ویرگول
ورودثبت نام
آتنا
آتنا"سر ممکنه که اشتباه کنه اما خون هرگز"
آتنا
آتنا
خواندن ۴ دقیقه·۲ روز پیش

هفته اول: تعریفِ به قدر کافی خوب از خود

نداشتن قاشق مصیبت بزرگی‌است، تا سرتان نیاید نمی‌فهمید؛ موقعی که مجبور می‌شی از قوطیِ داغِ لوبیا چیتیِ تبرک محتویاتش را سر بکشی‌ است که این درد تمام و کمال برایت رخ‌نما می‌شود. علاوه بر قاشق، چنگال و قابلمه‌ام هم گم شده. امیدوارم مادرم این را نخواند. چند وقتیست که بیش از پیش حواس‌پرتی مزمن گریبان‌گیرم شده است؛ حضور من از دنیای حال گرفته شده و به جهان خیال داده شده‌است. آنقدر غرق فکر کردن هستم که هیچ نمی‌فهمم در جهان اطراف چه چیزی در حال رخداد است؛ همان لحظه‌ای که فکر می‌کردم سندروم رویاپردازیِ تمام‌وقت را شکست داده‌ام موج جدید با شدتی روزافزون به سراغم آمد، کوتاه بگویم، این‌بار جنون مرا برداشته است. انگار در دنیای قبلی مرده‌ام و در دنیایی جدید متولد شده‌ام که تمام ضوابط و قواعدش با آنچه از پیش آموخته بودم فرق دارد، انگار تازه از خواب بیدار شدم؛ که تازه هوشیار شده‌ام و دروغ‌هایی که تا این لحظه بهشان باور داشته‌ام یکی یکی جلوی چشمانم نقش بر زمین می‌شوند.

شرح ماجرا را قابل فهم‌تر بگویم، اول برای خودم و دوم برای شما. اهداف زندگی‌ام دست‌خوش تغییر شده‌اند، یا بهتر بگویم؛ تازه دارد برایم روشن می‌شود که در ابتدا به دنبال چه بودم. که چه بر سرم آمد که این هوار دروغ به خودم خوراندم تا پایم را جایی بگذارم که اصلا و ابدا جای من نبود. تا به روزی برسم که تک تک لحظات را تحمل کنم و نه زندگی، که اجازه بدهم آدم‌ها بر اساس آنچه که از من می‌دانستند مرا تعریف کنند و برایم باید و نباید تعیین و به سمتی که گمان می‌کردند "آدمی مثل من" باید برود رهنمایم کنند. دارم می‌فهمم که دلیل بی‌رغبتیم در برخی موارد نه فقدان جربزه و عرضه و پشتکار و بلکه از اساس اشتباه بودن ارزش‌هایی است که برای خودم قائل شده بودم. دارم می‌فهمم که در واقع زندگی من تکه‌های پخش و پلای بی‌ربط و از هم گسسته تجربیات نبوده و تمام آنچه که بوده‌ام، هستم و خواهم بود با یک نخ قرمز (از همان‌ها که در داستان‌های کارآگاهی زیاد می‌بینید) به یکدیگر متصل است که من تا کنون فکر می‌کردم توهم دیداری من و یا لکه‌ای بر روی صفحه‌است. برخلاف آنچه که عموما از چنین وضعیتی انتظار می‌رود ذره‌ای پشیمانی و ناامیدی در وجودم نیست، اتفاقا سرشار از امید هستم که به نوبه خود برای خودم هم بسیار عجیب است؛ وقتی آدمی می‌فهمد که در زندگی‌اش نیاز به تغییر دارد باید بپذیرد که اشتباه کرده‌است، که عمرش را هدر داده و می‌توانست به جای این همه پیچیده کردن اوضاع در همان قدم اول تصمیم درست را بگیرد. شاید هم دو قدم پیش از آن. اگر نپذیرد که در نقطه‌ای از زندگی‌اش اشتباه کرده‌است این طور به نظر می‌رسد که احتمالا الآن در حال انجام آن اشتباه است. پذیرش اشتباه با احساس غم و اندوه و ندامت بسیاری همراه است و یا باید باشد؛ اما من ابدا چنین احساسی ندارم. شاید برای این است که چیزها خیلی جدی نشده‌اند.

با خودم فکر می‌کنم که اگر واقعا آن کاری که دل به آن فرامی‌خواند را انجام دهم، آن موقع دیگر آن دختر 18 ساله دانشگاه رفتهِ باهوشِ رشتۀ سخت خوانِ امیدبخش نیستم. می‌شوم آدمی که چندسال عقب افتاده‌است، در ثانیه‌ای تمام دستاوردهایم محو شده و از آنجا که تعریف خود را وابسته به دستاوردهایم می‌دانم دیگر از خودم هم تعریفی ارائه نخواهم توانست داد. نثر سعدی‌وار. به این فکر می‌کنم که اگر دستاوردهای بیشتری داشته باشم این خلاء پر خواهد شد؟ مثلا بشوم دختر 21 سالهُ سه زبان بلدِ مقاله دادهِ چین رفتهِ از رشته تاپ انصراف دادۀ در استودیو مشغولی که در این سن به سمت علایقش برگشته است. آیا این تعریف به حد کافی خوب است؟ نمی‌دانم. گاهی با خودم فکر می‌کنم که آیا ما آدم‌ها اصلا نیاز داریم که تعریفی داشته باشیم؟ که حتما در مواردی خاص و نادر باشیم؟ که حداقل در یک مورد استثنایی عمل کرده باشیم تا بتوانیم برای خودمان ارزش و اعتباری قائل شویم؟ جهانِ بیرونِ من تمام عمر این باور را برایم تایید کرده‌است که تا دستاوردی نداشته باشی مورد ظلم و نفرتی و تازه وقتی اسمی برای خودت در می‌کنی‌ است که لیاقت و ارزش دریافت محبت را داری. اینکه چقدر حالت خوب باشد یا به آینده‌ات امیدوار باشی اصلا و ابد موضوعیتی ندارد و میزان دوست داشتنی بودن تو در هر لحظه تابعی ازدستاوردهایی‌است که تا آن لحظه از ان خود کرده‌ای.

مسئله دیگر من مسئله سن است؛ وقتی می‌گوییم فلان شخص 50 ساله متخصص در 20 سالگی مسیر زندگی خود را عوض کرد به طرز معقولی به موقع و زودهنگام به نظر می‌رسد، ولی در جایگاه آدمی در شرف 20 سالگی و در شرف تغییر مسیر همه چیز زیادی وحشتناک به نظر می‌آید، زمان مانند هیولایی بی شاخ و دم جلویت قد علم می‌کند و در گوشت فریاد می‌کشد که "برای چنین تصمیم‌هایی خیلی دیر است! عقب میافتی! زندگی‌ات را خواهی باخت!".

خلاصه که ماجرا بدین وصف است، من قدم در مسیری تازه گذاشته‌ام که برایم سرشار از شگفتی و مکاشفه‌است. دوست دارم شما را هم با خودم همراه کنم، پس تصمیم گرفتم شروع کنم به نوشتن هفته نامه‌ها، البته خیلی قول نمی‌دهم که فاصله هفت روزه را رعایت کنم. ته دلم آرزومندم این طوفان بخوابد و هفته دومی درکار نباشد، اما اگر بود؛ ورود شما را به جریان پرتلاطم و سرنوشت‌سازترین داستان زندگی‌ام تا به اینجا خوش‌آمد می‌گویم.

دوست داشتنیمسیر زندگیدانشگاهدانشجودلنوشته
۱۶
۳
آتنا
آتنا
"سر ممکنه که اشتباه کنه اما خون هرگز"
شاید از این پست‌ها خوشتان بیاید