بهرام ورجاوند
بهرام ورجاوند
خواندن ۴ دقیقه·۳ سال پیش

آینه های مفرغین (گاه بی گاهان بیست و یک- اول)


اگر اصولاً لزومی داشته باشد که از منظرِ یک زندگی‌نامه نویس بر احوالاتِ خودم بنگرم، بخش‌های سه‌گانۀ زندگی‌ام مطلقاً مجزّا و بیگانه با هم به نظر می‌آیند...کودکی‌های منکوبِ سوگوارانه... جوانیِ جسورانه، مشوّش و شیدایی و پرآشوب... و اینک میانسالیِ میانه احوالِ کرخت و رخوتناک...

می‌توانستم صحنۀ کلّی این زیستِ سه‌وجهی را در قالبِ سه پیکره مجسّم سازم، که بی‌خبر از صورتِ ظاهر یکدیگر، پشت به پشتِ هم داده اند...تقریباً شبیهِ همان سه پیکرِ برنزی که بر فرازِ فوّاره‌های چشمۀ مشهورِ مقابلِ موزۀ هنرهای بازل قد برافراشته‌اند...

سه تندیسِ نمادین که مراحلِ سه‌گانۀ حیاتِ آدمی را نشان می‌دهند... سه مردِ جوان و میانسال و پیر... در اطوارِ ایستاده و نشسته و لمیده... رویگردان از هم... در پیوندی ناپیوسته... ارتباطی بی‌ربط...

مثلِ من و تمامیِ راه‌هایی که پسِ پشت گذاشته‌ام...

یعنی تا همین جمعه عصرگاه... که تکیه زده بودم به نیمکتی سنگی مشتغل به تماشای خویشتنِ خویش در قالبِ آن غول‌های مفرغینِ غریبه‌وار...

ده دقیقه پیش از ساختمانِ موزه بیرون آمده بودیم تا به صلاح‌دیدِ آدریانا به سرگیجۀ سمج و مبهمی که گریبان‌گیرم شده بود، رسیدگی کنیم... و آدریانا به شتاب مرا نشانیده بود برابرِ آب‌نمای وسطِ حیاط و پیکره‌هاش...

و خودش شتافته بود پیِ کاری بی آن که بدانم چیست ... بعدتر هم با همان سرآسیمگی سر رسیده بود با دو لیوانِ بزرگِ کاغذی و یکی را با احتیاط گذاشته بود در دست‌های من و گفته بود:

«قهوه‌ی داغ... استادجان!»

و نشسته بود کنارم تا شاید مثلِ خودم، سرانگشتان سرمازده‌اش را با گرمای مغتنم و مطبوعِ لیوان کاغذی نجات بخشد...

و بگوید:

«یکدفعه رنگ از رخسارتان پرید!... به گمانم فشارتان افتاد... الان که نشستید کمی بهتر هستید؟ به نظرم نسکافۀ شیرینِ داغ برایتان خوب باشد...»

و من دو بار پشتِ سرِ هم گفته بودم «متشکرم... متشکرم!»

یعنی که هم به خاطرِ قهوه و هم بابتِ احوالپرسی و نگرانی اش دربارۀ سلامتی ام...

و او فقط سی ثانیه‌ای ساکت مانده بود تا بگوید:

«داروی خاصی که مصرف نمی‌کنید؟... یعنی... منظورم این که اگر ضرورتی باشد فوری بروم از خانه بیاورم برایتان...»

و نیاز به تأمّلِ چندان عمیقی نداشت که بدانم او- با آن که شاید می‌کوشید فقط مهربان باشد- آهنگِ صدا و نگاهِ آمرانۀ یک مدیرِ بالفطره را دارد...

سعی کرده بودم با خوشخویی و لبخندی که نشان دهد چیزِ مهمی نیست و اوضاع و احوالِ عادی من همین طورهاست و در عین حال او چاره‌ای ندارد جز آن که بدان عادت کند، بگویم:

«در حالِ حاضر خیر!... خوبم ... متشکرم!»

و او باز یک طوری که یعنی باید بپذیرم که نیاز هست او همچنان اموری را به من آموزش دهد، اصرار کرده بود:

«می‌توانیم به کلینیکِ دانشگاه مراجعه کنیم... طبقِ قرارداد تا پایانِ پروژه تحتِ پوششِ بیمۀ درمانی هستید...»

احتمالاً با همان لبخندِ منجمدِ ترک‌خورده و بلاهت‌وار، در آمده بودم که:

«نه! متشکّرم... واقعاً نیازی نیست... احوالاتم خیلی بهتر است الان...»

و آدریانا با حالتی متفکّرانه و انگاری همچنان ناباور به لیوانی که هنوز توی دستم می‌لرزید و لب‌پر می‌زد، اشاره‌ای کرده و با لحنی حاکی از دلخوری گفته بود:

«خوب لااقل کمی قهوه بنوشید... گرمتان می‌کند.»

به خودم گفته بودم از آخرین باری که بانویی این‌طور مصرّانه نگرانِ سلامتیِ من بوده، سال‌ها می‌گذرد... و یک جرعه گرما را فرستاده بودم توی گلویم همراه با آرزوی آن که او هم اینک برود و مرا با زمزمۀ چشمه و تثلیثِ نمادینِ حیاتم، تنها رها کند...

اویی که قطعاً در نسبتِ با من، مرتبط با رأسِ دیگری از مثلثِ زندگی بود...

شاید در گوشه ای دیگر از زمان و مکان، تلاقیِ مسیرِ ما دو تن نیز مقدور می شد... مثلاً اگر او همدورۀ جوانی‌هام می‌بود... یعنی همنشینِ کُنجی که اینک به کل، فارغ بودم از آن و حتی اگر با تمامِ نیروی تحلیل رفته ی بازمانده ی خویش اراده هم می‌کردم، دیگر خارج از دسترسِ خیالاتم بود...من بدان پشت کرده و او به من پشت کرده بود...

طوری که اینک اراده ی این دستِ راست بی شرم نیز به دستِ خودم نبود...

و آدریانا به ناچار ولی با اغماض و نهایتِ همدلیِ تحسین برانگیزِ یک مادر، لیوانِ بی‌اختیار مچاله شده را از مشتم بیرون کشیده و در حالی که با حوصله و دقت آثارِ ترشح قهوه را با دستمال های جیبی اش از دست و آستینِ پالتویم می‌زدود و ظاهراً هیچ توجهی به قیافه ی مبهوتم نشان نمی‌داد، ناگاه بی هیچ مقدمه‌چینی گفته بود:

«چرا به خودش نمی گویید؟»

بعد چندبار نفس کشیدن همراه شگفتی و ابهامِ ذهنِ مه‌آلودۀ خویش، پرسیده بودم:

«به کی؟...»

«به خود پروفسور...»

«دربارۀ بیماری؟... بیماریِ خاصی که ندارم... شما نگران نباشید... یعنی فقط یک سری عیب و علت های مزمن و قدیمی است که...»

و او با صراحت و لحنی جدی حرفم را بریده و خیلی شمرده تکرار کرده بود...

«چرا به خود او نمی‌گویید که اینقدر دوستش دارید؟...»


قسمت قبل
قسمت بعد


داستانگاه بی گاهانبیست و یکیک
حقیقت آن است که من در عصر تاریکی می‌زیم. ناب‌ترین واژگان ابلهانه می‌نماید. جبین صاف حکایت از بی‌خیالی دارد و آن‌کس که می‌خندد هنوز خبر هولناک را نشنیده است.(برتولت برشت)
شاید از این پست‌ها خوشتان بیاید