Mani
Mani
خواندن ۳ دقیقه·۸ ماه پیش

سیاهچاله.


خیلی وقته هیچی ننوشتم
تو شرایط افتضاحی بودم
این ۵ ماه تو زندگیم بدترین ماه ها بود
که تنهای تنها بودم
حتی نمیتونستم با کسی راجبش دو کلمه حرف بزنم
فقط لبخند میزدم و "میگفتم خوبم! مشکلی نیست و برام مهم نیست .."
۳ تا موضوع هست که باید راجبشون بنویسم چون دارم میترکم
اولین موضوع اسباب کشی به محله ای که ازش متنفر بودم ، تنهایی و مشکلات مالیه
11 آذر ماه مجبور شدیم اسباب کشی کنیم و من از پیش مامانبزرگم که از دوم ابتدایی باهاش زندگی میکردم بیام پیش بابام .
مامانبزرگمم برگشت پیش بابابزرگم یه شهر دیگه
من داشتم با پرخوری عصبی ، افسردگی ، شخصیت مرزی ، پارانویا ، کمبود اعتماد بنفس و نشخوار فکری دست و پنجه نرم میکردم و سعی میکردم همه شو تنهایی هندل کنم
که به اینا زندگی کردن تو محله ای بی فرهنگ و سطح پایین اضافه شد
پرخوریم بیش از حد شده بود ، هرروز وزن اضافه میکردم چیزی که ازش بیشتر از هرچیزی وحشت داشتم  ، هرروز احساس خفگیم بیشتر میشد . بابا هیچکاری نمیکرد برای باز کردن قوطی ها و حتی اتاقمم بعد دو ماه رنگ کرد ، به هرچی میخواستم دست بزنم باهاش به مشکل برمیخوردم و میگفت چرا وسایلامو جابه جا کردی ..
هرثانیه ای که میگذشت داشتم خودمو از دست میدادم
تا اینکه دیگه کاملا مردم.
تنها بودم خیلی تنها
صمیمی ترین دوستم درکی از این موضوع نداشت چون باباش براش سختگیری میکنه و خب چون خانوادم به کارایی که من انجام میدم زیاد گیر نمیدن فکر میکنه مشکلاتم از اون کمتره..
و فقط یه دوستم بود که پیشم بود که اینم یکی از موضوع های دیگه اس .
خلاصه که هرکی منو میدید میگفت خب خودت خونه رو جمع و جور کن دیگه دختر خونه ای باباتم میره سرکار خسته میشه و..
ولی من دیگه تموم شده بودم حتی نمیتونستم از جام پاشم حتی نمیتونستم نفس بکشم فقط پرخوری میکردم و میخوابیدم و از طرفی بابا هرروز با خنده میگفت اره دیگه تو فقط میخوری و میخوابی .. هیچی عین خیالت نیست ، چخبرته اینهمه میخوری.
درحالی که قبلا به سختی ازش کمک خواسته بودم بهش گفته بودم که دست خودم نیست و نیاز به کمک دارم .. فقط ازش خواسته بودم یه جلسه وقت روانشناس بگیره ولی خندید و گفت تو هیچیت نیست درحالی که از چیزایی که تو مغزم بود و هیولاهایی که هرروز و شب مغزمو میخورد خبر نداشت
امتحانات نوبت اول شروع شده بود من هنوزم هیچ کاری نمیتونستم انجام بدم ولی همکلاسیام دوستام و همه داشتن تلاش میکردن یا حداقل میخندیدن و قبل جلسه امتحان اتفاقات روزاشونو برا هم تعریف میکردن
گفتن اینا هنوزم باعث میشه به همون آدمی که بودم برگردم اما دیگه نباید خودمو از دست بدم
خیلی برام سخت بود و همشو تنهایی پشت سر گذاشتم
به خودم آسیب زدم ، همینکه از مدرسه میرسیدم با صدای بلند گریه میکردم و دیگه نمیتونستم خودمو کنترل کنم ، وزنم خیلی بالا رفت ، نفس تنگیام بیشتر شد و دیگه احساس زنده بودن نمیکردم .
انگار داخل یه کابوس بودم و زندگیم شهریور ۱۴۰۲ متوقف شده بود ، قرار بود یروزی بیدار شم و از اونروز به بعدو زندگی کنم .
هیچ چیزی حس نمیکردم گریه میکردم داد میزدم خودمو کتک میزدم اما هنوزم هیچ چیزی حس نمیکردم
بدتر از همه شروع به سیگار کشیدن کردم
چیزی که ازش متنفر بودم و همیشه به بابا سر سیگار کشیدنش غر میزدم
اما حالا دیگه نمیتونم ترکش کنم
۵ ماهه..تنها چیزی که یکم بهم ارامش میده همینه.
مطمئنم همه میگن تو بچه ای چرا مثل بزرگا حرف میزنی؟! میخوای خودتو نشون بدی با سیگار کشیدن؟ و..
اما هیچکدوم درست نیست

حس میکنم یه پدربزرگ ۱۲۰ ساله درونم زندگی میکنه
هیچوقت قرار نیست فراموش کنم که چه چیزایی رو تنهایی متحمل شدم و چقدر جلوی خودمو گرفتم تا خودکشی نکنم درحالی که به همه لبخند میزدم و میگفتم همه چی خوبه!

افسردگیتنهایی
شاید خالی میموند بهتر بود؛
شاید از این پست‌ها خوشتان بیاید