ویرگول
ورودثبت نام
آتنا
آتنا
خواندن ۶ دقیقه·۹ ماه پیش

این نگذشتن‌ها که هست، اینها هم می‌گذرد.

آتنا جانم، می‌دانم که این روزها آنطور که انتظارش را داشتم و داشتی روبه‌راه نیستی. کمی خسته‌ای، بی‌قرار، آشفته، پریشان. در دلت چیزی قل‌قل می‌زند و هیاهوی سرت از آنچه که خودت را به آن عادت داده بودی شلوغ‌تر شده است. هر دم و بازدمت را در تقلای شادی، شادی واقعی، آنطور که آن را برای مدتی کوتاه شناختی، آن هم فقط برای یک لحظه می‌کوشی و هربار که فکر می‌کنی شاید قدمی به ‌آن نزدیک شده باشی، از جلوی چشمانت پر می‌کشد و گویی با نشان دادن اینکه سرآبی بیش نبوده پوزخندی به تو و تمام خون، عرق و اشکی که در راه ریخته‌ای می‌زند. پوزخندی صدادار که هربار تو را بیشتر به چاهی بی انتها و تاریک نزدیک میکند، اینکه باور کنی که "خوشحالی، هیچوقت برای تو نبوده، نیست و نخواهد بود"

می‌دانم که این روزها، برخلاف تصوری که از خودت برای همگان ساخته‌ای، ترسیده‌ای؛ سخت از آن ندیده‌ها و دیده‌هایی که در راه مه‌آلود پیش رویت جا خوش کرده‌اند هراسان هستی و این هراس تا آنجا در گوشت و استخوانت نفوذ کرده که نمی‌توانی در گهواره شب هم آرام بگیری.

ولی خب، بهتر از هرکسی هم می‌دانم که برای "خوب نبودنت" حق داری. دادن حق برای حس احساست کم‌ترین کاریست که می‌توانم برایت بکنم و چقدر ظالمانه خواهد بود اگر که همان را هم از تو دریغ کنم. پس آتنا جانم، با خیالی آسوده اشک بریز، هق‌هق کن و زار بزن، زار بزن تا آنجا که نفس در گلویت بگیرد و اگر خواستی بازهم برای رهایی از سنگینی روی قلبت تقلا کن. اگر دلت می‌خواهد ناسزا بگویی، با خیال راحت بگو، زمین و زمان و مکان را همه باهم به بار ناسزا ببند و بر سرشان فریاد بکش که چقدر قبیح و دوست‌نداشتنی هستند. اگر بازهم آرام نشدی ایرادی ندارد، برو و تا جایی که جسمت دیگر توان ایستادن نداشته باشد پرخوری کن، شب‌ها تا طلوع آفتاب بیدار بمان و نگران کسلی و تن‌دردی که روز بعد متحمل خواهی شد هم نباش، ساعت‌ها صفحه یوتیوبت را اسکرول کن و به اینکه در این زمان چه کارهای دیگری میتوانستی بکنی فکر هم نکن. اگر یکی دو روزی قرار است حالت خراب باشد بگذار باشد، بدون اینکه به این فکر کنی که اگر او تو را اینطور و با پف زیر چشم، موهای ژولیده، تن خشک شده، شکم برآمد و گوشه ناخن‌های جویده شده ببیند چه فکری می‌کند. برای دل خودت غمگین باش؛

غمگین باش اما هرگز فراموش نکن. فراموش نکن که من و تو از کدام مسیر آمدیم تا بتوانیم امروز را هم تجربه کنیم. فراموش نکن که بیدار شدن از خواب، هرصبح آسان نبوده.

یادت هست؟ یادت هست که چه ها کشیدیم؟

آن روزها که بین معصومیت کودکانه و دنیای بی‌رحم آدمهایی که آنقدرهاهم خوب و مهربان نبودند گیر کرده بودی و دلت نمی‌خواست که باور کنی تمام دنیا آنچه که در تلویزیون یا عروسک‌هایت دیده‌ای نیست را یادت هست؟ گذشتند.

آن روزها که تمام دنیا مانند قفسی از جنس خار و آهن دور تنت پیچیده بود و با هر اعتراض بیشتر در گوشتت فرو می‌‍رفت را یادت هست؟ گذشتند.

روزهایی را که برای یک ثانیه "آدم حساب شدن" و "دوست داشته شدن" التماس می‌کردی را چطور؟ گذشتند.

آن زمان‌ها که برای یافتن حس ارزشمندی‌ای که هیچگاه در وجودت نهادینه نشد میان خرابات و باتلاق‌ها و بیابان را می‌گشتی را به یاد می‌آوری؟ گذشتند.

روزهای سردرگمی در دنیایی که برای کوچک بودن زیادی بزرگ بود و برای بزرگ بودن زیادی کوچک را هم بیاد بیاور؛ لحظاتی که واقعا دلت می‌خواست زمین دهان باز کند و تو را ببلعد را بیاد آور و ببین که چقدر ساده گذشتند.

آن شب‌هایی که از نیمه جان بودن گذشتی تا صبح شدند را و آن شب‌هایی که خودت را مطمئن می‌کردی صبح نشوند را ببین که چطور در پس هرکدام خورشید جوانه زد؛ تمام شدند و رفتند.

بیاد بیاور تمام گریه‌هایی که تنها شاهدشان خوک صورتی رنگت بود که با چشمان تیله‌ایش به خرد شدنت نگاه می‌کرد، برگ‌های کاغذی که به محض روان شدن جوهر از شوری اشک هم ردی بر آنان ماند، قطراتی که بی هشدار و بی‌وقت سر کلاس‌ها پرده ماسکی که برای خودت ساخته بودی را دریدند و پایین ریختند، بارهایی که دیدی چطور آدمها چپ چپ نگاهت می‌کنند یا بارهایی که پچ پچ کردن آدمها از راه گوشت به دلت رفت و سخت و محکم دورش پیچید، روزهایی که مجبور شدی ناعادلانه و بی رحمانه بین چیزهایی که آدم‌های عادی به نداشتنشان فکر هم نمی‌کنند دست به انتخاب بزنی. همه را بیاد بیاور.

ما، زیاد شکست خوردیم، بیش از آنکه بتوان با انگشت‌های دست آنها را شمرد. کم مسخره نشدیم، کم خراب نکردیم، کم فرصت‌ها را از دست ندادیم، کم سقوط نکردیم و کم هم زیر بار دنیا له نشدیم.

خوب می‌دانم که خیلی چیزها گذشت، اما هیچوقت تمام نشد. می‌دانم که خیلی شب‌ها آفتاب برآمد اما صبح نشد. می‌دانم که خیلی چیزها محو شده اما در پشت پرده چشمانت مانده، به همان وضوح روز اول و حتی شاید کمی شفاف‌تر، خیلی صداها ساکت شده‌اند اما هنوز در تک تک حفره‌های سرت می‌پیچند. آدم‌های زیادی آمدند و رفتند اما تکه‌هایی از تورا هم با خودشان کندند و بردند. می‌دانم که ما زخم‌هایی داریم که هرگز خوب نمی‌شوند. همه اینها را می‌دانم.

اما دیدم و می‌دانم که چطور از پس همه آنها برآمدیم، از تک تکشان حداقل عبور کردیم، دست و پاهایمان زخمی و لباس‌هایمان گلی شد، اما هیچوقت در دام گیر نکردیم. ما گذشتیم. جاهایی هم بود که ما، برای گذشتن ازشان کافی نبودیم، شکار شدیم و به دست سرنوشت دریده شدیم؛ اما پاره‌های لاشه‌‌مان را گردهم آوردیم و دوباره از نو روی هم چیدیم، چیدیمشان، خودی جدید پدید آوردیم و دوباره ایستادیم. چه جلوه شکوهمندانه‌ای. با آنکه به مرگ رفته و برگشته بودیم بازهم با صلابتی تمام و قدرتی باورناپذیر ایستادیم، ایستادیم، لبخند زدیم و دوباره به راه افتادیم. هرچند که کسی این پاره پاره شدن‌ها را ندید. هرچند که این جسم دوباره بهم دوخته شده هنوزهم کامل نیست و اتفاقا نقص‌هایش از نقاط قوتش بیشتر و پررنگ‌ترند. اما من که می‌دانم چه شده، من که همه‌اش را دیدم و چشیدم و لمس کردم. پس اگر من هم به تو افتخار نکنم و پیش من هم نتوانی نفسی از سر آسودگی بکشی آنگاه به کجا پناه خواهی برد؟ بگذار در طوفان دنیا من، خودم پناهت باشم.

دلم می‌خواست که به یادت بیاورم که همه اینها گذشت، ما کم کسی نبودیم؛ ما همه اینها را گذراندیم. این را هم می‌گذرانیم. تمامش می‌کنیم. روزی از تمام این دردها، غم‌ها، غصه‌ها، ناآرامی‌ها، ترس‌ها، نگرانی‌ها، تشویش‌ها و آشفته‌حالی‌ها فقط یک جمله کلیشه‌ای می‌ماند "این نیز گذشت."

آتنای عزیزم روزی بزرگ خواهی شد. این را با انگشت کوچکم به تو قول می‌دهم. از صمیم جانم.




وسط نوشتن این پست یادم افتاد به این. این نقاشی رو یه نفر دقیقا موقعی که زنگ آخر خورده بود و می‌خواستیم بریم خونه بهم داد. یادمه یه جورایی عجله داشت، حدس می‌زنم دلش نمی‌خواست کسی ببیندش که به من چیزی داده و سوال پیچش کنن. هرچی که بود؛ من خاطره اون روز رو شفاف شفاف یادمه. احتمالا و اونطور که از ظاهرش پیداست خیلی با قصد خوبی به دستم داده نشده؛ ولی یادمه که خوشحال بودم. یه نفر به من فکر کرده، یه نفر به من فکر کرده، یه چیزی کشیده و بهم داده. راستش از وقتی که دوباره درش آوردم تا ازش عکس بگیرم ( بیست دقیقه پیش) تا الان همچنان دارم لبخند میزنم. حس عجیبیه. اینکه چقدر راه‌ها رو اومدیم و چقدر همه چیز عوض شده و در عین حال انگار که همه چیز هنوز همینجا و دقیقا کنار چشممونه. زندگی چیز عجیبیه. خوب بگذرونیدش.

دنیادلنوشته
"سر ممکنه که اشتباه کنه اما خون هرگز"
شاید از این پست‌ها خوشتان بیاید