کسی میداند سوگواری (grief) برای یک فقدان باید چه شکلی باشد؟ بهتر است اینطور باشد که به روی خودت نیاوری و به خودت بگویی به جای آن فقدان، فقط روی فلان و فلان تمرکز کن و حواست را از آن پرت کن؟ یا بهتر است که بگذاری آن فقدان را احساس کنی یعنی در درونت بجوشد و تمام وجودت را پر کند تا جایی که از تو سرریز شود؟ شاید هم جایی حد وسط این دوتاست. اما همیشۀ خدا آنچه درست است، حد وسط است. مثلاً وقتی مقاله ای را میخوانی که طرفدار یک نظر رادیکال است، پیش خودت میگویی که میدانم حتماً مقالۀ دیگری هست که خلاف این نظر را گفته و طرفِ دیگر رادیکال را گرفته است و اما باز هم با خودت میگویی نه بابا نشد، هیچکدامشان واقعیت نیستند، چون مطمئنی یک مقالۀ دیگری هست که آمده گفته آقا اصلاً نه این کاملاً درست است، نه آن یکی. حقیقت ماجرا یک جایی این وسط است و باید یکم از این نظریه را قرض بگیریم و کمی هم از آن یکی دیگر و خَلاص و پِلاص!
اما وقتی پای نظریه وسط نباشد و در عوض، در زمین واقعیت باشی، یعنی زمینی که با تمام اعضای بدنت در آن جا خوش کرده ای، حد وسط بودن سخت است، شاید هم بی معنا. مثلاً در عمل، تو یا خوشحالی یا ناراحت، حالا بیاییم بگوییم یک جایی این وسط باش که هم نشانی از خوشی داشته باشی و هم نشانی از غم، خب یعنی چطور باشم؟ یعنی همین الان منی که روی صندلی نشسته ام و گردن درد گرفته ام پس از اینکه ساعت ها خودم را به مطالعه مشغول کرده ام تا فقدان را حس نکنم، باید چگونه باشم که بگوییم آهان! الان این حد وسط است! جوری که نه فقدانت را انکار کرده ای و نه به آن تن داده ای! باریکلا! اصلاً وقتی حد وسط را یک موجود مستقل حساب نکنی و آن را صرفاً با دو تا طرف رادیکال توضیح دهی و بگویی هم این باشد و هم آن، چگونه میتوانی بگویی حد وسط اصلاً خودش یک حالت مستقل است که باید آن باشیم، به جای اینکه آن دوتا امر رادیکالی باشیم که خلاف همند؟
ولی خب، با همۀ این تفاسیر، همه این را می دانند که نه این وری بودن خوب است و نه آن وری بودن، ولی هیچ کس نمیگوید بین دو ور بودن چگونه است دقیقا؟ اینکه هم فقدانت را به روی خودت بیاوری و قبول کنی وجودش را و هم تمرکزت را بگذاری روی چیزی دیگر تا این فقدان یادت برود، اصلاً چگونه بودنی است؟ شاید مسئله سر مقدار است: مثلاً اینکه اینطور نباشد که اصلاً اصلاً به روی خودت نیاوری که فقدانی هست اما همان لحظه که فقدانت را به یاد می آوری با خودت صحبت کنی، خودت را مجاب کنی و بگویی خب حالا ک چه؟ یا مثلاً به خودت بگویی زودباش و دلیل های منطقی ات را به یاد بیاور، همان دلیل هایی که موقع عصبانیتت و تازه بودن زخم هایت داشتی آنها را دانه دانه جلوی احساسات خامت ردیف میکردی اما الان که چند روز گذشته حافظه ات یاری نمی کند آن دلیل ها را به یاد بیاوری و تمام چیزی که بر تو دوباره حاضر و عیان است همان احساسات خام است!
خب پس چاره ای نیست جز این نتیجه که پیدا کردن این حد وسط مسخره تنها یک راه دارد و آن هم تقویت حافظه است تا دلیل های منطقی را هربار به یاد بیاورم، دانه دانه دوباره به آنها فکر کنم و اجازه دهم منطقی بودنشان بپیچد توی جانم تا جایی که آن احساسات خام سرکش جایشان تنگتر و تنگتر شود و بروند بچپند یه گوشه از مغزم. گویا حد وسط بودن یعنی هی خودِ عاقلت را بر خودت احضار کردن و تسلیم شدن در برابر فرمانروایی اش. باشد قبول! منِ عاقل بیا حکفرمایی کن و حد وسط بودن را نشانم بده، احساس فقدان آزارم میدهد!