Juliet
Juliet
خواندن ۵ دقیقه·۱ سال پیش

گلهای نرگس

با آرنج به آرامی به پهلوی مرجان میزنم و میگویم تو باورت میشه؟» چشم از صحنه ی مقابلش بر نمیدارد. لبخند دندان نمایی میزند و میگوید

«مگه تو باورت شده؟»

راست میگفت من هم باورم نمیشد. راستش را

بخواهید هیچکس در این محله باورش نمیشد روزی محبوبه را پای سفره ی عقد ببیند. دختری که داغ ازدواجش را بر دل پدرش حاج فتاح هم گذاشته

بود.

من هم هیچ وقت در مغزم نمیگنجید که شاهد همچین اتفاقی باشم اشک درون چشمانم حلقه میزند. دلم برای محبوبه میسوزد؛ بیشتر از آن چیزی

که فکر کنید بر میگردم به سمت پنجره تا کسی متوجهی حال بدم .نشود نگاهم می افتد به گلهای نرگس توی باغچه پرت میشوم به سالهای که خودم هم زندگی نکردمشان به سالهایی قصه اش را از مادرم شنیده بودم! همیشه میگفت برای محبوبه همه چیز از همین گلهای نرگس شروع شد از اولین باری که حسین توی کوچه دور از چشم بقیه به محبوبه گل نرگس داد.

مادرم دوست گرمابه و گلستان محبوبه است.

رابطه یشان برمیگردد به کودکیشان، دقیقا مثل رابطه ی منو مرجان مادرم میگفت حسین همسایه ی دیوار به دیوار حاج فتاح بود و به گفته ی خودش از همان بچگی دل باخته بود به محبوبه که دختر همسایه شان بود. حتما الان فکر میکنید مثل قصه ی درون کتابها حالا حسین میرود خواستگاری و از حاج فتاح جواب رد میشنود؟ نه. اتفاقا حسین عزیز حاج فتاح بود. وقتی بعد از قضیه ی گل نرگس با خانواده پا پیش گذاشت برای خواستگاری حاج فتاح میگفت:

کسی بهتر از حسین برای دختر یکی یکدانه ی

من؟ کسی که یک محل سر معرفتش قسم می خورند.»

قصه ی عشق و عاشقیشان برمیگردد به اولین سالهای جنگ ایران و عراق، آن زمان حسین فرمانده ی گردان بود قرار شده بود یک هفته

بعد از خواستگاری عقد کنند. مادرم میگفت فردای روز خواستگاری حسین با یک گل نرگس در خانه ی حاج فتاح میآید و با کسب اجازه از حاجی میخواهد که آن گل نرگس را به عنوان یادگاری از روز خواستگاری در باغچه ی خانه ی حاج فتاح بکارند و این جوری میشود که اولین گل نرگس این باغچه را حسین و محبوبه به دست هم میکارند.

درست در روزهایی که یک محله پی کارهای عقد این دو جوان بود به حسین خبر میدهند که خیلی فوری و فوتی خودش را به جبهه برساند.

مادرم میگفت محبوبه از دلشوره و غصه توان روی پا ایستادن نداشت. حاج فتاح میگفت

مگر حسین اولین بار است که به جبهه میرود؟ عقد را میندازیم برای وقتی که برگشت. جای یک هفته دیگر میشود یک ماه دیگر...»

محبوبه به مادرم گفته بوده حسین لحظه ی رفتن قول شرف داده که برمیگردد. میدانید بنظرم پای بعضی از قولها ماندن سخت تر از آن چیزی است که تصورش را میکنید حسین نه یک ماه بعد برنگشت نه حتی یک سال یا دوسال بعد... مادرم میگفت محبوبه نه خیلی حرف میزد. نه خیلی غذا میخورد. فقط هر روز مینشست پشت پنجره و زل میزد به گل نرگس توی باغچه

یک سال بعد از خواستگاری محبوبه یک روز می آید دنبال مادرم و میروند گل نرگس میخرند و می آورند در همین باغچه کنار گل نرگس قبلی میکارند. مادرم میگفت بعد از اینکه گل را کاشتیم یادم آمد که امروز سالگرد روز خواستگاریشان بوده. از آن روز به بعد هر سال در همان تاریخ محبوبه یک شاخه گل نرگس توی این باغچه می کارد آخرین باری که با مرجان گلها را شمردیم بیستویکی بودند.

مادرم میگوید سه سال بعد از رفتن حسین یک مامور میآید و آن خبر نحس را به خانواده اش

میدهد. خبری که آخرین امید پدر و مادرش را

نیز ناامید می کند.

مامور یک پلاک آورده و میگوید این پلاک در محل کشف پیکر یکی دو تا از همرزمان حسین پیدا شده ولی آنجا خبری از پیکر حسین نبوده. میگوید فرزندتان مفقود الاثر شده مفقود الاثر وقتی که پلاکش پیدا شده باشد احتمال زیاد یعنی شهید...

مادرم میگفت هنوز صدای گریه های پدر و مادر حسین در گوشم میپیچد همیشه به این جا که میرسید میگفتم:

بیچاره محبوبه چه زجری کشیده...» مادرم حرف قشنگی میزد میگفت بیشتر از همه ی آدمها عاشق از دل هم خبر دارند. میگفت محبوبه از دل حسین خبر داشت که دست از انتظار نمیکشید.

یک ماه بعد از پیدا شدن پلاک یک روز مادر حسین میآید و پلاک را برای محبوبه می آورد و میگوید:

این یادگاری پسر من دست تو باشد که سه سال تمام به پایش نشستی ازدواج کن محبوبه جان؛ حسین من به همین قدر صبر تو هم راضی نبوده تو تک فرزندی پدرت برایت آرزوها دارد.»

اما محبوبه فقط یک جمله میگوید

«حسین به من قول برگشتن داده.» محبوبه نه آن سال و نه تا ۲۱ سال بعد ازدواج نکرد. فکر میکرد حسین اسیر شده. حاج فتاح با تمام رابطهایی که داشت نتوانست اسم را در میان اسرای جنگی پیدا کند.

ده سال بعد از جنگ بود که اسرا آزاد شدند مادرم میگفت یک دفعه هزار نفر آزاد میشدند و در میان آن هزار نفر خبری از حسین نبود میگفت امید آخرین روزنه ی زندگی محبوبه

بود.

تنها چیزی که او را سرپا نگه داشته بود. در تمام این سالها مادرم ازدواج میکند. من به دنیا می آیم حاج فتاح آسمانی میشود اما محبوبه هنوز امید داشت که حسین بر میگردد. مادرم میگفت در چشمان حاج فتاح میدیدم که آرزوی دیدن محبوبه را در لباس عروس دارد اما دل ندارد اورا مجبور به ازدواج با فرد دیگری کند.

راستش را بخواهید همه چیز مثل یک خواب بود. برنگشتن حسین را حتی پدر و مادرش هم باور کرده بودند اما محبوبه نه...

بهار امسال بود سال ۱۳۸۱ با مرجان از مدرسه برمیگشتیم حال و هوای کوچه فرق کرده بود؛ در خانه ی پدر حسین خیلی شلوغ بود؛ دور از جان فکر کردم پدرش فوت شده تا اینکه رسیدیم به در خانه شان و آن بنر را دیدیم.

بازگشت فرزند آزاده یتان به آغوش گرم خانواده را تبریک عرض میکنیم.»

حسین برگشته بود؛ درست در زمانی که تنها کسی که برگشتنش را هنوز باور داشت محبوبه بود. با تکان دستهای مرجان از فکر و خیال در میآیم اینجا رو نگاه کن الان بله میگه.»

برگشتم و به محبوبه چشم دوختم که در آستانه ی ٤٥ سالگی به عقد با مردی در آمده بود که سالها عاشقش بود مادرم راست میگفت: «بیشتر از همه آدم های عاشق از دل هم خبر دارند...»


این چنل تلگرامم همین الان زدم

https://t.me/albaa_curly






جنگعشقگل نرگسانتظارباغچه
من يک مهاجرم، از رويايى به رويایى ديگر:)
شاید از این پست‌ها خوشتان بیاید