آدریانا گفتهبود:
«بهقولِ پروفسور اینجا نسبت به بازلِ جدید، هم به دانشگاه نزدیکتر است و هم به سلیقۀ شما، که عاشقِ فضاهای قدیمی و نوستالژیک هستید...»
و من در پاسخ به این جملات،... فقط توی خیالِ خودم مجسّم ساخته بودم که میکائیل چطور وقتی دارد به آن پنجرههای چوبی و آلاچیق و بخاریِ دیواری نگاه میکند، چشمهاش برق میزند...
و مغروق در سکوت و مسحورِ تصاویرِ ذهنیِ خویش، آنقدر باعلاقه و مشتاقانه به دهانِ روایتگرِ جملاتِ میکائیل، خیره مانده بودم... تا قطعاً سوءتفاهماتِ بیمعنی ایجاد کرده باشم... و بعد درگیرِ عذابِ وجدان شوم و خودخوریِ عارضی...
که سالها از آخرین ستمکاریهام میگذرد و اینک من پیرتر از آن ام که دلِ بانوانِ جوان را بشکنم... یا غرورِ خودشیفتهوارِ یکی از معمولی ترین و بیموقعترینشان را جریحهدار کنم...
پس بر خود فرض دانسته بودم که حداقل پاسخی کوتاه و مؤدّبانه بدهم... به آن سلسلۀ بیپایانِ نقلِ قولها و شرحِ احوالاتی که آدریانا میگفت... و حینِ صرفِ شام در آن غذاخوریِ ایتالیایی، سرمست و لول و مسرورم ساخته بود...
در همان هنگام که _مثلِ اغلبِ بانوانِ جوانِ حدوداً سیسالهای که در اوج مسیرِ پرفراز و نشیبِ جفتجوییِ خویشاند_ با نگاهی منتقدانه عادات و منشهای تغذیهای مرا زیرِ نظر گرفته بود... و شاید بنابر توصیههای کتابهای خودیاری و راهنمای روابط، قدری هم بدبین شده بود نسبت به مردی که نمیتواند با اشتها غذا بخورد...
و در عینِ حال تناقضِ میانِ ملاحظهکاری و نزاکتِ رفتاریام را با سردیِ خوددارانه و اجتنابم، گذاشته بود به حسابِ این که سکناتِ یک معلم فلسفۀ هنر میتواند دوپهلو باشد و مرموز...
و با آن نگاهِ سیاهِ مجذوب و مغرورش، غرق جستجوی اندک مقاصدِ پنهانیِ محافظهکارانهام گشته... و گاه مأیوس و لحظاتی امیدوار... دمی منزجز و بیزار... و شاید نفسی مشتاق هم شده بود...
با حداکثر مهربانی و ملاطفتی که میتوانستم در برابرِ هر دانشجوی کوشا و جوانی نشان دهم، لبخند زده و گفته بودم:
«سرکار خانم گنجیان! اگر تمایلی داشته باشید، بنده مشتاقم قدری دربارۀ وضعیت تحصیلی شما صحبت کنیم...»
و او با دو چشمِ سیاهِ بزرگ که بر اثر سایهپردازیهای آرایشی چه بسا بزرگتر هم مینمود، چند بار رو به من پلک زده و بعد با دهانِ سرخِ جگری رنگ و دندانهایی درشت توی صورتم خندیده بود...
و یک طوری که مرا واقعاً از پرسش خویش پشیمان کند، گفته بود...
«آقای دکتر!... چقدر با من رسمی حرف میزنید!... همان آدریانا خوبست... من اینجا کارشناسی ارشد فلسفۀ هنر میخوانم و پایاننامهام دربارۀ هنرهای تصویریِ ارامنۀ ایران است... تحتِ راهنماییِ خودِ پروفسور... که گفتند به یک مشاورِ هنری از ایران هم نیاز هست و شما را پیشنهاد کردند... البته اصلاً نگران نباشید... قول میدهم به عنوان مترجم و دستیارِ دربارۀ طرحِ تحقیقاتیِ شما هم چیزی کم نگذارم...»
ولی بعدتر که من فقط ساکت مانده بودم ... و چند ثانیهای هم طول کشیده بود تا خیره بمانم به دستمال سفرهام و تاهای سه گانهاش را باز کنم، با لحنی متفاوت... که ضمنِ چرخشی ناگهانی، منفعل و رنجیده هم به نظرم آمد، اضافه کرده بود...
«البته اگر اصولاً به کمک من نیازی داشته باشید!...»
این آمیختۀ شگرف از ویژگیهای رفتاریِ متضاد از کجا میآمد؟... یعنی آن معجونِ مرکب از اعتماد به نفسِ متظاهرانه، صمیمیتِ تهاجمی، و آن دلنازکیِ آسیبپذیر...
شاید فقط لایههای پنهانی، ظریف، شکننده و زخمیِ یک روحِ شرقی را به لمحهای آشکار میساخت... از پسِ آن چهرهای که در نظرِ اول چون سردمداری از سپاهِ آرتمیسِ یونانی[1]قوی پیکر مینمود و شکستناپذیر و ترسناک...
پس به خودم تکلیف کرده بودم که پاسخی بدهم... مثبت و ... البته مختصر...
و گفته بودم:
«قطعا!... با کمالِ افتخار!...»
بعد او باز خندیده بود... نه مثلِ قبل... کمابیش کمرنگتر و انگاری قدری نامطمئن...
و تکۀ بزرگی از پیتزای پپرونی را با دست گذاشته بود توی دهانش...
...
[1] Artemisia ایزدبانوی شکار
قسمت قبل
قسمت بعد