~Sᴇʀᴇɴᴅɪᴘɪᴛʏ♡
~Sᴇʀᴇɴᴅɪᴘɪᴛʏ♡
خواندن ۵ دقیقه·۴ سال پیش

قوی سیاه (پارت اول)

تا حالا یه آرزو داشتی که برای رسیدن به اون بخوای هرکاری بکنی ؟
یا .... تا حالا با جون و دل برای رسیدن به چیزی که عاشقشی تلاش کردی ؟
میگن اگه اراده کنی به هرچی که بخوای میرسی ... پس .... آیا واقعا مشکل از من بود ؟
منم یه آرزو داشتم ... اینکه واقعا آرزوی خودم بود یا هدفی بود که بقیه برام تعیین کرده بودن رو نمیدونم ........ ولی ..... چندین سال از عمرمو به پای اون رویا ریختم تا به واقعیت تبدیلش کنم ..... همون موقع که فاصله ای تا رسیدن بهش نداشتم ........ از دستش دادم ....
- : « ...... جيمين ؟ ! .... جیمین بیدار شو چقدر میخوابی ؟ ! .... پاشو میخوایم بریم خونه ! » چشمامو باز کردم و سرمو از روی میز برداشتم و به دور و برم نگاه کردم ..... کتابخونه خالی بود فقط هوسوک بالا سرم وایساده بود و منو صدا میزد...
با صدای دورگه گفتم : « چخبر شده ؟ ... »
- : « خبری نشده فقط داره دیر میشه کتابخونه میخواد تعطیل کنه! بیا بریم » دستمو کشید و منو از روی صندلی بلند کرد .... کتابمو بستم و وسایلمو جمع کردم و تو کیفم گذاشتم که ادامه داد : « اصن چیزی از کتابو خوندی ؟ » جوابی ندادم و از کتابخونه اومدیم بیرون ....
از غروب گذشته بود ولی آسمون هنو یکم روشن بود توی راه فقط داشتم به خوابی که دیدم فک میکردم که با صدای هوسوک به خودم اومدم
- : « هي جيمين ! چه خوابی داشتی میدیدی ؟! وقتی خواب بودی دیدم قیافت یجوری شده ولی بنظر خیلی خسته بودی برای همین بیدارت نکردم »
با لحن آرومی گفتم : « کاش بیدارم میکردی ... »
- : « مگه چی دیدی ؟ »
+ : « خواب مادرمو میدیدم ... »
- : « اوه ... »
سرمو انداختم پایین و به قدمایی که برمیداشتم نگاه میکردم ناگهان با کشیده شدن دستم و صدای بوق و جیغ ترمز ماشین به خودم اومدم .
-هوسوک با داد : « جيمين مواظب باش !!! »
اگه هوسوک نبود حتما اتفاقی برام میفتاد .. با قرمز شدن چراغ از چهارراه رد شدیم ، دیگه تقريبا نزدیک خونه بودیم
بعد از اینکه رسیدیم از هم خداحافظی کردیم و رفتیم تو خونه هامون ... بازم مثل همیشه جز گربم پوچی هیچکس خونه نبود پدرم رفته بود ماموریت و مادرمم سالها پیش از دنیا رفته بود ... کیفمو یه گوشه انداختمو خودمو روی تخت پرت کردم و با بیاد آوردن خوابی که دیدم دستامو بین موهام فرو کردم و موهامو بهم زدم و داد زدم : « از این زندگی متنفرم !!! »
همونطور که غر میزدم پوچی اومد و روی شکمم نشست و خودشو برام لوس کرد و منم شروع کردم به نوازشش همونطور که مشغول بودم صدای زنگ رو شنیدم و سمت در رفتم ... هوسوک بود
- : « سلام جيمين يبا اینو بگیر شام امشبتم جور شد »
+ : « ممنون ... »
- : « هی پسر ! کشتیات غرق شدن ؟ چرا اینقدر پکری ؟ »
+ : « چیزی نیست ... »
- : « اممممم .... خو باشه .... خدافظ من دیگه برم....»
- : « خدافظ ... »
هوسوک کسی بود که از بچگی میشناختمش از وقتی یادم میاد همسایه ما بودن خونه اونا دقیقا رو به روی خونه ماست و پنجره های اتاقامون رو به هم دیگست و بعضی وقتا پنجره های اتاقمونو باز میکنیم و با هم حرف میزنیم بعضی وقتام نه .... هوسوك لقب خودشو گذاشته هوبی و همیشه میخواد هوبی صداش کنیم ... اون واقعا مهربونه و تو همه چی خوبه .... یادمه مامانای جفتمون با هم دوستای خیلی صمیمی بودن من و هوسوک توسط مادرامون رقص باله یاد گرفتیم من توی باله پیشرفت زیادی داشتم و تقریبا از زمانی که اولین مسابقمو دادم سالها جایزه شماره یک برا من بود ولی هوسوک با اینکه خیلی بیشتر از من تلاش میکرد نمیتونست آزمون شرکت توی مسابقات رو پشت سر بزاره برای همین تاحالا شرکت نکرده بود اون روز ..... روزی که سالیان سال منتظرش بودم و براش ساعت ها و روز ها تمرین میکردم و تقریبا داشتم موفق میشدم تا بهش برسم که بیار برای همیشه از دست دادمش .... من ..... شکست خوردم ....
جیمین از وقتی مادرش مریض شد کلا اخلاقش تغییر کرد و یه آدم دیگه شد .... تمام فکر کردن و ذکر شده بود شاد کردن مامانش تا اون زودتر خوب بشه هر روز سخت تمرین می کرد و هرجا برنامه ای تدارک میدادن جیمین برای اجرا روی صحنه اونقدر اصرار می کرد  تا بزارن روی صحنه اجرا کنه .... جیمین اونقدر توی این رقص ماهر بود که بعضی وقتها بخاطر اجرایی که میکرد  از مدیر اون برنامه به دستمدی میگرفت و با اون پول سعی میکرد پول درمان مادرش رو یه حدی بدهی .....  ولی مادر جیمین از این باخبر نبود .... یک روز الا (مادر جیمین) به یکی از او برنامه ها را اجرا می کنید تا پسرش رو ببینه .... جیمین روی صحنه اونقدر غرق اجراش شده بود که متوجه مادرش بین تماشاچی ها نبود....
وقتی اجرای جیمین تموم شد و به رختکن رفت ناگهان مادر جیمین فهمید که چرا جيمين اینقدر به خودش فشار میاورد و وقتی میومد بیمارستان تا ملاقاتش کنه خیلی خسته بنظر میرسید ..... اون به هیچ وجه نمیخواست پسرش بخاطر مریضیش خودشو به سختی بندازه و وجود حس مادرانش باعث شد که از کوره در بره .... وقتی جیمین بهش خبر دادن که مادرش اجرای اونو دیده با ذوق به طرف مادرش رفت تا نظر اون رو درمورد اجرا بپرسه ولی همینکه به مادرش رسید با دیدن چهره و حالت مادرش ذوقی که تو دلش شکوفه داده بود مرد .... خیلی غیر منتظره سیلی محکمی از مادرش خورد و روی زمین افتاد .....
جیمین به وضوح صدای شکستن قلبش رو شنید .... نیم خیز به یه نقطه روی زمین خیره شده بود و با صدای داد مادرش از جا پریدن
- «تو چطور تونستی بدون اجازه من اینکارو بکنی ؟؟؟  چطور تونستی ؟؟؟؟  تو ...... »

صدای شکستن قلب جیمین بقدری بلند بود که گوشای جیمین رو کر کنه و اون دیگه نتونه صدای مادرشو بشنوه .... جیمین ریز ریز اشک میریخت و تمام شور و شوقی رو که برای رفتن به صحنه همه اصرار  هاش برای گرفتن مجوز اجرا و ... که همش بخاطر مادرش بود رو از نظرش گذروند با هر سختی ای که بود از رو زمین بلند شد و روبه روی اون کسی که کاخ آرزوهاشو با خاک یکسان کرده بود ایستاده و  همونطور سرش پایین بود به حرف از روی عصبانیت مامانش گوش میداد اِلا می خواست یه سیلی دیگه بزنه که با چیزی که شنید شوکه شد و دستش رو هوا موند .... اون لحظه جیمین ناخواسته تو روی مادرش داد زد: «آرزو میکنم بمیری !!  »و با گریه از اونجا دور شد.

انگیزشیرمانجیمینداستانقوی سیاه
شاید از این پست‌ها خوشتان بیاید