مردم بیاعتنا از کنارش رد میشدند. زمانی که گوشیهای موبایل زندهتر از انسان مُرده بودند. ساکن، مثل جدولهای کنار خیابان، اواخر زندگیاش. گاهی اوقات باد روزنامهها و ظرفهای غذا را به صورتش پرتاب میکرد. عابری میخواست رد شود و چون راهش با گذشتن از کنار مرد طولانیتر میشد، پاهایش را گذاشت روی بدن مرد و رد شد. صورتش لیز بود. با وجود گذشت چند ساعتی از مرگش هنوز تنش آنقدر سفت نشده بود که عابری که پا روی صورتش گذاشته بود لیز نخورد.
فاسد نمیشد، ولی خیلی باطراوت هم نبود. زندگی نمیکرد، اما کاملاً هم مُرده نبود. عابری که پایش را روی صورت مرد گذاشته بود، عصر با بیحوصلگی بیرون آمد. تا آن موقع دو سهتا دندان مرد روی زمین افتاده بود. عابر بیحوصله سیگاری روشن کرد و به ستون کنار ساختمان تکیه داد. دو ستون به موازات هم در راستای چارچوب در ورودی. عابر به ستونی که نزدیک مرد بود تکیه داده بود. مرد مثل پارچهای که بالاپشتبام پهن میشود افتاده بود روی زمین. دو سهتا دکمهی پارچه افتاده بود. نور آفتاب خونِ روی پارچه را پاک کرده بود، اما هنوز رد خون روی پارچه مانده بود. عابری که به ستون تکیه داده بود، روی دو زانویش نشست و سیگار را داخل دهان مرد گذاشت. مرد سیگار نمیکشید، هوا سیگار میکشید. پارچه بیدار نشد.
شب شده بود. سوسک داخل معدهی پارچه مشعل روشن کرده بود، ولی با این وجود نمیتوانست به وضوح همه چیز را ببیند. خاطرهها مثل بیمارانی که داخل بیمارستان روانی هستند زانوهایشان را بغل کرده بودند. زانوهایی خاک گرفته از جنس دعوای پدر و مادر. یکی از خاطرهها شیشهای را که مادرش با آن میخواست رگ گردنش را بزند تکه تکه کرده بود و آنها را میخورد. سوسک با خاطرهای که شیشه میخورد خواست صحبت کند که آن خاطره قادر به حرف زدن نبود. شیشهها را قورت داده بود. سوسک داخل معدهی پسرک رفت. ولی از گلویش نتوانست پایینتر برود. درِ اتاق پسرک قفل بود و صدای دعوای پدر و مادرش از بیرون در شنیده میشد. پسرک گلویش را با شال مادرش دوخته بود. اما شیشه خردهها از بالا به سمت شال میخوردند ولی شال هیچوقت پاره نمیشد.
سوسک از معدهی آن خاطره بالا آمد. به مسیرش ادامه داد. خاطرهای دیگر مشغول خوردن ناخنهایش بود. سوسک چند دقیقهای به نظارهی خاطره ایستاد. ناخنها رنگ سیاه داشتند. ناخنها تمام شد. انگشتانش را خورد. تا مچ دستش را خورد. سوسک داخل معدهاش رفت. پدرش همانطور که حواسش بود سرش به لوستر نخورد دختر را دعوا میکرد. پدر به دختر گفت که تا صبح برود انباری بخوابد. ولی دختر نمیخواست. میگفت هنوز مشقهایش را ننوشته است. پدرش گفت که میتواست وقتی ناخنهایش را لاک میزد درسش را بخواند. از معدهاش بالا آمد. دختر به سختی خودکار دستش گرفته بود و داشت مشقهایش را مینوشت. اما خودکار از دستش میافتاد و دوباره سعی میکرد بنویسد.
سوسک از همهی خاطرهها گذشت. شمعی در حال تمام شدن بود. پارچه در حال سوختن. ولی تار و پودش نمیسوخت. خاطرات همیشگی هستند. سوسک بیرون آمد. تیکهای از پارچه را بُرید و به خانه رفت. با آن تیکهای که از پارچه جدا کرده بود، لباسی قد و قوارهی خودش دوخت. جلوی آینه چندبار چرخ زد. قشنگ شده بود.