پروانه نمیتوانست پرواز کند. شمع را میدید. در چشمانش برقِ پرتوهای آتشینِ شعله های شمع سوسو میکرد. مغزش به دور خود می چرخید و توهمِ چرخشِ سوزان به دور شمع را برای پروانه تداعی میکرد. شمع در خیال خود می سوخت و پروانه و هر چیز او برایش بی معنا بود.
ارزشش را دارد که بنشینی و افسوس بالِ شکسته ات را بخوری و در خیالِ ذهنت توهمِ ستاره های فروزانِ شمع را داشته باشی ولی شمع توجهی به موجودیت تو نکند؟
باشد شاید که بتوانی تقدیری خود خواسته داشته باشی بچرخ به دورش، بچرخ به گِردش. میبینی آتش چه زیباست؟
حال تو را دید. بالهایت، رنگهایت، اشتیاقت.
بادِ نسیمیِ ملایمت به گرداگردِ اَتش او نواخت. حال چه میکنی وقتی شعله اش بالت را میسوزاند و تا انتهایت تماشایت میکند؟ خواهشاً لبخند نزن. اینگونه احمق نباش که ای کاش نبودی که بتوانی نفس بکشی.
شاید که شمع تو را دید و خود را سوزاند که چشمهایت را بدزدد. گرفتار روشنایی شدی و چشمه ی نور را ندیدی. ندیدی که گفت پشیمانم، به دورم نچرخ که برایت زهرم و گشتی و گشتی و حتی این را هم گرفتی که بنشیند و آرزوی خوشبختی بدون خود را برایت کند.
KRK