ویرگول
ورودثبت نام
آتنا
آتنا
خواندن ۲ دقیقه·۴ سال پیش

و گاهی چقدر دیر زود میشود...

عینک ته استکانیش را روی چشمانش جا به جا کرد و نگاهی دوباره به جعبه خاک گرفته ای که از انباری بیرون آورده بود انداخت

یکی از دفترچه هایی که حال به قهوه ای میزد را بیرون کشید و با سر آستین مشکیش گرده های رویش را کنار زد

رنگ قهوه ای دفترچه کم کم خودش را به سفید باخت،

توجهش به عنوان دفترچه جلب شد،دفترچه خاطرات سیزده سالگی!

حال چهل و چندی سال،از آن روزها میگذشت...

دیگر سیزده سالش نبود،توان و رمق سیزده ساله بودن را هم نداشت!

دفترچه را باز کرد و ورقه ها را با انگشتانش طی کرد،عنوان یکی از صد ها برگه را چنین و با خطی عجیب نوشته بود:

به زودی هایم

  • به زودی نوشتن اولین کتابم رو شروع میکنم!

تلخندی به روی لب هایش نشست،چه رویاهایی که در سر نداشت..نوشتن کتاب،آن هم نه یکی دو تا،می خواست نویسنده ای قهار شود و آدمها را در دریای داستان هایش غرق کند..

اما اکنون حتی موضوع اولین کتابش را نیز به دست فراموشی سپرده بود،نه..حتی اگر به یاد می آورد هم دیگر حوصله ای نبود

  • به زودی موسیقی سازی یاد میگیرم!

یادش افتاد به آن زمان که شب ها با فکر آهنگ سازی برای خواننده های مطرح به خواب میرفت و با ایده های ناب از خواب بیدار میشد!

اگر همه چیز خوب پیش رفته بود اکنون میتوانست به عنوان پیشکسوت در جلسات شرکت کند و با شنیدن تعریف دیگران از هنرش لبخندی از ته دل و با طعم رضایت بزند

ولی خب،اکنون سه روز از بازنشستگی اش میگذشت و بعید میدانست ذهنش توانایی یادگرفتن اینجوری چیزها را داشته باشد..

  • به زودی وقت بیشتر رو با دوستام میگذرونم!

دوست،چه کلمه ناآشنایی... آخرین ها را هم در آخرین روز دبیرستان از دست داد و آن روز بود که فهمید،نام همه آنها را دوست گذاشته بود،تنها چون هفته ای پنج روز با یکدیگر ملاقات داشتند..

  • به زودی برای مادرم شاخه گل میخرم!

این یکی را عمل کرد!

اما نتوانست گل را به مادرش بدهد و شاهد لبخند و آغوشش باشد...

گل را روی جسم سرد خاک گذاشت و دقایقی بعد باد با بی رحمی تمام آن را در آغوش بی فروغ خود کشید...

باقی به زودی هایش را هم در سکوت مرور کرد...

به راستی که چقدر برای به زودی هایش دیر شده بود!

دیگر در هوای آدم های به زودی هایش نفس نمیکشید!

هیچ چیز کافی ای برای تحقق بخشیدن به آنان نداشت!

و ذهن و دلش دیگر او را در مسیر خواسته هایش یاری نمیکردند!

دوست داشت سرش را روی زمین بگذارد و خیسی چشمانش را به تار و پود فرش بدهد..

اما حس میکرد حتی برای گریه کردن هم دیر شده..

اشکالی ندارد،به زودی همه چیز خوب میشود...

و به زودی خوشحال خواهیم شد...

_________________________________________________________________

دو تا یا بیشتر از به زودی هات رو میگی بقیه هم فیض ببرن؟0-0

زماندلنوشتهدفترچه خاطراتانجمن نوجوونامثل
"سر ممکنه که اشتباه کنه اما خون هرگز"
شاید از این پست‌ها خوشتان بیاید