مطابق روایات همنوا، عیسی و پیروانش به باغ جتسیمانی میروند، جایی که عیسی دعا میکند «ای پدر! این جام رنج و زحمت را از مقابل من بردار» و چنان از کشمکش روحی عذاب میکشد که «عرقش نظیر قطرههای درشت خون بر زمین میافتد.» بعد، یهودا به همراه گروهی مسلح که توسط کاهنان اعظم، کاتبان و ریشسفیدان فرستاده شدهاند، سر میرسد. یهودا عیسی را میبوسد تا افراد او را بشناسند و آنان نیز عیسی را دستگیر میکنند. در تلاش برای جلوگیری از دستگیری، یکی از شاگردان عیسی که نامش ذکر نشده، با شمشیر گوش یکی از حاضران را میبرد. پس از دستگیری عیسی، شاگردانش به اختفا میروند و زمانی که از پطرس دربارهی عیسی سؤال میشد، سه مرتبه انکار میکند که او را میشناسد. بعد از انکار سوم، پطرس بانگ خروس را میشنود و پیشگویی عیسی را به خاطر میآورد؛ سپس «زارزار اشک میریزد.» (منبع: ویکیپدیا)
"آرتور میلر"، نمایشنامهای به نام «آوای رستاخیز» دارد که در آن با طنزی تلخ به این سوال جواب میدهد اگر دنیای مادّیگرا، سودمحور و زورمدار امروز، با پیامبری چون مسیح علیهالسلام مواجه شود چه واکنشی از خود نشان میدهد؟ او رویدادی عجیب در یک کشور ناشناس آمریکای لاتین را به تصویر میکشد، جایی که ژنرالی به نام "فلیکس باریو" یک "شبه مسیح" که حرف از «عدالت» زده را به عنوان یک «انقلابی» دستگیر کرده است و تصمیم گرفته او را به صلیب بکشد. امّا اینبار نه یک «به صلیب کشیدن» مفت و مجانی. بلکه به صلیب کشیدنی که یک کانال تلویزیونی حق پخش آن را با یک مبلغ هنگفتی خریده است تا با پخش تبلیغات، کالاهای مصرفی مضحکی را در بین مراسم تصلیب، تبلیغ کند! آرتور میلر فقط یک نمایشنامه دربارهی تصلیب حضرت مسیح (علیهالسلام) ننوشته است. او حرفهایی را در ضمن این نمایشنامه زده است که هر کدام را میتوان جداگانه تحلیل کرد.
بخشهایی از این نمایشنامه را برای شما بازنشر میکنم:
هنری: فلیکس تو واقعاً نمیدانی اطرافت چه میگذرد آنها واقعاً فکر میکنند کنند که او مسیح است، پسر خداست!
فلیکس: اسم پسر خدا "رالف" است؟
هنری: اما تصلیب؟ متوجه نیستی؟ - این ثابت میکند که حق با آنهاست! اینها مردمان سادهای هستند، از بالای کوهها به پایین حمله میکنند.
فلیکس: اعدام با شلیک فایده ندارد! توی تلویزیون هر ده دقیقه یک بار یک نفر را اعدام میکنند؛ بنگ بنگ و عین عروسک پخش زمین میشوند، هیچ معنا و مفهومی ندارد. اما بگذار چند تا از این حرامزادهها را به میخ بکشم آنوقت باور کن این کشور آرامترین کشور این قاره میشود و آمادهی پیشرفت میشویم! تصلیب همیشه اوضاع را آرام میکند. واقعاً باعث تعجب است - یک ابله دوره میافتد و مردم را موعظه میکند که انقلاب کنند و تو...
هنری: با مردم حرف بزن! آنها میگویند موعظههای او دربارهی عدالت بوده.
فلیکس: اوه بیخیال هنری دو درصد مردم ما _ از جمله تو _ صاحب نود و شش درصد زمینهای این کشور هستند. عدالتی که آنها میخواهند زمین توست؛ حاضری به آنها بدهیاش؟
هنری: ... راستش را بگویم بله، شاید این کار را بکنم. من برگشتم تا به جنین کمک کنم اما... تصمیم گرفتهام کارخانه و هر دو مزرعه را هم برای فروش بگذارم.
فلیکس: چرا؟ آن مزرعهها نظیر ندارند!
هنری: آنها کوکا (گیاه بومی آمریکای جنوبی) میکارند و وقتی این همه مدت از آنجا دورم، نمیتوانم مراقبشان باشم. راستش تصمیم گرفتهام دست از تاجر بودن بردارم... [ناگهان حرفش را قطع میکند.]
فلیکس: جداً؟ خب چی جلویت را گرفته؟
هنری: جرئت فکر کردن به آن را ندارم نمیتوانم خودم را متقاعد کنم...
فلیکس: نه هنری، این عقل سلیمت است که به تو میگوید اگر زمینت را بفروشی، در عرض ده سال دوباره به دست همان دو درصد باهوش میافتد نمیتوانی به یک میمون یاد بدهی شوپن بنوازد. _ نکند داری به من میگویی که این ابله پسر خداست؟
هنری: من به خود خدا اعتقادی ندارم چه برسد به پسرش. خواهش میکنم فلیکس، به حرفم گوش بده... اگر این مردک را به صلیب بکشی کار این مملکت تمام است، نابود میشود!
فلیکس: هنری دوست عزیزم... [نامهای را از جیب کتش بیرون میکشد.] .... نه تنها نابود نمیشویم بلکه میتوانم به تو بگویم که با این تصلیب کشور ما بالاخره نفسی میکشد!
این فکس امروز صبح رسیده.
[یک فکس بسیار بزرگ را باز میکند.]
چیزی دربارهی تامسون، وبر، مکدین و آبراموویتز. خیابان مدیسون شنیدهای؟
هنری: البته... تامسون، وبر، مکدین و آبراموویتز. آنها بزرگترین: آژانسهای تبلیغاتی شرکتهای دارویی هستند.
فلیکس: به من هم این طور گفتهاند. اینکه چطور از این مسئله خبردار شدهاند را نمیدانم، شاید ژنرال گونزالس برای حق واسطهگریاش با آنها تماس گرفته باشد _ ژنرال کنسول ما در نیویورک است. به هر حال، آنها میخواهند از مراسم تصلیب برای تلویزیون فیلمبرداری کنند.
هنری: تو را به خدا! داری دربارهی چی حرف میزنی؟
فلیکس: [نامه را به دست هنری میدهد.] پیشنهاد هفتاد و پنج میلیون دلار برای حق انحصاری پخش تلویزیونی مراسم تصلیب.
هنری: [ شگفتزده نامه را میخواند.] این شرایط را خواندهای؟
فلیکس: منظورت چیست؟
هنری: [نامه را نشان میدهد.] وسط مراسم پیام بازرگانی پخش میکنند!
فلیکس: قرار است پیامهای بازرگانی درست و حسابی باشد. مثلاً چیزی شبیه شرکتهای تلفنی یا نمیدانم مثلاً صلیب سرخ.
هنری: دارند دربارهی اسپری ضد عرق حرف میزنند فلیکس!
فلیکس: تو که خبر نداری!
هنری: [به نامه میکوبد.] بگیر بخوان، آنها که توقع مخاطب جهانی برای شرکت مخابراتی ندارند. میخواهند از قارچِ پا بگویند فلیکس!
فلیکس: اوه نه، فکر نکنم آنها...
هنری: میخواهند از قارچ پا، سوءهاضمه، یبوست، سوزش باسن و این چیزها حرف بزنند!
فلیکس: نه _ نه!
هنری: پس هفتاد و پنج میلیون از کجا میآید؟ مطمئنم حساب کردهاند که چهار پنج ساعت طول کشد تا یارو بمیرد، آنها هم میتوانند حسابی از فرصت استفاده کنند _ اسهال، ریزش مو، بیماری لثه، خارش کشالهی ران، پوست خشک، پوست چرب، کیپ شدن بینی، پوشک بزرگسالان... ناتوانی جنسی...
فلیکس: خدای من نه، آنها هیچوقت چنین کاری نمیکنند!
هنری: چرا که نه؟ سوراخی در آناتومی آدمیزاد پیدا میشود که ما از تویش پول درنیاوریم؟ پای تصلیب که وسط بیاید دیگر نهایتی در کار نیست! یادم رفت از موم گوش، سرخی چشم، دهن بوگندو...
فلیکس: خواهش میکنم هنری، یک لحظه بنشین.
هنری؛ [مینشیند.] این فاجعه است! و برای شخص من این... این دیگر پایان کار است!
فلیکس: چرا؟ _ هیچکس تو را مقصر نمیداند...
هنری: محض رضای خدا! کارخانهی من بیشتر این محصولات را پخش میکند!
فلیکس: فکر کنم دیگر داری زیادی بزرگش میکنی...
هنری: جداً؟ در حالیکه مردان تو روی دستان او میخ میکوبند استخوانهای پای او را سوراخ میکنند، دوربین کات میدهد و خدا میداند چه نشان میدهد... مثلاً یک نفر که با سوراخ ماتحتی سوزان ضجه و مویه میکند! باید بگذاری آن یارو برود...!
فلیکس: او هیچجا نمیرود، او هم انقلابی است و هم احمق!
هنری: تو اوضاع را تصور نمیکنی فلیکس! مردم حاضرند جانشان را بدهند که یک نفر اینطرف آسمان دردشان را لمس کند و به آنها اهمیت بدهد! این مرد مایهی امید مردم است!
فلیکس: او مایهی امید است چون هفتاد و پنج میلیون چوق از تویش در میآید! خدای من، یکبار حساب کردیم برای آبیاری کل ناحیه شرق کشور سی میلیون لازم است! این معرکه است!
هنری: فلیکس _ اگر این مرد را بفروشی، به دو هیولای پست تاریخ میپیوندی.
اینبار اگر حضرت مسیح (علیهالسلام) و یا هر پیامبر دیگری بیاید به واسطهی پیشرفت علم، حتی چهرهی نورانیاش به سخره گرفته خواهد شد:
هنری: آن نور چیست؟
فلیکس: چیزی نیست. یارو گاهی وقتها خودبهخود روشن میشود. از این اتفاقها میافتد چیزی نیست.
هنری: از این اتفاقها میافتد؟
فلیکس: با فریادی از سر دفاع خیلی خب نمیدانم چرا مگر تو از قطعات کامپیوتر سر در میآوری؟ میتوانی برایم بگویی الکتریسیته چیست؟ ژن چطور؟ این ژن لعنتی چه کوفتی است؟ مردک خودبهخود روشن میشود؛ همین و بس نگاهش کن تا حالا این حجم از پوچی در چهرهای دیدهای؟ [اشاره میکند.] آن ابله یک روانی است و دارد همهی ما را دیوانه میکند.
نبوغ کسی که تبلیغ میکند در این است که از هر چه فیلم میگیرد، واقعی به نظر برسد!
امیلی: اما اسکیپ، من هیچ وقت توی عمرم از... از چیزی واقعی فیلمبرداری نکردهام کار من درست کردن تبلیغات است!
اسکیپ: اما نبوغ تو در این است که از هر چه فیلم میگیری واقعی نظر میرسد عزیزم...
امیلی: نبوغ من در این است که همهچیز را خیلی شیک و راحت تقلبی جا بزنم اسکیپ. هیچ آژانسی کار واقعی نمیخواهد هر وقت مراسم تصلیب تقلبی خواستی به من زنگ بزن.
اشارهای طنزآمیز و گزنده به سیاست آمریکا در راه انداختن جنگ به بهانههای واهی و ساختگی در میان نمایشنامه:
هنری: فکر میکند ... یک روز در مصر به ذهنم رسید که...
اسکیپ: [بلند میشود] ببینید، من هیچ علاقهای به مصر ندارم...
هنری: [بیآنکه صدایش را زیاد بلند کند.] ممکن است جان شما را نجات بدهد آقای چیزبرو! بنشینید؛ خواهش میکنم.
[اسکیپ بیحرکت میماند.]
یک روز به ذهنم رسید که تصاویر زیادی از افرادی که مصریها بر آنها مسلط شدند وجود دارد، اما هیچ تصویری از اسرای یهودی در بین آنها نیست من در این زمینه تخصص ندارم، اما نتوانستم بیش از یکی دو منورا - شمعدان - و یک ستاره داوود نامشخص پیدا کنم... تقریباً میشود گفت هیچچیز. که خیلی عجیب است، چون فرض بر این است که یهودیان کل ارتش مصر را غرق کردهاند. این طور فکر نمیکنید؟ و یوسف مشاور اعظم فرعون بود و این داستانها مثل این است که تاریخ ژاپن را بنویسی اما هیچ اشارهای به بمب اتم در آن نباشد.
اسکیپ: اما چه رابطهای بین...؟
هنری: یک روز این فکر به ذهنم رسید که شاید کل داستان یهودیان مصر فقط یک شعر بوده. چیزی شبیه توصیف هومر از مصر گلهی جادویی، زنان درندهخو و این داستانها. مردم باستان تفاوتی بین توصیفی شفاف از شگفتیها و آنچه ما واقعیت مینامیم قائل نبودند - برای آنها همان توصیفات واقعیت داشت. خلاصه اینکه، ممکن است یهودیها هیچ وقت واقعاً در مصر به بردگی گرفته نشده باشند؛ یا شاید تعدادی از آنها برده بوده باشند. شاید آن داستانی که شنیدهایم تا حدود زیادی ساختگی باشد یک خیالپردازی بسیار قوی.
...
اسکیپ: پس شما دارید چه به من میگویید؟ - شما دلتان میخواهد این حرفها را باور کنید بکنید، اما پولی که ما به ژنرال دادهایم شعر نیست.
هنری: اما ممکن است بشود. خیلی مسائل مهم دیگر هم شدند. مثلاً جنگ ویتنام...
اسکیپ: جنگ ویتنام!
هنری: ... باید به شما بگویم که جرقهی این جنگ با حملهی شبانهی یک قایق توپدار ویتنامی به ناو جنگی ایالات متحده در خلیج تونکین آغاز شد. الان کاملاً واضح است و مبرهن که چنین حملهای هرگز رخ نداده. این یک قصه است، یک شعر است؛ اما پنجاه و شش هزار آمریکایی و دو میلیون ویتنامی، پیش از آنکه هر دو طرف از خواندن این شعر خسته شوند، باید جان خود را از دست میدادند.
دو یادداشت مرتبط:
یادداشت پیشین:
حُسن ختام: به نقل از کتاب «هستی در آیینه، در گفتگو با آرش سنجابی» نوشته «محمدرضا اصلانی»
اینها دردناک است، اگر کسی در زندگیاش برای یکبار هم که شده، یک طرح از بدن انسان زده باشد، حتی یک طراحی کوچک، محال است بتواند صحنهی اعدام یک انسان را تماشا کند. بدن یک انسان زیباست، چون نظام نسبتهای طلاییست. اینها به زن، درخت و طبیعت و همهچیز تجاوز میکنند. من گاهی از دیدار غروب، تا مرز سکته پیش رفتهام. نفسم از لحظهی سقوط افتادن آفتاب بند میآید. عظیم است. اتفاق مهم کیهانیست. راه رفتن یک آدم و پاها برای من حیرتآور است. در پاها رفتارهای زیادی میبینید. گاهی اوقات پاها شبیه چهرهی انسان میشوند. من در فیلمهایم؛ اینسرتهای زیادی از پا گرفتهام. همینطور نماهای زیادی از دستها، دستها میتوانند فضا بسازند. من از حرکت دستها دچار هیجان میشوم؛ اینکه در نهایت این دست در کجا میخواهد بایستد. وقتی یک دست تکان میخورد، حادثهی مهمش این است که کجا میخواهد بایستد. ایستادن و حرکت دست، اتفاق مهمی ست. قلب انسان از تصورش میایستد. دیوانه آساست. اینها دیوانگی نیست. اینها تحلیل ذرّات هستی است. این فهم زیبایی ست. من هیچگاه زندگی نکردهام، این بد است. نزدیکانم این را بارها به من گفتهاند. درست است... آنقدر مسئله در من پیچیده است که زندگی کردن را فراموش کردهام. حالا دارم خسته میشوم...
عنوان یادداشت بعدی:
گربهای که قدرت تکلّم داشت و میتوانست بگوید کوچولوی قشنگم!
این یادداشت را برای چالش هفتهی پیشنهادی از سوی خانم داوری عزیز خواهم نوشت: