سوفیا مهر
سوفیا مهر
خواندن ۵ دقیقه·۲ سال پیش

رگ ها، خطوط پیشانی و موهای مجعدش

امروز روز خاصی است این را از هوا، از آفتاب بی رمقی که در سالن افتاده و از هوای خنک کولر میفهمم. حس من به هوا، به روز، به حالی که در لحظه ها جاریست مثل حس است که به بدنم دارم. سال های نوجوانی بدنم را دوست نداشتم مشخصا انحنای پشت شانه هایم را. لباس های چسبانی که می پوشیدم و سعی میکردم انحنای پشتم زیبا باشد. مثل بازیگر های زن که انگار تماما صاف بودند و حتی بدنشان تاب کمی چربی یا کمی خمیدگی را نداشت. در نوجوانی، در بلوغ خیلی چیزها در مقبولیت حل می شود. حس بدی که به خودت داری با تعریف و تمجید یک غریبه از تو دور میشود. تو همین که برای کسی یا کسانی زیبا باشی برای خودت هم قابل قبولی. برای من که اینطور بود تو را نمیدانم. شاید علت اینکه من بدنم را نمی‌شناسم همین رفیق نبودن من با اوست. گاهی بدنم چیزهایی به من میگوید در آینه یا در نگاه دیگران که میفهمم بدنم من را بهتر می شناسد تا خودم. او تابلوی من است.تابلوی هر آنچه بر من میرود؛ حسرت ها اندوه ها خشم ها.

این را نگه دار. حالا بیا با من در این چند هفته گذشته نه همین دوشنبه قبل را میگویم . آخرین جلسات کلاس هستیم نشسته ام روی صندلی های آخر کلاس. صندلی ها را به دیوار تکیه داده اند و وقتی سین حرف می زند می‌تواند در چشم تک‌تک ما نگاه کند. کاملا مسلط و یکپارچه. از سین برایت نگفته ام.

آدم عمیقی است آدم به شدت عمیقی است. تفکراتش سیر اندیشه‌اش لایه لایه و فرو رونده است در بین حرف زدن به یکی از ما خیره می شود و درذهنش، کاملاً برایم عیان است، بدون تلاش زیادی اما متمرکز به دنبال کلمات می گردد. انتهای هر داستان هر فیلم از ما نظر می‌خواهد. شاید بر حسب عادت این جلسات به اولین نفری که خیره می شود من هستم." خانم نظرتون چیه ؟" من اغلب چیزی برای گفتن دارم ‌.از فلان قسمت خوشم آمد به نظرم شکل گرفته بود شخصیت‌پردازی نداشت.

من در تمام جلسه حاضرم ذهنم نگاهم فرم بدنم. سین آنقدر متمرکز است که من فکر می کنم تمام آنچه در ذهن دارد آشفتگی ها و خستگی ها را جایی چال میکند. آخر چطور میشود در ذهنت ترازویی داشته باشی و در یک کفه واقعیتی که میبینی میشنوی لمس می کنی را بگذاری و در کفه دیگر کلماتی را برای بیان و انتقال آن واقعیت ها دقیقا هم وزن هم ردیف و یک به یک پیدا کنی؟ذهن چند لایه اش ، گوش های تیزش و نگاه نافذی که به صحبت‌های ما دارد برایم جذاب است .بخیل نیست دزد هم نیست. تو هم معلم بودی و میدانی که در معلمی هم می توان دزدی کرد می‌توان حسود بود بخیل بود اما او نیست.

این دوشنبه اما اوضاع فرق میکرد تن من از زیر هزار خروار سنگ برخاسته بود انگار من را در جوی آبی کنار خیابان چندین بار چک و لگد نثارم کرده بودند و خونین رها شده بودم. چشم هایم می سوخت چیزی در حفره بدنم سنگین اما خالی بود. میدانی که کلاسهای سین چقدر برایم مهم است. خودم را جمع کردم و رفتم . یادم هست به تو پیام میدادم. تو روزهاست که نیستی جسمت هست اما روحت نیست. متلاطم اما سردی. چیزی درونت در جریان است اما درونگرا تر از آنی که حرف بزنی. اغلب خسته ای انگار ذهنت فرتوت شده است انگار تو را با چیزی می کشند و تو از هر طرف در کشاکشی. آن روز در اتوبوس فکر می کردم جواب ندادن هایت سکوتت تنهایت چقدر من را آشفته می کند. آن مرد پرشور و حرارت در مقابلم نیست و انگار من رو به یک صندلی خالی نشسته ام‌. اما مسئله تو نبودی، برایم واضح است که مسئله تو نیستی مسئله بدن من است. مسئله احساس خفگی ناشی از دفن شدن است مسئله ی من، خودم هستم اصلا مگر مسئله اول هرکسی خودش نیست؟

چند هفته ی گذشته در من چیزی دفن شده است.بی حسی بی اشتیاقی . چیزی من را به شوق نمی آورد. نیاز در من مرده و خوشحالی پس از برآورده شدن نیاز هم با آن درمن مرد است و من می دانم که هرچه هست در بدنم رخ داده در بدنی که نمی‌شناسمش .ذهن آدم را گول میزند هزار مسئله دیگر را باز می کند که شاید علت این است آن است. اما من میدانم در بدنم چیزی رخ داده که عمیق و بی پرده است. میفهمم که چیزی در من مرده و من دوشنبه در آگاهانه ترین حالت این چند هفته بودم . درست همان دقیقه های اول کلاس پذیرفتم که بدنم در حال خیانت به من است. تو سین را ندیدی می توانی عکسش را ببینی همه جا هست در صفحات در اینستا. سین موهای مجعد کوتاهی دارد جوگندمی و به شکل زیبایی از جلوی پیشانی روییده اند. بدن لاغری دارد حتی لاغر تر از من و نگاه غمگینی که حتی وقتی سینه سپر می کند و شانه هایش را عقب می دهد هم بدنش نمی تواند غم چشم هایش را بپوشاند .او خم شده بود رو به پایین ، دست هایش از روی زانو به سمت پایین رها بودند و با شدت چیزی می گفت که من نمی فهمیدم کلمات می‌فهمیدم اما ربط واژه ها را نمی فهمیدم. ناگهان او و تمام کلاس پیش چشمانم شروع به چرخیدن کرد. انگار ما در یک دایره دور سین میچرخیدم و چیزی از او شروع به جوانه زدن کرد رگ هایش ، خطوط پررنگ پیشانی‌اش و موهای مجعد اش در حرکتی هماهنگ از او برآمدند و هیکل متوازنی را ساختند و من دلم خواست از آن بالا بروم شاخه های رگ هایش را بگیرم و بالا بروم شاخه های پیشانی اش را و چین های مغزش را . در لابلای چین ها ریشه هایی را می دیدم که فرو رفته در چشمانش بودند. او هم با ما می چرخید و می‌چرخید . شاخه هایش در هوا پیچ و تاب میخورد و راهش را پیدا میکرد. بعد ناگهان همه چیز ایستاد .دوباره کلاس کلاس شد و سین جایش را عوض کرد تا کسی داستانش را بخواند و من دلم پر کشید برای تو دلم خواست که پرواز کنم به سمت تو که دستانم شاخه های درختی باشند که در باد می چرخد و پرواز میکند به جانب تو انگشتان تو را لمس کنم انگشتانم را بیندازم در انگشتانت باهم پرواز کنیم . همان موقع این ها را برایت نوشتم اما تو تا یک ساعت بعد پیام ها را نخواندی و من همه پیام ها را پاک کردم .بعدتر نوشتم بیا چند روز حرفی نزنیم.



کلاسبدنمذهن
جستجوگری در حال جنگیدن برای یافتن خودش
شاید از این پست‌ها خوشتان بیاید