اصطلاح "جنگ تنهایی" را اولین بار از خانم ر. ب. شنیدم. هیچ وقت نپرسیدم چطور آن اصطلاح را کشف کرده، یا اصلاً مال خودش است یا جایی خوانده آن را! اما از همان روز اول که شنیدمش دائم به وجودم چسبیده است، دائم به آن فکر می کنم. به گمانم این اصطلاح را خودش یافته در سخت ترین روزهایش، درست در میان لحظاتی که باور نمیکرده روزی خودش را در آن بیابد!
قشنگیِ اصطلاح "جنگ تنهایی" به تناقض درونش است. از یک طرف، جنگ است! وقتی میگویی جنگ، داری خبر از یک چیز خیلی جدی میدهی. مثلاً نمیگویی درگیری! یا نمیگویی مشکل! میگویی جنگ! جنگ مهم است. جنگ خانمان برانداز است، جنگ همیشه بزرگ است. با چسباندن واژۀ "تنهایی" به جنگ، خانم ر. ب. این جنگ را به درون خودش میکشاند. دامنه اش را معلوم میکند و محدودش میکند به خودش. هروقت میخواهد خبر از غم عمیق و خانمان براندازی در وجودش دهد، میگوید این جنگ تنهایی من است. با این کار، اعتبار آن جنگ را به خودش محدود میکند. به تو میگوید نه کاری از تو ساخته است در این جنگی که برپاست، و نه لازم است که برای تو اعتباری داشته باشد این جنگ! تو چه بفهمی اش و چه نفهمی اش، چه توان لمسش را داشته باشی یا نداشته باشی باز هم جنگ باقی میماند برای من. چون این جنگ، جنگ تنهایی من است. جنگی است که هرشب، اگرنه هر روز، به سراغم می آید، هیچ کس نمیبیندش، هیچ کس آنقدر ترسناک نمی یابدش اما برای من ترسناکترین است، برای من شکل واقعی خود جنگ است!
هربار که اصطلاح خانم ر. ب. را با خودم تکرار میکنم، به خودم میگویم به گمانم همۀ مشکلاتی که با خودمان داریم، از جنس جنگ تنهایی است! آنقدر آن مشکلات از نظر دیگری غیرمشکلند و گاه آنقدر غیرقابل لمسند برای دیگری یا حتی پوچ و آسان، که تو حتی گاهی خجالت میکشی به روی خودت بیاوری که با چنین چیزی در درونت درگیری، که شب و روزت را اسیر خودش کرده است. اما خودت ته وجودت این را میدانی که هرچقدر هم احمقانه، اما برای تو بزرگترین غم است، بزرگترین درگیری دنیاست، جنگ است، جنگ! اما با وجود همۀ جنگ بودنش، جنگ خاص توست، جنگ تنهایی توست. این وجودِ تو با همۀ تاریخ و پیشینۀ خاص خودش است که این جنگ را جنگ کرده! پس جنگی است که تو تنها در اعماق تنهایی ات داری و جایش همانجاست! این نه از جنگ بودنش می کاهد و نه از اعتبارش! مگر میشود انکار کرد جنگ بودنش را! اما چیزی که با این اصطلاح به خوردِ وجودم رفت این بود که گاهی توهم برت میدارد که چون میتوانی این غم را به دیگری ابراز کنی، یا از آن حرف بزنی، پس غمی نیست که خاص تو باشد! به گمانم این فقط یک توهم است. هر جنگی که داری، جنگ تنهایی خودت است، مالِ خود خود خودت است! تنهاترین لحظات زندگی ات را تصور کن، آن مشکلات متعلقند به همانجا. خب میگویی که چه؟ بنظرم وقتی بدانی این جنگ بزرگی که در جریان است، جنگ تنهایی توست، آرام میگیری! خودت را به در و دیوار نمیزنی که انکارش کنی، که به دیگری نسبتش دهی، که به زور به خوردِ دیگری بدهی. با خودت آرام میگویی این جنگ من است، میخواهد بزند ناکارم کند؟ خب دست خودم است که امشب بگذارم مرا ناکار کند یا جان سالم از آن به در ببرم! با خودت میگویی این جنگ توست! برای هیچ کس هیچ اعتباری ندارد اما با این وجود، جنگ است لامصب و من میخواهم از این جنگ جان سالم به در ببرم! جنگی است که یک سرباز دارد و همان سرباز دشمن نیز هست. خودش بمب می اندازد و خودش خنثایش میکند هربار. نمیتوانی بگویی بیهوده است! جنگی در کار است اما جنگ تنهایی توست!