کتاب کوچکی که میخواهم معرفی کنم از آن دست کتابهایی است که شناخت نویسندهاش ضروری است. پس ابتدا شرح حال کوتاهی از نویسندهی کتاب را برای شما مینویسم و بعد میروم سراغ کتاب.
قصد دارم دربارهی کسی بنویسم که برایم مصداق این شعر هاتف اصفهانی است که میگوید:
چشم دل باز کن که جان بینی
آنچه نادیدنی است آن بینی
کسی که گفت:
من میتوانم آن چیزی را که شما آن را تاریکی مینامید، ببینم و به همین دلیل است که میتوانم خوشحال باشم زیرا این دنیای تاریک برای من طلایی است. من میتوانم دنیایی را ببینم که آنرا خدا بوجود آورده است و نه یک جهان ساختگی که ساختهی دست انسان باشد.
دربارهی خانم «هلن آدامز کلر» که در ۲۷ ماه ژوئن سال ۱۸۸۰ میلادی در ایالت آلابامای آمریکا به دنیا آمد. از لحاظ هوش و ذکاوت میان خانواده و اطرافیان زبانزد بود. از ۶ ماهگی ادای کلمات را آغاز کرد و از ۱ سالگی راه رفتن را آموخت.
ولی متاسفانه این بچّه از سوی چند تا آدم ندید بدید چشم خورد و در ۱۹ ماهگی به یک بیماری عفونی با تب بالا مبتلا شد و چند روز پس از شروع علائم بیماری، مادر هلن متوجه شد او نسبت به صدای زنگ شام در خانه و حرکت دادن دستها در مقابل صورت واکنشی از خود نشان نمیدهد. همان زمان بود که مشخص شد هلن بینایی و شنوایی خود را به طور کامل از دست داده است. برای همین است که این همه میگویند دور سر بچّهتان اسفند دود کنید و برای سلامتیاش صدقه بدهید!
علّت این بیماری تا امروز نامشخص مانده است ولی اگر نامشخص هم نمانده بود هیچ دردی دوا نمیکرد. پزشک هلن آن را «تب مغز» نامیده بود. محققان هم احتمال میدهند این بیماری تب اسکارلت (مخملک) یا مننژیت (التهاب و عفونت پرده مغزی) بوده است.
هلن کلر بسیار باهوش بود و با محیط اطراف خود از طریق حس لامسه، بویایی و چشایی ارتباط برقرار میکرد. او همراه فرزند آشپز خانواده، نوعی زبان اشاره لمسی ابداع کرده بود و تا ۷ سالگی از حدود ۶۰ نشانه برای برقراری ارتباط با دیگران استفاده میکرد، امّا با بالا رفتن سن به تدریج متوجه شد دیگران به جای استفاده از زبان اشاره لمسی از صحبت کردن و حرکت لبها استفاده میکنند. این موضوع سبب عصبانی و خشمگین شدن او میشد چون نمیتوانست در صحبتهای آنها مشارکت داشته باشد. هلن به قدری پرخاشگر شده بود که مدام جیغ میکشید و به دیگران لگد میزد. همچنین در زمان خوشحالی به شدت و بدون کنترل میخندید. به همین دلیل خیلی از آشنایان معتقد بودند او باید در بیمارستان روانی بستری شود.
والدین او همواره دنبال یک راه چاره برای آرام کردن، تربیت و تحصیل فرزندشان بودند. مادر او در سال ۱۸۸۶ سفرنامهای از چارلز دیکنز میخواند که در آن به تحصیلات موفقیتآمیز یک کودک نابینا و ناشنوا اشاره کرده بود. پس از آن تصمیم گرفت در اسرع وقت همراه دختر و همسرش به شهر بالتیمور برود تا با پزشک معالج آن کودک آشنا شود.
به توصیهی پزشک، والدین هلن او را نزد الکساندر گراهام بل کاشف تلفن میبرند. گراهام بل که آن زمان مشغول کار با کودکان ناشنوا بود، آنها را به مؤسسه آموزشی نابینایان "پرکینز" در شهر بوستون ارجاع میدهد. مدیر این مؤسسه به والدین هلن پیشنهاد میدهد او توسط یکی از فارغالتحصیلان اخیر مؤسسه، یعنی "آن سالیوان" تحت آموزش قرار بگیرد. از آنجا بود که رابطهی ۴۹ ساله این معلم و دانشآموز آغاز شد.
آن سالیوان، معلم ۲۰ سالهی هلن که خود نابینا بود، در تاریخ سوم مارچ سال ۱۸۸۷ میلادی به خانه هلن نقل مکان کرد. وجود سالیوان در زندگی هلن به قدری تأثیرگذار بود که او بعدها این تاریخ را روز تولد روح خود نامید.
سالیوان بلافاصله پس از آشنایی با هلنِ ۶ ساله، حروف کلمهی "عروسک" را روی کف دست او هجی کرد و بعد یک عروسک به او هدیه داد. هلن آن زمان هنوز نمیدانست که هر شیء یا نامی خاص شناخته میشود.
هلن به تدریج نسبت به بازی با انگشتها روی کف دست علاقهمند شده بود، امّا هنوز از هدف آن آگاهی نداشت تا اینکه یک روز سالیوان او را کنار شیر آب میبرد و یکی از دستهایش را زیر آب میگیرد. همزمان نیز روی کف دست دیگر هلن کلمه آب را هجی میکند. درست همان لحظه بود که هلن متوجه رابطه بین هجی کردن حروف روی دست و دنیای اطراف خود میشود.
او که از این موضوع سر شوق آمده بود، بلافاصله پاهایش را روی زمین میکوبد و از سالیوان درخواست میکند واژهی زمین را روی دستش هجی کند. هلن به قدری به این موضوع علاقهمند شده بود که تا شب ۳۰ کلمه یاد گرفت. هر چقدر دایرهی کلمات او بیشتر میشد، ارتباط قویتری با افراد و محیط اطراف خود برقرار میکرد.
سالیوان با فشار دادن علاماتی توسط انگشتان خود، به عنوان حروف، بر کف دست هلن با او ارتباط برقرار میکرد و از این راه برای آموزش کلمات به او استفاده میکرد. در عرض چند ماه کلر فرا گرفت که چگونه اشیایی را که لمس میکند، به آن حروف ربط دهد و آنها را هجی کند.
او همچنین، موفق شد تا به وسیله لمس کارتهایی که حروف برجستهی بر آنها نوشته شده بود، جملههایی را بخواند و با کنار هم چیدن حروف در یک لوح، خودش جمله بسازد. بین سال های ۱۸۸۸ و ۱۸۹۰، کلر زمستانها را در مؤسسه پرکینز، برای آموزش خط بریل گذراند، سپس زیر نظر «سارا فولر» در بوستون، برای آموختن صحبت کردن، دورهای آموزشی و تدریجی را آغاز کرد. او همچنین لبخوانی از طریق لمس دهان و گلوی شخص صحبت کننده را فرا گرفت.
هلن، نویسندهای با آثار فراوان بود که دوازده کتاب و مقالههای بیشماری در زمینهی نابینایی، ناشنوایی، مسائل اجتماعی و حقوق زنان در طول زندگیاش به رشتهی تحریر درآورده است. اولین کتابش شرح حال زندگی خودش بود به نام «زندگی من»، که اولین بار در سال ۱۹۰۳ چاپ شد.
امّا بنده نمیخواهم در مورد کتاب «زندگی من» بنویسم. هدفم نوشتن از مقالهای به شدّت تاثیرگذار از هلن کلر است که خوشبختانه در قالب یک کتاب کوچک در کشور ما منتشر شده است. کتاب «سه روز برای دیدن» که اگر ناشر محترم کمی دقّت را چاشنی هدف کسب سودش میکرد، اسمش را «سه روز برای دیدن و شنیدن» میگذاشت!
این مقاله با آن متون الهام بخشِ دوزاری که توسط مرفهین کاسب و بیدرد در سمینارها و همایشها بلغور میشوند، از زمین تا آسمان متفاوت است. این مقاله مصداق بارز «هر سخن کز دل براید لاجرم بر دل نشیند.» است.
ماجرای کتاب از این جا شروع میشود که هلن کلر از دوستش که از قدمزدنی یک ساعته در جنگل بازگشته دربارهی چیزهایی که دیده است میپرسد و او پاسخی میدهد که بنده و شما تا به حال به هزاران نفر دادهایم:
چیز به خصوصی نبود!
هلن کلرِ نابینا و ناشنوا از این که چگونه ممکن است که از میان درختان یک جنگل عبور کرد و با این حال هیچ چیز به خصوصی ندید، شگفتزده میشود و دل پُرش را با نوشتنِ این مقاله خالی میکند. هلن کلر در این مقاله مینویسد که اگر در عالم خیال، فقط برای سه روز میتوانست قدرت بینایی و شنواییاش را به دست بیاورد، سراغ دیدن و شنیدنِ چه چیزهایی میرفت. او آرزوی دیدن و شنیدن نداشت. او با ندیدن و نشنیدن کنار آمده بود. او میخواست چشمها و گوشهای بازِ بستهی ما را واقعاً باز کند تا قدر چیزهایی که داریم را بهتر بدانیم:
من که نابینا هستم،
شما بینایان را پند میدهم:
از چشمان خود آن چنان بهره بگیرید که
گويى فردا به یکباره کور خواهید شد.
موسیقی نهفته در صداها،
نغمهی پرندگان و آهنگ نوازندگان را
آن گونه گوش دهید که
گویی فردا به یکباره کر خواهید شد.
آن چه را میخواهید، چنان لمس کنید،
گویی فردا به یکباره لامسهی خود را از دست خواهید داد.
عِطر و رایحهی گُلها را ببوئید
و هر لقمه را چنان بچشید و مزه مزه کنید،
گویی فردا به یکباره شامه و ذائقهی خود را از کف میدهید و دیگر هرگز نمیتوانید ببویید یا بچشید.
شما با خواندن این کتاب کوچک متوجه خواهید شد که هلن کلر بیشتر از سوادِ سودازایی که به واسطه زحمات قابل تحسین خانم "آن سالیوان" کسب کرده باشد، به معرفتی عمیق رسیده بود. او به واسطهی سواد ماندگار نشد، او به واسهی معرفتش ماندگار شد. او جملاتی دارد که اگر ندانیم از اوست میتوانیم به عارفانی چون بایزید بسطامی ربط دهیم:
دریافتهام که اگر به خدا
ایمان و توکل داشته باشید
میتوانید؛ از هیچ کجا به همه جا
از هیچ چیز به همه چیز
از هیچ کس به همه کس
و از انسانی تهی
به فردی کامل تبدیل شوید.
و آیا بدون معرفت میتوان به این اندیشهی پاک و ستودنی دست یافت:
خوشبختی، لذّت مشترکی است که حاصلِ یاری بدون چشمداشت به دیگران است و تا زمانی که تودهی مردم برای بهبود حال یکدیگر احساس مسئولیت نکنند، عدالت اجتمای تحقق نمییابد. هر چیزی شگفتیهای خود را درد، حتی تاریکی و سکوت، من آموختهام که در هر وضعی قرار بگیرم، خرسند باشم.
قشنگترین چیزهای دنیا نه قابل دیدن و نه حتی قابل لمس کردن هستند. بلکه باید آنها را با قلب خود حس کنید.
از هلن کلر، میتوان درس آگاهی نسبت به عالم هستی را یاد گرفت. ما باید برای زنده ماندن و تابآوری در زمانهی امروز، با تمرین به این مهارت برسیم که در هر حالی که هستیم: نوشتن، خواندن، پیادهروی، نشستن، خوابیدن، رانندگی و یا هر کار دیگری، هنگامی که ذهنمان به سمت چیزهای منفی منحرف میشود به آرامی تمرکزمان را به سمت زیباییها وشگفتیهایی که همه جا یافت میشوند برگردانیم. از او میتوان آموخت که این"دیدنی"ها و "شنیدنی"ها نیستند که به زندگی رنگ و رو و معنا میدهند، این برداشت ذهنی ما از پدیدههای عالم است که به زندگی معنا میبخشد. از او میتوان شاکر بودن را آموخت. کسی که هرگز غروب را ندیده بود ولی از بابت شکوه رنگ غروب خدا را شکر میکرد:
من باید برای شکوه رنگ غروب خدا را شکر کنم.
از او پرسیدند: سختتر و دردناکتر از نابینایی هم هست؟!
جواب داد: بله، نداشتن چشماندازی آرمانی برای دیدن.
تصوّر زندگی بدون دیدن و شنیدن، عذاب بزرگی است. امّا هلن کلر تسلیم نشد و آنقدر پیش رفت که حتی موفق به کسب جایزهی نوبل ادبی نیز شد. هلن کلر نابینا بود ولی چیزهایی را دید و شنید که ما مثلاً بینایان و شنوایان معمولاً کوچکترین توجهی بهشان نداریم چه برسد به این که آنها را ببینیم و بشنویم. هلن کلر نمونهی بارز مبارزهطلبی، تابآوری و کم نیاوردن است و نمونهی بارز «بدون توجه به نتیجه، هر چه در توان داری بگذار.»
هر چه گشتم نتوانستم پیدا کنم ولی در جایی خواندم که روی قبرش نوشته است:
اینجا قبر کسی است که در زندگی هر چه در توان داشت انجام داده است.
چه این جمله را روی قبرش نوشته باشند و چه ننوشته باشند، همهی ما خوب میدانیم که او در زندگیاش هر چه در توان داشت، انجام داد و مهم هم همین است.
یادداشت مرتبط:
دو یادداشت پیشین:
برای دستیابی به لینک نوشتههایم و سایر داستانهای مریوط به دستانداز، میتوانید به انتشارات «دستانداز» که زحمت تدوین آن را دوست خوبم، آقای حجت عمومی کشیده است، مراجعه فرمایید.
اگر دوست داری بنویسی ولی نمیدونی چی بنویسی، یه سری به پُست پایاننامهی دستانداز! (آخرین گاهنامه) بزن!
اگر وقت دارید: به نوشتههای هشتگ «حال خوبتو با من تقسیم کن» سر بزنید و اگر خودتان حال خوبی برای تقسیم داشتید، لطفاً دست دست نکنید و آن را با این هشتگ بین دوستان خودتان تقسیم کنید. بِسمِالله.
حُسن ختام: نترسید!