ویرگول
ورودثبت نام
آتنا
آتنا"سر ممکنه که اشتباه کنه اما خون هرگز"
آتنا
آتنا
خواندن ۱۰ دقیقه·۶ ماه پیش

به امید چنگ زدیم، پاره شد

28 خرداد سال 1404. من در زیرزمین خانه مادربزرگ (یعنی همان جایی که تقریبا تمام روزهای تلخ و شیرینم از تجربه دخترخاله‌دار شدن و عاشق شدن تا شکست عشقی و کنکور خواندن و از خانه بیرون شدن توسط فرزند دیگر خانه را گذرانده‌ام) نشسته‌ام. وسایلم از جمله هدفون عزیز دردانه‌ام و تعدادی از کتاب‌هایم و ماسک موی جدیدم و آوامیو (عروسکی که هدیه گرفته‌ام) در تهران و در اتاق کوچک شش نفره خوابگاه در انتظار منی هستند که ممکن است هیچوقت به سراغشان برنگردم و یا ممکن است میانه همین هفته آینده طوری که انگار نه خانی رفته و نه خانی آمده کلید در در بیاندازم و به قول خودمان سوپرایزشان کنم. اگر روزی انقدر از این تاریخ دور شدیم که نیاز به توضیحات بیشتر داشت باید یادآوری کنم که امروز روز ششم از جنگ است. واژه‌ای تا به امروز در مقابل به کار بردنش مقاومت میکردم و امروز بالاخره به خودم اجازه استفاده ازش رو میدم.

این یک آلبوم خاطرات است

23 خرداد

دیروز تصمیم گرفته بودم که سخت‌تر تلاش کنم. مثل میدوریا ایزوکو. در طول روز حداقل ساعتی را به مطالعه چینی اختصاص بدهم و خودم را بیشتر در این زبان مادر غرق کنم. منتظر تماس از سمت مجتمع فنی بودم و دل تو دلم نبود تا بالاخره بتوانم کد مدرس بگیرم و مدرس رسمی انگلیسی و کره‌ای بشوم. داشتم فکر می‌کردم که چه تابستانی بشود این تابستان؛ سال‌ها بود که پای تخته ایستادن و تدریس کره‌ای رویای دوردست من بود. بین خودمان بماند، دوشنبه که می‌شد 26ام هم در سفارت فرهنگی ترکیه مصاحبه بورسیه داشتم و این داستان‌ها اعتماد به نفسی به من داده بود که قصد داشتم پس‌انداز جمع کنم و بدون مدرک زبان که از واجبی‌هاست هی برای اینور و آن‌ور اپلای کنم.

ساعت 6 صبح بود؛ قصد بیدار شدن نداشتم، حالا که فکر میکنم اصلا نمیفهمم که چرا گوشی را روشن کردم و تصمیم گرفتم که سری به تلگرام هم بزنم. تعداد پیام‌ها از آنچه که باید بیشتر بود. خیلی بیشتر. کانال پروکسی را باز کردم و دیدم که ساعت 3 صبح فرماندهان نظامی و چند دکتر هسته‌ای "ترور" شده‌اند. هر چه پیام‌های بیشتری میخواندم اوضاع بیشتر و بیشتر بهم می‌ریخت، وحشت کردم. به اتاقی که مادرم درش خواب بود رفتم و دیدم که نیم‌بیدار است. پرسید "چرا جمعه‌ای این موقع بیدار شدی؟" و من جواب دادم "مامان پاشو ببین یه خبرایی شده". شبکه خبر را روشن کردیم و پرچم سیاه بالای صفحه و عکس پنج نفری که نبودنشان تایید شده بود.

24 خرداد

منتظر بودیم تمام شود. منتظر بودیم دقیقا همان روز تمام شود. فردا به مقصد تهران بلیط داشتم و منتظر بودم مطمئن شویم همه جا امن و امان است تا کوله‌ام را ببندم و عازم شوم اما همه چیز بدتر شد. بچه‌های خوابگاه از اتاق به سوله ورزشی منتقل شدند و بر اساس ایمیل رسمی مصاحبه لغو شد. من چه کار کردم؟ بیرون رفتم و با آدم موردعلاقه‌ام بستنی خوردیم چون معتقد بودم که اگر خودم را آرام نگه دارم همه چیز زود درست می‌شود همانطور که هر بار شده بود. شب هنگام دوستانم از صدای موشک‌ها می‌گفتند در حالی که من به مادرم تاکید می‌کردم که بلیطم را لغو نکند بلکه زمانش را به پنج‌شنبه تغییر دهد چون قرار است همه دانشجوها بخواهند برگردند و ممکن است ماشین گیر نیاید. (در تاریخ خوردن بستنی کمی شک دارم، یا جمعه بوده و یا شنبه؛ نمیدانم چرا مغزم کارایی کافی را ندارد و دست و دلم هم به بررسی شواهد موجود نمی‌رود)

25 خرداد

امتحانات رسما 3 هفته جابه‌جا شد. همه دوستانم به دنبال بلیط برای برگشتن بودند. آنکه خانه‌اش مشهد بود برای اینکه فقط برود رفت کرمان و دیگری که اهل خراسان بود به سمت شمال راهی شد. تماس‌های پشت سر هم و عاجزانه برای اینکه مطمئن شوم حال همه خوب است. راستش جابه‌جا شدن امتحانات با این مقدار روز فاصله خیلی نگران کننده بود؛ نگران کننده‌تر از تمام اخبار اصابت و انفجار. چرا که این نوا را در دل خود داشت که قضیه همینجا تمام نمیشود. ولی نسبت به بعدها که فهمیدم خیلی از عوامل تخریب و خانه خراب کن‌ها در همین خاک ساکنند و تهدید داخلی‌ها دست کمی از تهدید خارجی ندارد کمتر بهم‌ریزنده بود. یک روز دیگر گذشت بدون اینکه بفهمم کی شب شد و کی صبح. حداقلش دیگر نگران اینکه ثبت حسابداری شرکت‌های سهامدار را بلد نیستم نبودم که کاش می‌بودم و اینطور نمی‌شد. از خانه خودمان جمع کردیم و آمدیم خانه مادربزرگ تا کمتر تنها باشیم. یا شاید هم برای اینکه اتصالمان به اینترنت حفظ شود.

26 خرداد و روز جهنمی

در این روز اتفاقات وحشتناک زیادی افتاد، در حدی که ساعت‌ها گریه کردم و از شدت گریه نفسم بند آمد و قفسه سینه‌ام هم درد گرفت. پروفایلم را مشکی کردم و از تمام گروه‌ها و کانال‌هایی که داشتم لفت دادم. دیگر جنگ جدی شده بود. روز چهارم بود و اگر می‌خواست "تا سه شود بازی شود" باید تا الان تمام می‌شد. صدا و سیمای ایران موقع پخش زنده زیر خاک و آتش رفت و محبوبم به من حرف‌هایی را زد که هنوز که هنوز است معنا و مفهوم پشتشان را نمی‌فهمم و نفهمیدن چیزی بود که بیشتر از همه آن روز فریاد من را بلند کرد. من آدمی حواس پرت و بزدل خوانده شدم چون فکر می‌کردم لایق باور کردن عشق نیستم (و البته با شرایطی که پیش‌آمد فهمیدم واقعا هم لایق نبودم)، محبوبم به من گفت که از بین آنچه که امروز در زندگی دارم سعی می‌کنم دنبال کنم (و راستش را بخواهید شاید کلا 10 درصدی موفق باشم) و او یکی را انتخاب کنم، که اگر من بخواهم این همه رویا و هدف داشته باشم (رک و پوست کنده‌اش را بگویم که اگر بخواهم بیافتم دنبال درس و پایم را از مرزهای این خاک بیرون بگذارم) باید بپذیرم که دیگر قرار نیست او را ببینم. (در پرانتر بگویم که چون قول داده بودم غذا درست کنم با این حالم رفتم خرید و آشپزی هم کردم؛ غذای بی‌حواس و بد طعمی شد؛ در فروشگاه شنیدم که راننده ونی گفته بود از تهران تا اصفهان 50 میلیون پول میگیرد.) آن روز خیلی خودم را سرزنش کردم، خیلی از خودم بدم آمد و خیلی به این فکر کردم که باید موجودی بی‌نهایت خودخواه و رذل و دروغگو باشم که بین این دو راهی مانده‌ام، و البته بسیار هم به این فکر کردم که انتخاب کردن یکی از بین آینده‌ای که هنوز حتی یک آجرش را هم روی زمین نگذاشته‌ام و کسی که میخواستم خانه را برایش بسازم نامردی‌است. راستش را بخواهید چند لحظه‌ای فکر کردم مردن خیلی گزینه جالب‌تر و بهتریست در این شرایط که هیچ چیزی نیست و بین همان چیزهای نداشته هم باید انتخاب کنم. در آخر روز و فقط برای اینکه هوا به سرم بخورد و اشک توی چشمانم خشک شود کمی دوچرخه سواری کردم. هیچ چیز بهتر نشد، جز اینکه دیگر فکر نمی‌کردم مردن بهتر است. شب با دو عدد ملاتونین 5 خوابیدم که ایده خوبی نبود.

27 خرداد

ساعت سه صبح بیدار شدم. آدم اصولا در این ساعت‌ها دچار احساست متناقضی می‌شود. ماه درخشان بود و با وجود اینکه تابستان است سردم شده بود. به این فکر کردم که من چقدر انسان ظالمی باید باشم که در این شرایط به بچه مردم که احتمالا دارد روزهای سخت‌تری را هم پشت سر میگذارد آن‌طوری بتوپم و امیدش را برای ساختن آینده‌ای که متصور است از او بدزدم. "کسی رو داری که باهاش حرف بزنی؟" "معذرت میخوام که توی این شرایط حالت رو بدتر هم کردم". دستور تخلیه مناطق 1 و 2 تهران آمد. من بیدار ماندم. در واقع خوابم نبرد. همانطور که از این پهلو به آن پهلو میشدم بین افکار و دغدغه‌هایم هم از این سو به آن سو می‌رفتم. و باز هم جنگ و انفجار و موشک و صدای پهباد. البته من که چیزی جز اخبارش نمی‌شنیدم، از معدود مزایای شهرهای کوچیک و گمنام. صبح مادرم عمل جراحی داشت. با هم رفتیم بیمارستان. راستش انقدر خوابم میامد که کمتر توانستم به چیزی فکر کنم. در بیمارستان بحث دیروز ادامه یافت و من بازهم متهم شدم به ندیدن و نشنیدن و اشتباه فکر کردن و آزار دادن خودم و دیگری و بازهم نفهمیدم و نفهمیدم و نفهمیدم. وقتی خاله‌ام آمد من به خانه برگشتم. بعد از اینکه به خانه برگشته بودم تخت کناری مادرم لز او پرسیده بود که قصد ازدواج دارم یا خیر. سعی کردم کمی بخوابم و در این میان به این فکر کردم که برای من بچه این‌ها زیادی است و درست است که حالا رسما یک آدم بالغم ولی حقم نیست که این همه متهم شوم و برای خواستن یک زندگی معمولی مجبور باشم هی فدا کنم و فدا کنم. با دوستان زیادی تلفنی حرف زدم. حتی یک تماس 1 ساعت و نیمی داشتم و به آنها التماس کردم که حق را به من بدهند. نیازی به درخواست نبود؛ چون به هر حال آنها فقط داستان من را می‌شنیدند. بورسیه مکست ژاپن که خیلی از آشناهایم در انتظار نتایجش بودند لغو شد. این به معنای این بود که شاید چیزهای بسیار دیگری هم از دست بروند. دو بار ناهار خوردم و شام را هم پر خوردم. در دفترم دو صفحه‌ای نوشتم و کمی ماین‌کرفت بازی کردم تا وخامت حالم بهتر شود. دوستی می‌گفت حالا شب‌ها در ماین‌کرفت هم به جای صدای زامبی صدای بمب می‌آید و دیگر معلوم نیست داری ماین‌کرفت بازی می‌کنی یا کالاف.

28 خرداد

تصمیم گرفتم که از امروز کمتر بخورم. صبح درباره اینکه لباسم تنگ و کوتاه است کمی دعوا کردم؛ میخواستم بروم کتابخانه. رفتم. توی راه نگاه کردم، به پیرمردی که آمده بود دوچرخه سواری، به دختربچه‌هایی که موقع خداحافظی با یکدیگر میگفتند "خداحافظ خواهری!" به آشپزی که با دقت و حوصله در طباخی کوچک جلوی کتابخانه غذا می‌پخت، به روشن شدن چراغ‌های مخزن کتاب، به دختری که با رژ قرمز و ناخن‌های درست شده روی صندلی نشسته بود و میگفت اصلا کتاب دوست ندارم و من آخرین پناه خودم را بین خط‌های کتاب‌های قدیمی کاغدی جستجو می‌کردم. موقع بیرون آمدن کیفی نداشتم، کتاب‌ها را محکم به قفسه سینه‌ام فشار دادم تا جان بگیرم، تا ضربان نامنظم قلبم را آرام کنم. در راه برگشت همسایه مادربزرگم خانم نون را دیدم، در کوچه ایستاده و با زنی دیگر حرف می‌زد، کنارش یک پلاستیک گذاشته بود با 4 5 تا روغن، او من را ندید. مادربزرگم گفته بود که دیشب حوالی عصر موشک دیده‌اند و پسرخاله هم صحت این دیده را تایید کرد. دلمه داریم. امروز اولین روزیست که از محبوبم بی‌خبرم، آرام‎‌ترم. صبح می‌خواستم ورزش کنم، دست‌هایم را که داشتم می‌کشیدم چشمم به انعکاس خودم در آینه افتاد و اشک در چشمم جمع شد. از خودم پرسیدم که چه کار باید بکنم؟ و تنها جواب این بود که امید باید داشت، همانطور که همیشه داشته‌ایم. حالا اینجا منم و پنج تا کتابی که امانت گرفته‌ام. منم و امید. امید به اینکه روزی این روزها را یادمان نخواهد آمد، امید به اینکه روزی اگر نبودی هم دلم برایت تنگ نمی‌شود، امید به اینکه کسی هیچ جایی از دنیا آسیب نبیند، امید به اینکه کودکی مجبور نباشد بفهمد جنگ چیست و چرا هست، امید به اینکه بتوانم دوباره هدفونم را ببینم، که دوباره در سلف غذا بخورم و با خودم فکر کنم که کاش ترشی آورده بودم، امید به اینکه روزی شاید برگردی، امید به اینکه در عوض آنچه کشیدیم بهمان نعمتی داده شود، که مامان حالش خوب شود، که من آدمی بهتر باشم. امید داریم، امید و امید و امید و امید و امید. به راستی که اگر امید نبود جوان ایرانی می‌خواست چه کار کند؟ یا جوان فلسطینی، جوان آفریقایی قحطی زده و جوان اوکراینی. احتمالا همه‌مان مرده بودیم. نمیدانم این امید ما را به کجا خواهد برد، نمی‌دانم که دوباره به ما خیانت خواهد کرد یا خیر. ولی می‌دانم که می‌خواهم برای این مرز و بوم کاری بکنم، چرا که این خاک از هر جای دنیا بیشتر عاجز توجه و کمک است، همانطور که من.

29 خرداد

آمدم پست را ویرایش کنم که فهمیدم اینترنت بین‌المللی قطع شده است و احتمالا سرور آپلود عکس ویرگول هم یک سرش به آن‌ور آب وصل است چون نمیتوانم چیزی آپلود کنم.


جنگترورایراندلنوشتهامید
۸۰
۳۱
آتنا
آتنا
"سر ممکنه که اشتباه کنه اما خون هرگز"
شاید از این پست‌ها خوشتان بیاید