ماهِ کامل در آسمان چشم هایش را گرفته بود. در میانِ طبیعتِ کوچکِ وسطِ شهر در نیمه های شب قدم برمیداشت. چراغ های خانه ها آرام و پشت سر هم خاموش میشد و تنهایی برایش بیشتر میشد. به آن عادت کرده بود یا شاید فقط همین برایش معنا داشت. میان تمام افکار و جسم و روح شکسته اش چیزی لبخند میزد و این غیرطبیعی بود. چشم هایش را بست و نفس عمیقی کشید این چیزی بود که نیاز داشت و به او رهایی بخشید ولی انگار بیشتر از اینها معنای رهایی میداد.
...
دوباره مانند دیگر اوقات به یاد آن شب افتاد.
در افکارش باران میبارید ولی نه از آسمان، از چشم های معصوم کودک. کودک را درک میکرد، احساسش را احساس میکرد ولی کودک فقط به آغوش و بوسه نیاز داشت؟
او نمیتوانست امید بدهد خودش هم به آن نیاز داشت ولی فقط هجای آن را بلد بود.
در چشم هم نگاه کردند. هق هق تمامِ وجودِ کودک را گرفته بود. تمام شدنِ خیلی از آرزوها و زندگی اش را میدید که همراه نفس های آخر سرپرستش به آسمان می رفت. دیگر تقلایی برای گرفتن دستان او نمیکرد تنها چیزی که از او میخواست غذا بود ولی زیر قولش زده بود.
مرد زانو زد. صدای خش دار استفاده نشده اش را آرام آزاد کرد:
_وقتی همه چیز برایت پوچ میشود بعضی چیزها برایت ارزشمند میشوند. به جز تمام دلایلی که دارم، میخواهم تو را بکشم چون خودم را در تو میبینم ولی میگذارم این کار را تو بکنی. فکر کنم باید منتظرت بمانم.
بلند شد و رهایش کرد. کودک در تمام راه قدم هایش را دنبال میکرد و حرفهایش را تکرار میکرد میدانست یک روز معنایش را میفهمد و مرد را منتظر نمیگذارد.
ابری روی ماه را گرفت و مرد دیگر روشنایی ماه را ندید ولی متوجه تاریکی بیشتر شب نشد.
خطر را احساس کرد، همیشه منتظر آن بود. خطر شکمش را شکافت و خون را از تنش آزاد کرد. باز در چشم های هم نگاه کردند. گریه ی چشمهایش کجاست؟ دیگر آن را نداشت. موجِ انتقام برای آنها خوب نبود ولی در آنها بود. برایش گرمای خون مانند گذشته ولی درد همان همیشگی بود. دستانش را روی دستان پسرک گذاشت و آنها را محکم گرفت تا جلوی لرزش را بگیرد. هنوز میتوانست بیشتر خراش بدهد خودش آن را بیشتر فرو کرد و چهره اش را کمی در هم کشید. پسرک ناگهان دستان خود را شل کرد ولی محکم احاطه شده بودند.
به همراه کمی خون به خودشان گفت: بیا نفس بکشیم.
و کارش را تکرار کرد.
از دست دادن قدرتی که سالها آن را جمع کرده بود را احساس میکرد. لرزش و ناتوانی پاهایش به سراغش آمد. کمی فشار دستانش کم شد و پسرک سریع دستان خود را پس گرفت. مرد روی زمین افتاد ولی نگاهش را از روی پسرک نگرفت.
تن صدایش دیگر داشت بیرون میرفت. ولی دیگر وقتش بود که بگوید:
به جز تمام دلایلی که برای کشتن تو داشتم، میخواستم این کار را بکنم چون خودم را در تو میدیدم ولی گذاشتم این کار را تو بکنی و منتظرت ماندم. الان وقت آن هست که بگویم ممنون.
پسرک ناخداگاه خم شد تا روی زخم را بگیرد ولی مرد ناگهان شروع کرد و با قدرت به جا مانده اش ملتمسانه گفت: بگذار خودم را بالا بیاورم.
ترحمِ پسرک آرام او را بجای جلو به عقب کشید. وقت رفتنش که رسید، رفت و رهایش کرد.
مرد قدم های او را دنبال نکرد. هیچ وقت قدم های کسی را دنبال نمیکرد. کسی برایش قدم برنمیداشت بجز خودش ولی آن را روی مرداب برمیداشت. زمان بُرد که این را بفهمد وقتی فهمید دیگر برایش مهم نبود بجایش نیلوفر های آبی را کنار میزد و بیشتر پیش میرفت. یک روز نیلوفری چشم هایش را گرفت مانند او بر روی مرداب قدم برمیداشت پس باید او را نجات میداد.
در خاطراتش وقتی در کوچه صدای درگیری را شنید. هیچ اهمیتی برایش نداشت ولی بسوی آن کشیده شد. دید که چگونه خشمِ چاقو در گوشت تن فرد فرو رفت و کودک ناخداگاه به عقب رفت. فرد چاقو را خارج کرد و بسمت کودک خیز برداشت ولی مرد زودتر رسید و کارش را ساخت و در چشم های کودک نگاه کرد و او را تعلیم داد.
...
بعد از رفتن ابرها باز ماه را دید و دیگر کاری یا فکری نکرد فقط به ماه نگاه کرد و آن را تا انتها تماشا کرد.
KRK