خب از چی بگم؟! .. مدت زیادیست که نمیدانم چه میشود گفت یا چه باید گفت ..
امسال هم گذشت ؛ یه سال کاملا متفاوت از سالهای گذشتهی دیگر .. ۲۰ سال گذشت کانیجان .. بیست سال گذشت از اومدن به اینجا و میخواستم بگم ؛ ممنونم که تا اینجا اومدی!هر چند دست و پا شکسته .. هر چند با حال بد ، با حال خوب .. مهم اینه هر جور شده اومدی عزیزکم! شاید کم بنظر بیاد .. شاید کوچیک بنظر بیاد ؛ اما فقط خود آدمِ که میدونه تو این مدت بهش چی گذشته :)
امسال هم گذشت ؛ یه پاییز و یه زمستون دیگه هم گذشت .. یه بهار و یه تابستون پر فراز و نشیب دیگه گذشت .. گذشت و چیزی نموند از منِ پارسال ؛ سال عجیبی بود ؛ به هر طریقی بود خودمو وادار کردم به شروع خوبش ؛ اما چه کنم که دستِ روزگار آدم را میگیرد و بیهوا میکشد در طوفان آشفتگیها ..
ولی چقدر تلاش کردم برای آروم ماندن ؛ آرام شدن .. چقدر هی صبوری کردم؛ دیدی؟! .. چقدر هی گفتم دوووم بیار ، اوکیه! میگذره!
و دروغ هم نگفتم .. میگذره! شاید الان نه! شاید امسال هم نه! اما بلاخره که میگذره! و جاشو دردهای دیگر زندگی پر میکنه .. پشت سر هم میان عزیزم! نگران خلوت شدن سرت نباش :)
این زندگیای که من تو این بیست سال دیدم نمیزاره آدم بیکار بمونه .. همیشهی خدا درد و رنجی هست که بیاد بخوره تو سرت :)
اگر ازم بپرسن یه سالو تو این بیست سال انتخاب کن به عنوان قشنگترین ، باحال ترین سال زندگیت ؛ احتمالا ۱۴ سالگیمو انتخاب میکنم :) .. چرا که چیزی بین بزرگ شدن و کودکی را با تمام وجودم حس کردم .. خوش گذراندم به هر طریقی که از دستم برمیآمد .. حتی تلاش میکردم برای خودم و بلند پرواز ترین آدمی بودم که میشناختم .. یه جورایی باید بگم سالی بود که پرواز کردم .. یه همچین حسی بود .. لحظههایی بین رویا و واقعیت را به خودم هدیه دادم! تمام تلاشم این بود که از لحظهی حال لذت ببرم .. و چه کار خوبی کردم :)
اگر بگن سختترین سالهاتو بگو ؛ میگم ۱۱ سالگی ؛ ۱۷ سالگی و ۱۹ سالگی .. چرا که تو این سالها زندگی اون روی جدیشو نشونم داد .. چرا که هی شکستم .. از هر طریق ممکن شکستم تو زندگیم ، از همه جهات .. هی میشکستم و خودمو به بلند شدن وادار میکردم .. اون سالها سختتترین شرایط رو زندگی به کامم چشاند :)
و الان عزیز من ؛ میخوام بهت بگم بلاخره فهمیدم زندگی چیه !
زندگی همین شکستن و بلند شدنه پی در پیِ تا اینکه تموم شه :) زندگی لحظههای کوتاه و گذرایی هست که لابهلای این دردا گیر میاری و لبخند میزنی ؛ فریاد میزنی؛ میرقصی و میخوابی ..با یه آدمِ جدید صحبت میکنی و گرم میگیری .. با دوستت شوخیهای الکی میکنی ؛ با خونوادهت سفر میری ، آدمهارو بغل میکنی ..میشینی یه گوشه و چایی مینوشی، کتاب میخونی و مینویسی :) زندگی همینِ!


میدونی؟! احساس اینکه تغییر کردی و بزرگ شدی (بزرگتر از قبل) ،اینکه خودت کاملا متوجه هستی چقدر عوض شدی ، حتی تو یه سال .. حس عجیبیه :)
بهرحال زندگی همینِ!
امسال بیشتر از هر چیزی پذیرفتن رو یاد گرفتم .. پذیرش اینکه خیلی وقتها ممکنه اونچیزی که تو بهش ایمان داری نشه! اون اتفاقی که فکر میکنی باید بیفته؛ نمیفته! اون آدمی که فکر میکنی میمونه ؛ شاید نمونه .. پذیرش خیلی سخته! ولی اجبار بهش دستمون رو بسته:)
فقط بخاطر اینکه بیشتر از اینها اذیت نشی هم بپذیر .. نمیگم دست رو دست بزار ولی گاهی نمیشه که نمیشه که نمیشه عزیز :)
و البته صبوری! صبوری رو هم یاد گرفتم بلاخره! به خودم اومدم و دیدم مدتیه دیگه از اون دختر عجول و بیصبر خبری نیست :)

میخواستم این رو هم یادت باشه که فراموش نکنی تو زندگیت احساساتتو بروز بدی! من عمیقا اینو فهمیدم که زندگی با نشان دادن احساستت خیلی قشنگترِ ، به خودت سخت نگیر جانم .. موقعی که دلت میخواد لبخند بزن! جایی که از ته دلت میاد بخند .. وقتی دلت میخواد برقص ، بالا پایین بپر و جایی که دلت گرفت و لازمت بود یه گوشه بشین و گریه کن(اینو بخوای هم نمیتونی جلوشو بگیری!) .. جایی که لازمه داد بزن ، اگر آدمی حالت رو خوب کرد بهش بگو ، اگر آدمی قشنگه بهش بگو .. اگر با کسی حال نکردی از زندگیت بیرونش کن! .. اگر کسی را دوست داری بهش بگو .. چرا که زندگی کوتاه تر از اینی هست که خودتو از احساستت دریغ کنی .. عمیقا اینو لمس کردم که زندگی با احساساتت خیلیی شیرینتر میگذره، آسونتر ، سادهتر .. فکر نکن احساسات باعث ضعیف شدنته ؛ بلکه اینو بدون موقعی که بلد باشی چجوری احساساتتو بروز بدی از همه جلوتری ؛)
راستی تایپ شخصیتیمم تو این دو سال عوض شده ؛ از یه INFJ به یه ENTJ (تیپ شخصیتی فرمانده : برونگرا ، شهودی ، منطقی ، منظم) تبدیل شدم ..
حرفهای زیادی برای گفتن تو دلم بود چرا که امسال یکی از پرحرفترین سالهای زندگیم بود .. اما ..
بهرحال : تولدت مبارک کانی گیان :)🫂❤️
و ممنونم ازت که بهترین ورژن خودتی 🌱
پ.ن : پستی که قرار نبود نوشته شه :)
پ.ن۲: از یه خرید مزخرف در حال برگشتن به خونه و با یه اعصاب وحشتناک داغون .. این متنو قبل از اومدن به خرید نوشتم و اونموقع اعصابم اروم بود ..


بماند به یادگار ؛ 1404,8,6(سهشنبه)