیشه با ملایمت و بی سر و صدا آغاز می شود.در واقع می توان گفت فروتنانه آغاز می گردد و خود را در فضای زمانی که در آن قرار دارد جای می دهد؛درست مانند آبی که زیرِ در جاری می شود.ابتدا فقط در حد یک رطوبت است و زمانی که این رطوبت به سیل تبدیل می شود، دیگر خیلی دیر شده است.»...ای کاش می توانستم نامه ای را که از داستایوفسکی پیدا کرده ام،به تو نشان دهم:«آیا می دانید بسیاری از مردم تنها به خاطر سلامتی شان بیمارند؟»...دنیا مملو از جنایت است،زیرا در دستان کسانی است که پیش از هر کس خود را به قتل رسانده اند و اتکاء به نفس و آزادی شان را در خود خفه کرده اند.
دو چهره در این دنیا،روشنایی را به من بخشیدند که امروز در زیر خاک آرمیده اند...چهره ی اول،چهره ی یک زن است که در عکس ها تقریباً سی ساله نشان می دهد،اما بدنش دیده نمی شود.با لبخندی ظریف،مستقیم و روبرویش را نگاه می کند.چهره اش از میان مهی سفید،نمایان می شود و اطرافش تاریک از روزگاری است که آن را زمانه میان دو جنگ می نامند.این زن مادر من است و تنها دوبار او را در زندگیم ملاقات کردم.بار اول هنگامی که بسیار کوچک بودم و به همراه او به ملاقات یک پیرزن می رفتیم؛و بار دوم هنگامی که او را از کشوی سردخانه درآوردند تا در تابوت قرار دهند.او چهل سال از عمرش را در یک بیمارستان روانی گذراند...نمی دانم و نمی خواهم بدانم که درد و رنج این زن بخت برگشته از کجا آغاز شده،فقط این را می دانم که:بیماری هیچ وقت علت نیست،بلکه پاسخ است...پاسخی ناچیز به درد،به رنج،به بی کسی...و نیز می دانم که بدبختی مانند یک میراث از یک نسل به نسلی دیگر می رسد،و بعد فقط یک نفر برای بلعیدن تمام آن کافی است. شوهر مادرم را می شناختم.گرچه آدم بدی نبود،اما مردی هم نبود که یک زن بتواند به او تکیه کند.راستی آیا آن مردی که زن ها به دنبالش هستند،اصلاً وجود دارد؟
من تو را در جایی که هستی که نه مکان است و نه فضا،تجسم می کنم و تو را با تمام وابستگی هایت به تصویر می کشم...تو را می بینم در حالی که شیرکاکائوی داغ می نوشی و به گیاهان بالکن آب می دهی...تو را می بینم در حالی که به صدای آسمانی بسیار واضح تر از صداهای زمینی گوش می دهی...
انسان همیشه به محبوب هایش ،چیزهای زیادی اهدا می کند:کلام،آسایش و احساس لذت...و تو ارزشمندترین همه ی این ها را به من هدیه کردی:فقدان...نمی توانستم به راحتی از تو بگذرم...حتی در زمانی که می دیدمت، برایت دلتنگ می شدم.خانه ی ذهن من،خانه ی دل من،قفل شده بود و تو همه ی قفل ها را شکستی و هوا به درون پاشید.
آدمی وقتی در درون چیزی قرار دارد نمی تواند آن را ببیند،پس در این زندگی فقط باید از بیرون نگاه کرد؛یعنی همیشه باید در حاشیه بود؛اصلاً هیچ کس نمی تواند به طور کامل درون زندگی باشد.در درون ما،همیشه کسی هست که نیست؛کسی که نگاه می کند و بی صدا می ماند و به ندرت برایش واقعه ای اتفاق می افتد.
در بهار 1951،من متولد می شوم و دوباره به خواب می روم.در پاییز 1979 با تو آشنا می شوم از خواب بیرون می آیم و سرانجام در تابستان 1995،همه ی کار و زندگیم را از دست می دهم...کار من،تماشای تو و عشق ورزیدن به تو بود...و من در این 16 سال پرکارترین مرد دنیا بودم:نشسته در سایه،همواه محو تماشای تو...من هنوز زنده ام،در حاشیه ایستاده ام و همه جا را می نگرم و در همه چیز،به هر آنچه به تو شباهت دارد فکر می کنم:به آنچه می سوزد،می رقصد،می خواند و دل می بندد؛و هر آنچه متعجب می سازد و شادمان می کند... این ها بیش از همه چیز به تو شباهت دارند؛این ها«تو»نیستند،ولی به گونه ای نیز تو هستند...
در این زندگی هیچ چیز بیهوده آفریده نشده؛هیچ چیز این زندگی متعلق به ما نیست،این زندگی به ما بخشیده شده و به همراه آن خیلی چیزهای دیگر،خیلی بیش از آن چه روز مرگ مان از دست می دهیم...پس من در این لحظه که کتاب را به پایان می رسانم لبخند می زنم...یک زمان باید سخن گفت و زمانی دیگر باید از سخن گفتن دست کشید.من این زمستان را در سکوت سپری خواهم کرد،زیرا تنها در سکوت است که می توان به گل های سرخ نزدیک شد.من نسبت به مکانی که تو در آن هستی هیچ تردیدی ندارم:تو در قلب گل های سرخ،پنهانی...
مطلب قبلیم:
حُسن ختام:
برای این قسمت از مطلبم نیز بخشی از این کتاب را می آورم.ولی از آنجا که این بخش مربوط به شرح دقایقی از یک فیلم دانمارکی است که نامش فقط در کتاب ترجمه ی خانم صدقی،آمده است؛از ترجمه ی ایشان نقل می کنم و دقایقی مرتبط از فیلم را برای ارتباط بیشتر شما،خواهم آورد:
یک روز عصر در پاریس برای دیدن فیلمی به اصطلاح«قدیمی»اثر دره یر با هم به سینما می رویم.فیلم«اُردت». چه اصطلاح عجیبی،هیچ وقت نمی گوییم یک کتاب قدیمی و این فیلم به اندازه ی یک کتاب،تکان دهنده بود. اُردت یعنی«کلام».اولین تصویر فیلم،تصویر علف هایی است بلند و لباسی که روی بند رخت خشک می شود. لباسی سفید و باد سیاه بر آن شلاق می کوبد.باز هم همان داستان همیشیگی.داستان بادی که بر بلندی ها زوزه می کشد.ولی این بار یک نفر می داند که چگونه به آن پاسخ گوید،کسی با خدای تیره و بادگونه وارد مکالمه می شود.این شخص یک دیوانه است.در خانه ای که در آن زنی در حین زایمان می میرد،سرگردان است.این دیوانه با کمک یک دختر بچه،با کمک دختر بچه ی زنِ مرده،به احیای بدن و روح ایمان می آورد.به احیای بدن.به خصوص به احیای بدن.او از آنچه در قلبش می سوزد،دیوانه شده است.حتی کشیش هم که در پس زمینه است،به این موضوع اعتقاد ندارد.هیچ کس جز این دیوانه و دوگانه ی اصیلش،دختر بچه،این موضوع باور نکردنی را باور ندارند. و حالا،این دیوانه که از طرف دختر بچه تحت فشار است،برای پاسخ به خواسته ی کودکانه ی وی،به تابوت گشاده نزدیک می شود و زن مرده را صدا می زند،سر او داد می زند و می گوید:بسه دیگه.همین الان باید برگردی.برگرد پیش خانواده ات،تو هنوز وظیفه ات را تمام نکرده ای.اول دست ها تکان می خورند.دست هایی که به صورت ضربدری روی شکم مرده قرار گرفته اند،آرام تکان می خورند.بعد لبخندی بر چهره نقش می بندند و زندگی باز می گردد.و بعد بر پرده چیزی جز چهره ی خسته از مرگ این زن نیست...چهره ای نیمه گویا،چهره ای که دیگر جز با لکنت نمی تواند سخن بگوید،زندگی،زندگی،زندگی.در طول فیلم گریه کردی.بعدها نوارش را برایت پیدا کردم.الان نوار در خانه ی توست.خیلی دلم می خواهد دوباره این فیلم را ببینم.ولی نمی توانم تحملش کنم.می خواهم با آن چه تحمل دیدنش را ندارم،مواجه شوم.من منتظر بازگشت تو هستم،دست خودم نیست،من منتظر غیرمنتظره ام.منتظر چه چیز دیگری می توان باشم.من به آنچه امید بستنی نیست،امیدوارم.به چه چیز دیگری می توانم امید ببندم،زندگی،زندگی،زندگی.در فیلم،این زن همان کاری را انجام می داد که تو.درست همان کار:او آدمها را به هم وصل می کرد.گوش می داد،مراقبت می کرد،مبارزه می کرد،سازش می داد،اعتدال برقرار می کرد.زندگی ای را که همواره در حال فرو ریختن بود،به هم می چسباند.
نام فیلم توسط خانم صدقی به معنی«فعل»ترجمه شده بود،ولی مضمون فیلم بیانگر این است که معنی کلمه ی اُردت،«کلام»است.بنابراین فقط این کلمه را در متن بالا تغییر دادم.در انتهای فیلم«یوهانس»،برای این که بتواند زن مرده را به زندگی برگرداند این گونه دعا می کند:«یا عیسی مسیح،اگر امکان دارد به او اجازه بده تا به زندگی برگردد،کلام را به من بسپار،کلامی که مرده را زنده می کند...»