صبح پاشدم لباسامو اتو کردم قهومو خوردم
دوباره ریاضی رو مرور کردم
سرویسم زنگ زد برم سر کوچه
هوا هنوز تاریک بود ، تو راه اهنگ friends / chase atlantic رو گوش دادم
چون ماسک نداشتم نمیتونستم با بچه ها راحت حرف بزنم
تکلیف عکاسیمو بردم نشون دادم ، خوشش اومد ولی من بعدش هزار بار داشتم با خودم فکر میکردم راجب حرفایی که زدم و طوری که بنظر میومدم..
چند صفحه از کتاب "میخواهم بمیرم ولی دوست دارم دوکبوکی بخورم" خوندم
پودمان ریاضی رو با اینکه همشو بلد بودم گند زدم بخاطر اون سوالای مزخرفش [فقط امیدوارم رد نشم]
برگشتم خونه دیدم تو یخجال یه کیسه پر نارنگی هست ، ازشون عکس گرفتم
یکم خوراکی خوردم و تو تیک تاک و اینستاگرام گشتم تا الان
سردرد دارم
باید برم بیرون خرید چند تا وسیله لازممه
ولی حتی واسه اونم تنبلیم میاد
چرا؟
چون قبل بیرون رفتن سه ساعت باید توضیح بدم کجا میرم کی میرم کی برمیگردم هم از خونه دراومدنی بهش خبر بدم هم رسیدنی و.. [کلی داستان داره]
دوباره ورزشو شروع کردم
در واقع فقط دارم سعی میکنم از فکر کنکور و پول حواسمو پرت کنم
20 روز دیگه پاییز 1403 هم تمومه.
چرا همسنام همشون انقدر بیخیالن؟
یعنی فقط هدفشون اینه کنکور قبول شن یا ازدواج کنن؟!
چرا انقدر همه چی رو از همون اول واسه خودم سخت گرفتم
اگه تا 20 سالگی از اینجا نرم باید کلا همه چیو تموم کنم چون وقت نیست ..دیگه خیلی دیر میشه
دیروز بعد مدرسه خوابیدم و ساعت 10 شب بیدار شدم ، حس میکردم یکی کتکم زده بزور از جام تکون میخوردم
امروز طراحی داشتیم و بابارو راضی کردم نرم مدرسه نه کارام اماده بود نه حوصله کشیدن طرح تو کلاس با اون فرم و ماسک مزخرف رو داشتم
صبح با یه سردرد شدید از خواب بیدار شدم که همین الانم ادامه داره
دوستم زنگ زد ، باهاش از سفر ، خونه های قدیمی ، فروختن کلیه هامون ، فیلم و سریال، خودکشی ، موندن تو خوابگاه و قتل حرف زدیم.
حالا قتل کی؟
این فقط یه حسودی ساده که قبلا راجبش نوشته بودم نیست..
کسایی که خوشگل ، خوش اندام و قد بلندن
با مامان و باباشون زندگی میکنن
یه خونه عادی دارن
پولدارن
هرروز با خانواده یا دوستاشون بیرون میرن
چرا اونا .. ولی من نه؟!
چرا؟
وقتی همچین کسایی رو میبینم انقدر ازشون متنفر میشم که حتی میتونم وحشتناک ترین بالاهارو سرشون بیارم
شاید از نظر بقیه اشتباه باشه ولی برام مهم نیست
من لایق اینهمه اتفاقات چرت و پرت نبودم
اون آدمای لوس و ننر که تنها دغدغشون یه پسر بی عقل یا بیرون رفتن با دوست پسرشونه و میان غر سخت گیریای پدر مادرشونو میزنن
اینکه قدر موقعیتشونو نمیدونن .. نباید بمیرن؟ یا به شرایط بدتر بیفتن تا درک کنن چند نفر آرزوشونه مامانشون بیاد بگه پاشو بهم کمک کن یا اصلا ظرفارو بشور؟
کسایی که قدر پولشونو نمیدونن و قایمکی پول باباهاشونو هدر میدن برای کادو خریدن به یه فرد غریبه؟
گلوم داره میسوزه و حس میکنم سرم داره از بدنم جدا میشه
دوماه پیش پیرسینگامو به زور مدیر مدرسه مجبور شدم دربیارم ، موهام بلند شده ، بعد یه مدت طولانی 5 تا کتاب خریدم ، بیشتر از موسیقی لذت میبرم
فکر کنم رفته رفته شبیه ماهنی قبلی میشم
هرروز اون دختره رو کنارش میبینم ، کسی که هیچ چیز جالبی راجبش وجود نداره . نباید با ظاهر قضاوت کنم ولی حتی شخصیت و اخلاقم نداره
درس نمیخونم نمیتونم بخونم
به اصرار بابا باز اخر هفته قراره بریم خونه ی بابابزرگ و مامان بزرگم
دلم میخواد فرار کنم
به یه جای دور که با هیچکدوم از اعضای خانواده هیچ ارتباطی نداشته باشم
فقط یه کوله پشتی پر از کتاب ، واکمن و هندزفری
یاد خاطرات قدیمی که میفتم دلم میخواد ..
نمیدونم
جدیدا جوری شدم با کوچکترین صداها و اتفاقات میترسم ، یکم پیش از بالکن صدا میومد از پنجره که رفتم نگاه کنم دیدم یه گربه اومد جلو طوری ترسیدم که قلبم داشت میومد دهنم یا چند هفته پیش وقتی خونه تنها بودم یکی درمونو میزد .. هرچقدر جواب ندادم دست برنمیداشت ، از ترس کم مونده بود گریه کنم
دختری که تو کلاس کنارم میشینه بخاطر بلاک کردن یه پسر و گیر دادنای مامانش چند تا قرص اعصاب نمیدونم از کدوم گوری اورده و خورده بود عکس سرم دستشو توی اینستاگرام استوری کرده بود و دیروز توی مدرسه دوباره داشت گریه میکرد و برای هرکی که میپرسید چیشده تعریف میکرد
یعنی کلا از اول سال مشکلات مالیش و حرفای پدر مادرش و همه ی اتفاقات مسخره ی زندگیشو برای همه تعریف میکنه و گریه میکنه
دختری که روبه روم میشینه میاد پز پول باباشو میده و بخاطر چندتا پسر گریه میکنه و تنها مشکلش همون بی شخصیتاس که فقط باهاش لاس میزنن یا برای سرگرمی حرف میزنن
میدونید..
از همشون حالم بهم میخوره.