آرام در محوطهی بزرگ آسایشگاه قدم میگذارم... نمیدانم سنگینی جو برای تنهایی بیش از اندازهی آدمهاست یا هوای شهر دلگیر است...
پیرمردی روی نیمکتِ ته حیاط نشسته و به من زلزده است... انگار میخواهد چیزی به من بگوید؛
با قدمهای کوچک و تند خودم را به او میرسانم و با صدایی که انگار شوق دارد سلام میگویم... او هم با دستانِ پینه بستهی پژمردهاش سمعکش را تکانی میدهد و باد به غبضهاش میاندازد و جوابم را میدهد...
من هر جمعه به خانهی سالمندان میآیم و با آنها دردو دل میکنم و صداهایی که پر از تجربه است را ضبط میکنم تا در طول هفته در خلوتم به آنها گوش دهم...
پیرمرد که گویی مرا چندین مرتبه در آسایشگاه دیده بود و میدانست برای چه میآیم؛ بدون مقدمه شروع به صحبت کرد...
جوون بودم و خام... چه میدونستم باید به فکر خودمم باشم... میتونم بدون بیاحترامی رو حرف بزرگتر حرف بزنم... آقاجونم برام دخترِ ماهخاتونو نشون کرده بود... ولی من خاطر خواه نازگل بودم!
دخترِ مشدیعلی سرایدار مسجد بود... مردِ پرابهتی بود یه محل سرش قسم میخوردن...
ولی آقاجونم یه کینه قدیمی ازش داشت... هر وقت میپرسیدم ازش که چرا؟!
جواب نمیداد و میگفت: یا دختر ماه خاتون یا هیچکس! دورِ دختر اون پیریام خط بکش که شدنی نیست...
نمیدونستم باید چیکار کنم... چندین بار برای نازگل نامه فرستاده بودم... میدونستم اونم بیمیل نیست ولی اونم گرفتارِ خان باباش بود...
مشدیعلی از سر لج و لج بازی دخترشو صیغهی ناصر پسرِ قصاب کرده بود...
پسرِ لاغر مردنی و سادهای بود، ولی هرچی که بود نازگل منو ازم گرفته بود...
ماام یه رسم مرامی داشتیم... کسی که به نام یکی دیگه زده میشد؛ دیگه حق نداشتیم به سایهاشم فکر کنیم...
منم به اجبار رفتم خواستگاریِ مریم دخترِ ماه خاتون... خوش برو رو بود ولی به پای نازگل نمیرسید!
هرچی که بود عروسی کردیم رفتیم سر خونه زندگیمون...
زندگی خوبی داشتیم نمیگم بد بود ولی حسرتی که آدم تو زندگیش به دوش میکشه رو چیزی نمیتونه درست کنه...
سی سال گذشت... مریم مریض بود... تنگی نفس داشت... میدونستم دووم نمیاره... منم از دار دنیا یه پسر داشتم که اونم رفته بود سر خونه زندگیش...
مریم بعد سه ماه تو بیمارستان فوت شد... کسیام نداشتم که بیاد مراسم ختمش... پسرمم اومد دید کسی نیست بدون اینکه بهم بگه بیا بریم خونه ما، گفت: نمیشه تنها بمونی... وسایلتو جمع کن میبرمت آسایشگاه اونجا راحت تری... منم که انگار چارهای نداشتم، به ناچار راهی اینجا شدم...
چند ماه از اومدنم به اینجا میگذشت که یکیو دیدم... نمیدونم چشاش یه برق خاصی داشت که حالمو دگرگون کرده بود!
پرسوجو کردم... فهمیدم اسمش نازگلِ...
مطمئن شدم خودشه!
نمیدونستم خوشحال باشم یا ناراحت...
اصلا اون اینجا چیکار میکرد؟!
ناصر کجا غیبشزده بود؟!
بعد اون همه سال بازم برق چشماش دستوپامو شل میکرد...
تصمیم گرفتم باهاش حرف بزنم... ولی نمیدوستم چه عکسالعملی نشون میده...
تو حیاط که روی چمنا نشسته بود، رفتم پیشش حال ناصرو جویا شدم... گفت: ناصر کیه؟!
گفتم: اسم پدرتون چیه؟!
گفت: مشدیعلی.
گفتم: منو میشناسید؟! چنگیزم پسرِ آقا مرتضی.
گفت: نه نمیشناسم...
هرچی گفتم، گفت نمیدونم... نمیشناسم... یادم نیست...
از پرسنلا که پرسیدم، گفتن آلزایمر گرفته...
کسیو یادش نمیاد...
ولی چند روز پیش که دم پنجره نشسته بودم، داشت چند تا نامه رو زیرو رو میکرد... دقت که کردم، فهمیدم هموناییان که من براش فرستاده بودم... باورم نمیشد تا الان نگهشون داشته باشه!
جوون میدونی چیه... گاهی نباید به حرف بزرگترا گوش کرد... نه اینکه جلوشون قد اعلم کنی، نه!
ولی یک جوری باید بهشون بگی که سرنوشتمو خودم باید رقم بزنم حتی اگه غلط باشه...
اینارم نمیدونم چرا بهت گفتم... از دور که دیدمت؛ این حرفا رو دلم اینور اونور میرفتن...
خب جوون من برم که وقت قرصای نازگلِ...
اگه عاشق شدی؛ هیچوقت پا رو دلت نزار که بعدا حسرتش رو دلت نمونه...!
پیرمرد بلند شد و روی شانهام زد و از نظرم دور و دورتر شد...
حتی یادم رفت ضبط صوت را روشن کنم...
بعضی اوقات به این فکر میکنم که در همه جای جهان عاشقهایی هستند که هیچوقت به عشقشان نمیرسند...
ولی ما باید بجنگیم!
خدا اگر تلاشهای بیوقفهی ما را ببیند؛
بیشک دست به سینه نمیماند...:)