این گفت و گوهای تلخ و شیرین و گاهی عجیبی که براتون می نویسم.ریشه در واقعیت و خیال(توام) دارند. قرار بوده اینا رو توی یه داستان یا یه فیلمنامه ای جایی جا بدم که هنوز چنین فرصتی دست نداده.برای اینکه سوخت نشن و نخونده از بین نرن،اینجا می نویسم.پس شاید خوشتون بیاد،شایدم نیاد.شاید از توش یه چیزی دستگیرتون بشه.شایدم نشه.ولی امیدوارم وقتتون رو الکی هدر نداده باشم:
یک:
این ترانه قدیمی که خوندم رو شنیدی؟
آره چند باری شنیدم.
کجا؟
توی تاکسی!
نمی دونم چرا هر کس روش نمی شه بگه فلان ترانه رو گوش کردم،یا فلان فیلم رو دیدم می گه توی تاکسی شنیدم یا توی ماهواره یکی از فامیلامون دیدم!
البته اون تاکسیی که من گفتم،برای بابام بود!
دو:
این همه آب نریز.
تو هم اگر نمی ریزی داری به شهرت خیانت می کنی!
چرا باید بریزم؟
تو از هیچی خبر نداریا!
از چی خبر ندارم؟
بارندگی های امسال زیاد بوده،سدّ کرج داره می شکنه.باید آب بریزیم بلکه جون سالم در ببریم.
این رو از کجا شنیدی؟
توی همه کانالهای تلگرامی دارن می گن،تو سرت رو کردی توی تلویزیون،یه خبر درستم نمی شنوی!
سه:
به نشستن پشت لپ تاپ و نوشتن معتاد شدیا.
نه!عمراً من معتاد شده باشم.
از من گفتن بود،از تو نشنفتن.
اگه گفتی یکی از نشونه های اعتیاد فردی که معتاد شده چیه؟
چیه؟
هیمنه که اعتیادش رو مثل من انکار می کنه!
چهار:
راننده سرویس قبلیمون خیلی تند می رفت ولی شما از اونم تندتر می ری.
من اگه تند نرم،تصادف می کنم!
راننده قبلی که تصادف کرد و من با اینکه پونزده سال می گذره،هنوزم که هنوزه دارم درد می کشم ولی از بابت شما خیالم خیلی راحته!
چطور مگه؟!
شما اگه تصادف کنید با این سرعتی که داری،این دفعه کارم به بیمارستان و دوا دکتر نمی کشه،مستقیم می برنم بهشت زهرا!
پنج:
این ماجرا رو قبلاً برات تعریف کرده بودم؟
آره!
پس چرا نمی گی تا نیم ساعت وقت خودم و تو رو نگیرم؟
نخواستم بزنم تو پرت،ضایع بشی!
مثل اون موقع هایی که تا تو میای یه چیز تکراری رو برام تعریف کنی،من می گم این رو قبلاً گفتی؟!
دقیقاًً!
شش:
پدر و مادرت در قید حیاتند؟
تا دو سال پیش که پیششون بودم،بودند!
چند تا فرزند داری؟
تا دو ماه پیش که خونه بودم،دو تا!
هفت:
شغل آقا زاده چیه؟
کنشگر مدنیه!
ما به کنشگر جماعت دختر نمی دیم.خدا روزی تون رو جای دیگه ای حواله کنه.
چرا؟
همون داماد اولمون که کنشگر(!) از آب دراومد،برای هفت پشت ما بسه!
هشت:
تا حالا کسی رو کشتی؟
از وقتی که فهمیدم کشتن کار بدیه،نه!
قبل از اینکه بفهمی کشتن کار بدیه،چی؟
سه بار!
چه جوری؟
بار اول یکی از همکلاسی هام که ازش خوشم نمی اومد رو شیر کردم،فرستادمش بالای یه درخت گردوی خیلی بزرگ،از نوک درخت سر خورد،افتاد مرد!
بار دوم؟
به داداش کوچیکم حسودیم می شد.مرگ موش ریختم توی غذاش،خورد مرد!
بار سوم؟
یکی از بچه محلّه هامون رفته بود بالای درخت توت روبروی خونه مون.بهش گفتم این درخت روبروی خونه ماست،توتشم مال ماست،بیا پایین وگرنه با تیر کمون می زنمت.نیومد.تیر زدم خورد توی چشمش.کنترلش رو از دست داد،با مغز افتاد زمین،روز بعدشم مرد!
کسی هم فهمید این قتلا کار تو بوده؟
نه.اون موقع ها که مردم هنوز اینقدر سوسول نشده نبودن،این اتفاقا معمولی بود.هیچ کس به این اتفاقا،قتل نمی گفت!
در این انتشارات گفتوگوهایی را میآورم که شاید واقعیِ واقعی نباشند ولی دور از واقعیت هم نیستند و ریشه در واقعیت دارند. گفتوگوهایی که قرار بود بخشی از یک رُمان، فیلمنامه یا نمایشنامه شوند ولی بنا به هر دلیل تاکنون نشدند.