بسیار گذشته از آخرین باری که احساس میکردم به نوشتن عادت دارم. نوشتن حالا برایم شده است رویایی دست نیافتنی در جهان آرمانی هرگز نیامدنی. پس به رسم ناشیانه خود از توصیف آنچه که در زمان و مکان فعلیام در حال رخداد است آغاز میکنم. در زیرزمین هستم. موجودات پرنده ریز جثه مثل نقاطی که با مالیدن چشم بر آن ظاهر میشوند در کل فضا در رفت و آمدند. یکی از دانشجوهای هنر (اگر بشود از روی چهره آدمها را قضاوت کرد و اینکه اساسا نام این زیرزمین را "اتاق هنر" گذاشتهاند) همزمان با من در حال تمرین ویالون است. ساز با او سر لج و ناسازگاری دارد. شاید هم با من، لحظاتی صدایی رویایی از خود ساطع میکند و لحظه بعد نوتها تبدیل به تیغ شده و پرده گوش را عمیق میخراشد. قبل از باز کردن این صفحه تایمر مطالعه خود را روشن کردهام که خودش به زیبایی و شیوایی بیانگر این است که ارزشها چقدر به زوال رفتهاند و امید بشر به ناامیدی است.
زندگی مدتیاست که خیلی معلق است. میان آنچه که هست و آنچه که میتواند باشد. میان واقعیت و خیال؛ اجبار و رویا، قطعیت و احتمال. همه چیز سر جای خودش است. همه چیز درست است. توازن برقرار و جهان عاری از خطاست. بهترینها رخ دادهاند و در میان هوشمندانهترین تصمیمات غوطه ور هستم. ناگهان، از ناکجاآبادی، نسیم وهم میرسد. تصویری جلوی چشمانم میبینم، بویی در مشامم میپیچد و قلبم در احساسی شناور میشود که نامش را نمیدانم. از خودم میپرسم "اگر چیزها اینطوری که هستند نبودند چه میشد؟" همین سوال مرا پرت میکند به تنگ، نمور، عمیق و تاریکترین نقطهای که در من پیدا میشود. قبرستان وجود. قبرستان تمام آنچه که بودم و دیگر نیستم و یا آنچه که میتوانستم باشم و در نطفه از شرش خلاص شدهام. حالا به جای صدای ویالون بوی سیگار میآید. قبرهای کوچک و بزرگ از خاک سر درآوردهاند. قطرات باران اشک به دل آن نفوذ کرده و خاک را شستهاند. حالا برخی از جنازهها بالا آمدهاند. گویا هنوز نفس میکشند، بیصدا برای شنیده شدن فریاد میزنند. برای نجات التماس میکنند. زیر لب قول میدهند که آخر سر تن را به کشتن ندهند. نحسی و یکی از ملازمات بقای جو قبرستان این است که نمیدانم عامل صدا کدام یک از آنان است. کدامشان قول قلبی میدهد و کدامشان آب زیرکاه و دنبال دروغ و دغل است. مدتهاست که تلاش کردهام به آن برنگردم. با هزار ترفند و دوز و کلک جلوی خود را گرفته ام که پا به سمتش نگذارم، اما حالا؛ صداها خیلی بلندند. میدانم که اگر آنان را به حال خود رها کنم کم کم و در گذر زمان زیر آب و گل و لای دوباره دفن میشوند و اینبار برای همیشه خاموش. در گذر زمان. زمان.
کلیددار قبرستان موجودیاست کاملا خاکستری. سر تا پایش هم خاکستریاست. رنگ پوستش، دستکش و کلاهش، بارانیاش، رنگ چشمانش، طرههای مویش، کفش چرمش و حتی نگاهش. نگاهم میکند؛ معنایش را نمیتوان بفهمم. اینکه میگوید تو برو و من خودم حواسم هست یا شاکی است که چرا این همه دیر کردهام. شاید هم هر دو، بسته به اینکه من خود را که بدانم. فانوس در اثر طوفان و یا شاید هم نالههای نیمهمردگان سو سو میزند، آتش نماینده خوبی از همه آنچهاست که در درون من رخ میدهد. معشوقه سابقم نیز باری مرا بدان عنصر نام داد. یک صدا بلندتر از باقی است. واضح و شفاف است، آشناست. فریاد میکشد که "به خودت بیا. به من برگرد. در آغوشم بگیر که خاک سرد است" به این فکر میکنم که آیا باید دلم بسوزد یا بگذارم در سرنوشت مقدر خود غرق شود. درباره سوزاندن دلم فکر میکنم چرا که حالا دل را هم در سرم و در حاشیه ذهن خود جا دادهام. یک دلیل وجود دارد که چرا به درون نمیشتابم، که حتی اگر قرار نیست چیزی را و یا کسی را نجات بدهم مواجهه با آنچه ناشناخته ماندهاست را هم از خود دریغ میکنم و آن ترسیاست که تک تک ذرات وجودم را فرا گرفته. در ابتدا قرار بود کمک کند تا چیزها کنار هم بمانند. که جسم و ذهن، مرز آنچه که هست و آنچه که نیست، از هم متلاشی نشود. اما حالا آنقدر با تمام ذرات بهم آمیخته که رد هرآنچه پیش از خود را پاک کرده و تبدیل به احساسی واحد شدهاست.
میترسم، از چیزهای بدیهی. از گرسنه ماندن. از ناامید کردن. بدتر از آن از ناامید شدن، که نکند همه این قبرستان و باران و صدا و فریاد توهمی باشد که در لحظه نتیجه دادن همه چیز در تلاش است تا خوشبختی را از من بدزدد. که نکند حربه شیطان است. میترسم از رها کردن، از ساختن، از هرج و مرج. از غریبه شدن. بیشتر از همه از غریبه شدن میترسم. غریبه شدن با جهان بدترین کابوس آدمیِ کوچک و حقیر و وابسته و ناتوان است. غریبه شدن در سرت جنجال میکند که بِبُر، طنابی که تنها و تنها به وسیله آن به جهان حال حاضرت بسته شدهای را پاره و سقوط کن که این سقوط بهتر از اسارت است. که اسارت زهر جان است و جان، در اسارت معنا ندارد.
ترس، همانگاه که صداها بلند و واضحتر میشوند مرا یک قدم به عقب میکشاند، بعد قدمی دیگر و قدمی دیگر. پاهایم در زمین فرو میرود، مثل اینکه خاک به نیابت از نیممردگان به من التماس میکند که بمان. که کمی بیشتر گوش بده، اما زور ترس بر او میچربد، که اگر نمیچربید اصلا قبری وجود نمیداشت. کلیددار مرا آرام نظاره میکند، نمیدانم آه میکشد یا برایم خوشحال است. قدم گذاشتن بر رویا مثل سوار شدن بر ابر میماند. هر دو در فکر ممکن و در واقع یاوهاست. چیزها همینطوری بهترند. همه چیز سر جای خودش است. هیچ نقصانی وجود ندارد. همه چیز درست است؛ تنها، یک صدا، آرام اما متلاطم، برخلاف آنکه با دور شدنم به افول برود واضح و واضحتر میشود، زیر پوستم میخزد و بالا میآید، میخواند که "قرار ما، اینجا نبوده، به یاد داری؟"
