من، آتنا 19 ساله، دانشجوی سال دوم دانشگاه تهران هستم. دلیل اینکه متن را با معرفی خود آغاز میکنم این است که جایی، ته دل، آرزو دارم که این متن خوانندگانی خارج از افرادی که مخاطب همیشگی گزافهگوییهای من هستند داشته باشد. تا کنون سه بار به عضویت بنیاد ملی نخبان درآمدم، شاید هم چهار. دو بار بابت دو دوره المپیاد، یک بار بابت رتبه زیر 100 کنکور کارشناسی و یک بار هم گمان میکنم به واسطه جایزه البرز. اکنون در دانشگاه مدیریت مالی و اقتصاد میخوانم اما خیلی دلم پیششان گیر نیست. دلیل انتخابم مانند همه افرادی که میشناسم این بود که درآمدی برای خود دست و پا کنم و در سوز سرمای اوضاع اقتصادی کشور بیمار نشوم. حدود یک ماه یا بیشتر است که به واسطه 1)گفتمان نخبگان علوم انسانی و 2)برنا (برنامه نقد انیمیشینی که عمده بارش را دانشکده علوم اجتماعی دانشگاه تهران میکشد) افکار خطرناکی به سرم زده است. به این فکر میکنم که برای منی که دوست دارم در موضع درس خواندن تا ته چیزی بروم انتخاب رشتهای که به آن آنجورها هم علاقمند نبودهام بزرگترین اشتباه علمی زندگیام بوده است و در عین حال نمیتوانم این را نادیده بگیرم که تنها انتخاب موجود و منطقیترین را برگزیدهام. که اگر واقعا علاقه را پرچمدار انتخابم کرده بودم احتمالا الآن از نگرانی بابت آینده کاری خود هزاران بار انصراف داده و خود را مورد لعن و نفرین قرار داده بودم.
خوب به یاد دارم که وقتی میخواستم انتخاب رشته کنم در مقابل حقوق خیلی مقاومت کردم. از من تقلا و تلاش برای فرار از سرنوشت مختوم و از خانواده اصرار که "شوهر زهرای خاله هم حقوق خوانده و وضعش خیلی خوب است، همه میگویند حقوق خیلی خوب است، همه خودشان را میکشند تا وکیل شوند" در نهایت هم با کمک مشاور انتخاب رشتهای که معتقد بود بازار کار مالی عالیست و درآمدها هم در این رشته سر به فلک میگذارند و یاد میگیری چطور در بورس سرمایه گذاری کنی و دلاری پول دربیاوری من و بیشتر از من، خانواده را قانع کرد که این رشته اِند ماجراست. حالا یک سال و نیم از تحصیل من در این رشته میگذرد و دروغ گفتهام اگر بگویم یک روز شد که راضی باشم. ناراضی نیستم، اما به جهان پر زرق و برق اطرافم نگاه میکنم و بحثهای انتزاعی و صحبتهای نظری چنان مرا کور کردهاند که دیگر نمیتوانم آن چیزی که خود دارم را ببینم. چیزی که در مدیریت بر آن تاکید میشود این است که تا حد ممکن از دانشگاه فاصله گرفت و کار کرد.
این روزها که نگران پیدا کردن شغل هم هستم و دارم در هر روز برای چندین و چند جا رزومه پر میکنم، به طور جدی به آینده تحصیلی خود فکر میکنم، به طور جدی چینی میخوانم و در عین حال کمی با فضای انجمن علمی علوم ارتباطات هم آشنا شدهام فکرهای عجیبی به سرم میآید و بسیار از خودم میپرسم که چرا ما از آدم به اصطلاح نخبه جامعه انتظار داریم که درآمد خوبی هم حاصل کند و آیا این دو مورد و خصوصا در علوم انسانی با یکدیگر جمع میشوند یا خیر؟ (بنده حقیر را ببخشید که در این متن ممکن است بارها از کلمه نخبه استفاده کنم، خودم خیلی خوشم نمیآید اما باری که نیاز دارم را میرساند. نخبه در سراسر متن به آدمی اشاره دارد که از تحصیل لذت میبرد و گونهای در آن عمیق میشود که دیگر افراد تمایلی ندارند)

رتبه خوب کنکور تجربی میرود دندانپزشکی بخواند که کاری است نسبتا مکانیکی و دنیای حال حاضر در آن نیاز به کمتر اصلاحات و نوآوریای دارد؛ رتبه خوب کنکور ریاضی به سمت علوم کامپیوتر سوق داده میشود که البته کمی ذوقیتر است و جای بحث دارد اما بازهم نسبت به سایر انتخابها میتواند موردسوال واقع شود و رتبه خوب کنکور انسانی هم که جایش روی صندلیهای حقوق است تا فقط حفظ کند و جواب دهد. این انتخابها نه تنها نیاز اساسیای از جامعه حال حاضر ایران حل نمیکنند بلکه به نظر میرسد کمی تا حدودی انتخابهای خشک و بیعمقی باشند. انتخابهایی که راه فکر و خیال و بحث را بر فرد میبندند و از او انتظار دارند تا نوع خاصی بیاندیشد و باشد. اینجا، با امید بر اینکه موجب ناراحتی نشود، خود را شاهد مثال میآورم. از 17 سالگی که دیگر کنکور یقهام را سفت چسبید و ول نکرد تمام آرزو و رویاهای کودکی را فراموش کردم، نوشتن که یک روزی نقطه عطف زندگیام محسوب میشد را گذاشتم خاک بخورد، دیگر کتاب نخواندم و فیلم ندیدم، چه رویا داشتم "کارگردانی چیزی" بشوم. همه هم و غمم را گذاشتم به دنبال پول، به من این باور خورانده شد که "آفرین، حالا که دیگر نخبه شدی میتوانی درآمدی داشته باشی که تا دلت بخواهد بخوری و بنوشی". رشتهای را برگزیدم که بهترین بازار کار را داشته باشد، مهارتهایی را در لیست یادگیری گذاشتم که بیشترین درآمد را بدهد؛ زبانی را برای مطالعه انتخاب کردم که درآمد تدریس ساعتیاش بیشتر باشد و ناگهان از زندگی ناراضی شدم، خودم را با همکلاسیها که مقایسه میکردم مال آنجا نبودم. (همین الان یک نفر مرا از اتاق موسیقی بیرون کرد و کف زمین سرد نشستهام تا ادامه متن را بنویسم. خوابگاه جای تایپ کردن هم ندارد) در دانشکده مدیریت جز "به دنبال پول بودن" چیزی یاد آدم نمیدهند، رشته من که از باقی بسیار بدتر است. همه چیز شد درباره پول، درآمد، سود، سرمایه، کار، سازمان، موقعیتهای شغلی، کارآموزی، سابقه کاری و... . آتشی که از 13 14 سالگی در دلم روشن کرده بودم ناگاه سرد شد و من ماندم و ساعتی که تندتر از همیشه میدوید. من ماندم و درسهایی که خوانده میشد تا پاس شود و لیسانس حاصل شود و بتوان با آن کار پیدا کرد. من ماندم و فکر به تمام آیندههای ناخواستنی پیش رو.
حالا نشستم و عمیقا به این فکر میکنم که شاید این عشق به یادگیری اتفاقا متضاد با پولسازی باشد.
اولین چیزی که به فکرم میرسد این است که کاری که منجر به کسب درآمد بسیار میشود لزوما همان کاری نیست که نیاز به نبوغ در انجام دارد. در واقع این دو موضوع بر خلاف باور عموم نسبتا از یکدیگر جدا هستند. برای اینکه بتوان کار خاصی مانند وکالت یا برنامهنویسی یا دندانپزشکی و یا تحلیل صورتهای مالی را انجام داد بیشتر از اینکه به هوش نیازی باشد به نوعی مهارت خاص مرتبط نیاز است. اجتماعی بودن، توانایی در اقناع، آموزش مناسب و تمرین بسیار. انگار که داشتن این تواناییها ارتباط مستقیم با هوش و توانایی تحصیلی ندارد، که هوش میتواند تنها یک فاکتور اثرگذار از سطح بروز و شکوفایی این نوع مهارت و دانشها باشد. نقش ارتباطات در پولسازی هم حرفیاست که شاید اینجا جای بیانش نباشد اما عنوان کردنش خیلی بد هم نیست. بسیاری از افراد نابغه پولداری که ما امروزه میبینیم تنها بخشی از موفقیت خود را مدیون توانایی خدادادی خود هستند و بخش بسیاری از آن را از طرف روابط و ارتباطاتی که داشته یا ساخته اند به دستآوردهاند. پس اولین نتیجه گیری این است که اصلا این توانایی ثروتاندوری و کسب درآمد میتواند از کانالهای بسیاری حاصل شود که یکی از آنها هوش ذاتی و خدا دادیاست.

بسیاری از افرادی که در تحصیلات خود عملکرد عالی نشان میدهند لزوما به حوزههایی که در نهایت به کسب درآمد بالا منجر میسوند علاقمند نیستند. به بیانی ممکن است آدمی که در یک حوزه توانا و پر شوق و اشتیاق است در حوزه دیگری تا سطوح متوسط سقوط کند. نمیگویم درحوزه دیگر احمق باشد چرا که انواع هوش با یکدیگر مرتبط هستند اما همپوشانی صد درصدی ندارند. پس ممکن است آدمی در یک حوزه موفق شود اما آن حوزه مانع از کامل پتانسیل او شود. برای من مدیریت مالی به مثابه زندان است. در آن بد نیستم، ولی همه آنچه که میتوانستم باشم هم نیستم. بیرغبتم، علاقهای به تحقیق و انجام دادن هیچ فعالیتی ندارم. بد نیستم، اما در بهترین حالت متوسطم.
این یکی از بدترین نقاط ضعف آنهاست، برخلاف تشویقی که در سطوح تحصیلی پایینتر نصیب بچههای پرفکرتر میشود، در سطوح بالاتر این زیاد اندیشیدن یک نقطه ضعف است. پاسخ دادن به تمامی سوالات موجود در ذهن ممکن است فرصت نمره خوب گرفتن، اختصاص دادن زمان برای گشتن به دنبال شغل و کسب تجربه کاری، کسب ارتباطات لازمه برای بدست آوردن فرصتهای بهتر و... را از فرد سلب کند. کماکان که این زیاد فکر کردن میتواند منجر به شک کردن بسیار به رشته و جایگاه خود و در نتیجه احتمال بیشتر مواجه شدن با احساس ناامیدی و پشیمانی در مقایسه با سایر انتخابها شود. نخبه فکر میکند که در جایگاهی که بیشتر با علاقه شخصی خود سازگار باشد چه کارها که نمیتواند بکند و همین منجر به از اینجا مانده و از آنجا رانده شدن او میشود.
دلیل گرفتار شدن ما به این شرایط از نظر من کاملا واضح است. شرایط اقتصادی. در جامعهای که گرفتن مدرک دانشگاهی نه یک تصمیم بلکه یک اجبار برای کسب درآمد است و در جامعهای که با بسیاری از مدرکها از جمله زبانها به علت بسته بودن راههای ارتباطی با جهان، بسیاری از شاخههای علوم انسانی به علت نبود توجه کافی، بسیاری از مهندسیها به علت عدم وجود زیرساخت و... فارغ از اینکه از کدام دانشگاه و با کدام مدرک فارغالتحصیل شدهاند بیکار و در رفع نیازهای خود عاجز میمانند مشخص است که عمده افراد به مدرک دانشگاهی به چشم گذرگاهی برای یافتن شغل و کسب درآمد نگاه میکنند و نه علمی برای آموختن. همچنین به علت پایین بودن مضحک سطح درآمد برخی مشاغل نسبت به برخی دیگر (مثلا استادی دانشگاه نسبت به دلالی و رانتخوری و کلاهبرداری و امثال اینها) و بالا بودن سطح تورم بسیاری از مشاغل کفاف معیشت افراد را نمیدهند. برای مثال خود من حاضر هستم با درآمد حداقلی یک معلم دانشی که به آن علاقمندم را با شور و شوق بسیار به دانش آموزان انتقال دهم اما مشکل اینجاست که این درآمد حداقلی ممکن است حتی مرا در پرداخت اجاره منزلم هم پیش دیگران دستدراز کند. شرایط فرهنگی که شرایط اقتصادی هم حاصل عملکرد آن است دقیقا توضیح میدهد که چرا در ایران خواندن رشتههای انتزاعیتر و یا کلا سواد مگر در برخی حوزه های خاص هیچ دستاوردی ندارد. اگر مملکت توسط افراد متخصص اداره میشد احتمالا هیچوقت اوضاعمان به چنین روزی نمیافتاد که با تمام شرمساری از استادی نقل کنم که "استادان دانشگاه را به دریوزگی انداختهاند". سیستم اداری دولت نه تنها از شخص کاردان کمک نمیگیرد بلکه او را هم به پستوی دانشگاه یا گاها حتی زندان پس میزند. گویا که انگار به علم آلرژی داشته باشد. تصمیمات اقتصادی را حقوق خواندگان میگیرند، تصمیمات تلویزیونی را بیسوادها، تصمیمات دیپلماسی را فقهدانان. اینطوری میشود که آدم درس خوانده باسواد نهایت جایگاهی که برای خودش متصور است پشت سکوی استادیست که البته میبایست حایگاه والایی باشد، چه اینطور نیست.
در نهایت خلاصه بگویم که حال من کمی ناخوش است. انگار مسئله آموزش رایگان هم دیگر چیزی برای به سخره گرفتن شدهاست؛ هم خود واژه آموزش و هم رایگان بودنش. جامعه ایران روز به روز به سمت مسیری میرود که همه چیز در آن انحصاری شود. ابتدا چیزهای لوکس و قیمتی، بعد جواهرات و امثالهم، بعد خانه و ماشین، بعد مشاغل سطوح بالاتر و امروز حتی درک و فهم هم انحصاری شده است. با خودم که فکر میکنم هیچ جوره نمیفهمم که اصلا هدف از اینکه بنیاد نخبگان طرحهایی را اجرا کرده و عضو میپذیرد چیست. در نهایت همه ما باید برویم و با چنگ و دندان نانی دربیاوریم. شاید اگر هیچوقت تلاشی از خودم نشان نمیدادم امروز دیگر انقدر در برابر درآمد بالا داشتن مسئول نبودم. شاید خوشحالتر بودم. حالمان به روزی افتاده که انگار همه چیز فقط برای خنده و تمسخر است که وجود دارد، وقتی همه ما مجبوریم برای تکهای نان با یکدیگر بجنگیم دیگر چه فرقی میکند که باشی و چه باشی، جز اینکه یک رودربایستی برایت به وجود میآورد تا مجبور شوی صورتت را با سیلی سرخ نگه داری.