در جایی از زندگی ایستادهام که هیچ نمیدانم چه باید گفت ..
اینروزها تنها همدمم سکوت است و سردرد ، سکوتی ناامید و سردردی به سرمای زمستانمان،
و ترس ..
ترسی سیاه و تیره و جانکاه
که بر روزهایم سایه انداخته ..
تا حالا آدمی دیدهای که پشتش خالی شده؟ حالم اینروزها دقیقا همان شکل است ؛ شکسته ، ترسیده ، دلخورم .. ضعیفم ..
از همه دلخورم ؛ از مامان دلخورم ، از بابا ، از خواهرهایم ، از داداشم .. از خدا دلخورم، از دنیا و زندگی ، از تو و از خودم .. از ایمانم و باورهایم ، از آرزوهایم ، از آرامش نداشتهام! از تمام آدمها! بدون استثنا از تک تکشان! از پاییز دلخورم، از ۱۴۰۴ دلخورم ، از آبان دلخورم .. از امروز دلخورم.
دلخوریم به اندازهٔ تمام دنیاست .. فکر نمیکنم دیگر دلم با آنها صاف شود!
از مهربانی بیزارم ، از ملایمت خسته ام
از لبخند زدن پشیمانم ، از اهمیت دادن .. از سخت نگرفتن ، از کوتاه امدنهایم دلخورم !
اینروزها خیلی ضعیفم .. ضعیف تر از اونی هستم که بنظر میاد ، هر کس که برسد به راحتی میتواند خردم کند ، بشکند مرا ، از رویم رد شود .. زود گریه ام میگیرد ، ضعیفم و شکننده .. روحم نازک و قلبم میسوزد ..
نگو قوی باش که من ضعیفتر از این حرفها هستم اینروزها .. ضعیف نبودم، شدم!
آنقدر ضعیف که وابسته میشود، آنقدر که بعد منتظر میماند .. آنقدر که از فاصله ها دلش میگیرد ، که از بیتوجهیها میزند زیر گریه، که تحمل دو رویی ها را ندارد! که درک نمیکند بیمعرفتی ها را!
سر از حکمتها در نمیاورد .. آنقدر که از خونوادهاش به زار آمده ، تحمل رفتارهایشان را ندارد! دلخور است! چرا انتظار پیدا کردهام؟! چرا دوست داشتم جوری دیگر میبود؟ مگر همان نبودم که وقتی کسی از کسی مینالید میگفتم: چه انتظاری از آدمها داری؟ همهیشان یک جورند! و اکنون!
هعی!
میدانی؟ بحث دیروز و امروز نیست! یک عمر روی هم جمع شده اینها درونم! تا کی بیتفاوتی؟ و یا شاید تظاهر به بیتفاوتی!
خیلی چیزها هم ناگفتنیست ... آنقدر ناگفتنی که حتی درونم هم تبدیل به فریاد نمیشوند! چه بماند بیرون!
یکبار به خودم گفتم : بگذار کمی آدم باشم، کمی اهمیت دهم ، کمی احساس کنم .. پشیمان نشدم! فقط تجربه بود..

پ.ن: نمیدانم ..
۱۴۰۴/۸/۲۲