سوفیا مهر
سوفیا مهر
خواندن ۳ دقیقه·۲ سال پیش

نامه ای برای عباس


عزیزِ دلِ من ! عباس جان!
عزیزِ دلِ من ! عباس جان!


سلام عباس جان

امیدوارم حالت خوش باشد. البته خوشی که در جان شماست و ما که دوست داریم شما هرجا هستی خوش باشی. آن طرف دنیا یا همین جا. فرقی نمیکند.

غرض از مزاحمت ، چند کلمه ای درباره چیزهای جدیدی است ‌که ازت خواندم. گفته ام قبلا برایت من زیاد میخوانم و میشنوم. از تو مخصوصا که کنجکاوم ببینم تو چطور فکر میکنی یا چطور میبینی این دنیا را. یک کافه ای هست که من زیاد دوستش دارم. نزدیک خانه مان هم هست . کاش بودی روزی میبردمت آنجا. فضای سنتی دارد. گمان نمیکنم که دوست داشته باشی اما روی من را که زمین نمیگذاری؟ هان؟! آنجا من همیشه دنبال کتاب های نخوانده ای هستم که چند صفحه ای بخوانم و بعد ببینم اگر دوست داشتم ادامه بدهم .مثلا بخرم یا امانت بگیرم. چند هفته پیش کتابی از تو را آنجا دیدم که مصاحبه ای بود و میشد در آن شوق و ذوق مخاطبانی که برای آن کارگاه یک روزه آمده بودند را دید. سوالهای تخصصی میپرسیدند و میخواستند از کارت سر دربیاورند که البته کمی فضولی هم هست . من گاهی فکر میکردم الان است که بگویی بابا این ها راز من است چرا باید راز کارهایم را اینجا لو بدهم. اما تو نه این حرف ها را زدی و نه حتی گارد گرفتی برعکس، فکر کردی که واقعا چرا؟ چرا در فلان صحنه فلان چیزها را جا گذاشتی یا نگذاشتی! اینکه گفتی الان دارم بهش فکر میکنم و احتمالا دلیلش این است یا آن است برایم جالب بود! اما غرض از این روده درازی ها یکی از همین جواب هایی است که به مخاطبت دادی!


چرا شما در فیلم هایتان فاصله با بیننده را حفظ میکنید ؟ مثلا انتهای فیلم گروه کارگردانی و پشت صحنه را نشان میدهید ؟


تو یک خاطره تعریف کردی از جوانی ات! حول بیست سالگی که در استودیویی کار میکنی و رییس استودیو شب ها بعد از کار تو را به خانه تان میرساند. همین رییس چند وقت قبل معشوقه اش را که شبیه یکی از هنرپیشه های خارجی است ، از دست داده و حالا فیلمی با بازی همان هنرپیشه در سینما روی پرده است. این رییس هرشب تو را میبرد سینما و یک ساندویچ به تو میدهد و تو هم مجبوری تا انتهای فیلم بنشینی کنار رییس. رییس هرشب درست در جایی از فیلم با دیدن هنرپیشه بلند بلند شروع به گریه میکند و تو هر شب متاثری و به او میگویی فلانی این فقط فیلم است ها ! واقعی نیست! برای مخاطبت ادامه میدهی که به گمانم از همان شروع شد که دلم نمیخواست کسی از دیدن فیلم های من آنقدر متاثر شود که بهم بریزد یا اشکش جاری شود. برای همین انتهای طعم گیلاس پشت صحنه را نشان دادم تا بگویم ببین این فیلم فقط یک فیلم است ما دوربینی داشتیم که با آن یک قصه ساختیم، این واقعی نیست !

ادامه ی حرفهات برایم جالب تر بود!

میگویی از همان زمان از کسانی که من را احساساتی میکردند ، یک کتاب، یک فیلم ، یک آخوند یک آدم ، هرکسی، دوری کردم. اجازه ندادم با احساساتم مرا فریب بدهند. من هم نمیخواهم با احساساتتان شما را فریب بدهم.

عباس جان

این همان چیزی است که من نیاز داشتم. من باید میشنیدم که احساساتم میتواند من را فریب دهد. میتواند قلبم من را مجاب کند که چیزی را باور کنم که دروغ است. چشمانم و باورم را نبینم. واقعیت را نبینم از همان روز فیلم ها برایم فیلم است و بازیگران ، بازیگر. من هم اجازه نمیدهم احساساتم را به بازی بگیرند.خواه یک آدم یک صحنه یا یک نوشته.

ممنونم عباس جان

مراقب خودت باش

ما اینجا وسط گلوله ایم و خیابان ها خونی است. آنطرف ها چه خبر؟ برایم بنویس!

فیلمدلتنگیاحساساتفریب
جستجوگری در حال جنگیدن برای یافتن خودش
شاید از این پست‌ها خوشتان بیاید