زندگی بازی سرنوشت بود. دنیا خلوص نیت را درک نمیکند. پلیدی را بیشتر دوست میدارد، زیرکی و پیچیدگی کار را دوست دارد، گرچه من هنوز سادگی را به این تجملات ترجیح داده ام..
احساسات بازتابی از ضعف هایم را نشان میداد، وجودشان به من نفرت میبخشند اما همچنان باید مسائلی در زندگی مورد قبول واقع شوند، همانطور که از ما سوال نشد آیا دلمان میخواست پا به این دنیای پوچ بگذاریم یا نه.
اختیار نداشتن چه سخت است... وارد بازی شدن با گرگ هایی که در جامه گوسفندانی زاده شدند. در این دنیای بی حد و مرز و پوچ چه میکنم آن هم وقتی نمیتوانم به دنیای بیرون از خطی که برایم کشیدند نگاهی کنم. زندگی که فقط به نفس ها و علائم حیاتی ات ختم نمیشود؟ اما بار ها آرزو کردم که همینقدر ساده سپری میشد زیستنی که برای آن معمای سختی طراحی کردیم.
به سوی فراتر از هدف مسیر را میپیمایم، زندگی به صحرای کویر میماند که مرز مشخصی برایش توصیف نشده، میدوم و میدوم اما سختکوشی چیزی نبود که مرا به مقصد میرساند. در فکر عمیقی فرو رفتم و چشمانم را باز کردم، آنگاه دیدم بر تردمیلی میدوم که بی اختیار انرژی و زمان مرا گرفته، درست مثل زندگی.