گاهی یه فیلم، بدون اینکه ادعا کنه قراره زندگیت رو زیر و رو کنه، فقط یه سؤال کوچیک گوشهی ذهنت میکاره؛ سؤالی که نمیتونی راحت ازش بگذری. «12th Fail» دقیقاً از همین جنسه. نه میخواد زورکی تکونت بده، نه ادای قهرمانها رو درمیاره، نه شخصیت اصلیش قراره دنیا رو نجات بده! «دوازدهمردی» اتفاقاً خیلی خاکی و بیادعا شروع میشه؛ مثل یه رفیق که میاد روبهروت میشینه و یواشیواش سر درد و دلش باز میشه:)
ولی همین بیصدایی یهجایی گیرت میندازه…همونجایی که ناخودآگاه مکث میکنی و از خودت میپرسی: اگه من جای اون بودم...ادامه میدادم؟ رها میکردم؟ یا...؟!
و همین سؤال ساده باعث میشه کل فیلم تبدیل بشه به تجربهای که اصلاً دلت نخواد نیمهکاره رهاش کنی!

امتیاز فیلم در سایت IMDB : هشت و هفتدهم از ده (8.7/10) ⭐️| رتبهی 69 در بین 250 فیلم برتر
.
خلاصه داستان(بدون اسپویلِ فیلمخرابکن):
قصه از دلِ زندگی یه پسر کاملاً معمولی شروع میشه؛ پسری که نه پول درستوحسابی داره، نه پارتی، نه هیچچیزی که بشه جزو امتیازهای یه شروعِ خوب حسابش کرد، کسی که حتی واسه درآوردن چندرغاز پول واسه کمکخرج خانواده هم یه مسیر صافوساده پیش روش نیست. خانوادهش دوستش دارن، ولی توان پشتیبانی از رویاهای بزرگ رو ندارن. مدرسهش یهجوریه که آدم رو بیشتر به تسلیم شدن عادت میده تا اینکه بخواد یاد بده رویا داشتن چیز بدی نیست. شهری هم که توش بزرگ شده، بهکل رویاهای بزرگ رو یه شوخی کوچیک میبینه😅
ولی وسط همهی این «نداشتنا»، اونپسر یه چیز داره؛
یه تصمیم کوچیک اما محکم:
اینکه نذاره گذشتهی بههمریختهش، آیندهشو تعیین کنه.
اون دقیقاً تو نقطهای وایساده که خیلیا همونجا کوتاه میان و میگن «خب دیگه… تا همینجا بود»!
اما یه جرقهی ذهنی کوچیک کافیه تا متوجه بشه:
زندگی فقط برای آدمایی عوض میشه که خودشون حاضرن یهبار دیگه از نو شروع کنن؛
برای اونایی که وسطِ همهی «نمیشهها»، آروم و خونسرد میگن:
«شاید بشه:)»
داستان فیلم واقعیه و از زندگی «مانوج کومار شارما» الهام گرفته شده، پسر روستایی و فقیری که بعدها تونست افسر ارشد IPS بشه و به یکی از بالاردهترین مقامهای پلیس در سطح ملی دست پیدا کنه!
داستان از جایی شروع میشه که مانوج تو یه منطقهی دور افتاده به نام «چمبال» زندگی میکنه، جایی که شهرتش بیشتر با راهزنها و خلافکارهاش گره خورده:)
تو روستای محل زندگی مانوج، هر سال دانشآموزای سال آخر با تقلب قبول میشن! چطوری؟! اینطوری که خود مدیرای مدرسه بهشون کمک میکنن که بتونن سریعتر فارغالتحصیل شن و به کارهای سطح پایین و پادویی و حمالی توی روستا مشغول بشن!
تااینکه یه سال، درست وسط امتحانا، رئیس پلیس منطقه که تازه به اونجا منتقل شده، سرزده وارد مدرسه میشه و اجازه تقلب رو به دانشآموزا نمیده. و نتیجه؟! اون سال همه مردود شن!
همین اتفاق و حوادث ریز و درشتی مثل آشنایی تدریجی مانوج با اون افسر، باعث میشه مانوج فکر کنه بهترین راه برای مبارزه با فساد سیستماتیک، داشتن قدرته و بهترین راه رسیدن به این قدرت؟ قبولی توی سختترین آزمون استخدامی جهان(UPSC)!
فکری که برای کسی با شرایط مانوج، حتی درحد تصور و رویاپردازی هم مسخره به نظر میاد...!
اما این دقیقاً همونجاییه که قصهی اصلی کلید میخوره:)
نقاط قوت فیلم:
● بازی خیرهکنندهی بازیگر نقش اول؛ قهرمانی که ادا درنمیآورد!
یکی از بزرگترین برگ برندههای فیلم، بازی ویکرانت ماسی در نقش مانوج هست. حرکت چشمها، نحوهی راه رفتن، حالات چهره، خستگی صورت، همه و همه باعث شده نقشی که بهراحتی میتونست تبدیل به یه کاراکتر اغراقشده و تصنعی بشه، به خوبی هرچهتمامتر ایفا بشه.

● روایت صادقانه، بدون فانتزیهای معمولِ بالیوودی!
برخلاف اکثر فیلمهایی که دربارهی انگیزه و امید و تلاش و سایر مفاهیم مشابه ساخته میشن، «12th Fail» بهطرز عجیبی صادقانهست، نه موسیقی به نیت درآوردن اشک مخاطب نواخته میشه، نه دوربین لحظات حساس فیلم رو سانتیمانتال میکنه، نه از شکستها افسانه ساخته میشه و همین صداقت قصهست که به دل میشینه.
● کارگردانی منظم، جزئینگر و بیسر و صدا!
لازم نیست منتقد حرفهای باشی تا بفهمی کارگردان حواسش کاملا به جزئیات بوده، جزئیاتی که دیده نمیشن، حس میشن!
لوکیشنهای واقعی و معنادار
رنگهای کمزرق و برق
نمادپردازیهای قابلفهم
دوربین روی دست که حس "زندگی واقعی" میده
حذف جلوههای اغراقآمیز بالیوودی
نوعی از کارگردانی که باعث میشه حس کنی داری زندگی کاملاً واقعیِ یه شخصیت کاملاً واقعی رو تماشا میکنی، نه یه فیلم انگیزشی پر زرق و برق که میخواد زردیجات رو تو مغزت فرو کنه.
● ریتم منطقی و روایت مرحلهبهمرحله!
داستان با حوصلهی بیننده جلو میره، نه عجله داره، نه کشش میده؛ تلاش، شکست، شروعِ دوباره، سردرگمی، امید، ناامیدی...همه با ضرباهنگ طبیعی زندگی پیش میرن، موردی که باعث میشه فیلم باورپذیر و انسانی باقی بمونه.
● شخصیتپردازی قوی(بهخصوص رابطهی احساسی مانوج و شرادا)!
رابطهی مانوج و شرادا نه انقدر کمرنگه که یه عاشقانهی سطحی به نظر برسه، نه انقدر پررنگه که کل داستان رو یکجا به حاشیه ببره. عشقشون پایهست، آرومه، حمایتگره، تا نیستیِ مطلق میره و برمیگرده...شرادا افسونگرِ مسیر مانوج نیست، فقط کنارش ایستاده! از اون ایستادنا که میگه "تو فقط باش، تمومِ کم و کسرش با من🙃"
همین باعث میشه این عاشقانهی ساده به یه مفهوم عمیق تبدیل بشه: «آدم درست، همیشه مسیرت رو روشنتر میکنه، شک داری؟ فقط بهش فرصت بده!»

«تو گفتی اگه من بهت بگم «دوستت دارم»، دنیا رو زیر و رو میکنی!
مانوج…من دوستت دارم.
حالا برو و دنیا رو زیر و رو کن:)»
● الهامبخشی واقعی، نه کوچهبازاری!
فیلم نمیگه «رویاهاتو دنبال کن، جهان کمک میکنه»،
نمیگه «کافیه بخوای، بخواه و به دستش بیار».
بهجاش یه حقیقت ملموس رو رک و راست تو صورتت میکوبه:
“اگه بخوای، باید زمین بخوری، شکست بخوری، دوباره شروع کنی…شاید حتی بازم شکست بخوری و این مسیر هرچقدر که طول بکشه، همیشه سختتر از چیزیه که فکرشو بکنی!”
درنتیجه الهامبخشیِ اثر از جنس دروغهای انگیزشی نیست؛ از جنس واقعیتیه که به آدم انرژی میده چون قابللمسه.

«حتی اگه فقط یکیمون موفق بشه،
انگار همهمون موفق شدیم.
از نو شروع کن...از نو!»
دیالوگ برتر فیلم:

حسن ختام:
🎵 من مردِ لحظههای دشوارم، اینو به لحظههام نشون میدم...:)
امیدوارم از خوندن این مطلب و تماشای این فیلم لذت ببرید💚
ولادت حضرت فاطمه(س) و روز زن مبارک🌹
پست قبلی: