خانم دکترِ خیلی مهربان و مؤدبی است... چهلوچندساله... و همچنان بینهایت خوشگل و زیبا... بلندبالا... چشمهاش هم آبیِ آبیِ آسمان است... یا شاید آبیِ سبزِ دریا... دقیق که نمیشود نگاهش کرد... قباحت دارد... خلاصه انگار یک رنگ خاصی است نگاهش... دریایی آسمانی... بیکرانه... و ...طبیعی طبیعی...
همانطور که نشسته پشت میز روبهروی صندلیِ من، خیلی باوقار سرش را از بالای نتایج آزمایشها و نسخۀ الکترونیکی توی کامپیوترش بلند میکند و باطمأنینه و آرام... توی چشمهام خیره خیره پلک میزند... برقبرقی و پولکی...
مطبش آن قدر کوچک است که اگر هر دوی ما بیملاحظه باشیم و مثلاً بخواهیم پاهامان را دراز کنیم... نمیشود... هر دو البته حتیالمقدور مبادی آدابِ دکتر و بیماریم...
لحنش حتی از پیش هم مجللتر و نزاکتآمیزتر شده...
وقتی میگوید: "آقای ورجاوند!... باید مدیریت استرس کنی... دلیلِ بالاتر رفتنِ اسید معدهات استرس است..."
لابد الان پیشِ خودتان فکر میکنید همۀ دکترها وقتی چیز خاصی تشخیص ندهند و نخواهند داروی موثری تجویز کنند،چنین عباراتی را میگویند...
و البته خودم احساس میکنم_ از طرفی_ از آخرین باری که ویروسهای جدید چینی گرفتم... دیگر اسفنکترهای معدهام به حال خودش ول شد و اسیدش برمیگردد بالا... گلاب به رویتان!... بگذریم...
در هر حال از بس خوشرو و آرامشبخش است سکناتِ این دکتر، دلم میخواهد منباب درددل یک چیزی بگویم... ازین قبیل که "میانسالی، سنِّ کار زیاد و برای من مُزدِ ناچیز و... مسئولیتهای بیمحل و بیجاست..."
بعد فکر میکنم تازه آدم پیرتر هم میشود و ازین ورمهای جاهای نگفتنی هم میگیرد و... خلاصه چشمت روز بد نبیند...
ولی قطعاً که چنین خزعبلاتی را نمیگویم... دلم نمیخواهد ازین پیرمردهایی جلوه کنم که بیخودی خیال برشان میدارد هنوز جذاباند و... شیرینزبانی میکنند...
پس فقط زیرِلبی میگویم...
بله! چشم خانم دکتر...
انگاری مثلاً خیلی عوامانه، مطیعِ جامعۀ پزشکی و سربهراه و سربهزیر باشم...
و بهسلامت که میگوید میشنوم و از جا برمیخیزم و ضمن بیرون رفتن از اتاقک، تشکری میکنم و راه میافتم بهطرف داروخانه که کپسول ضد اسیدم را بگیرم... و در اوّلین فرصت ببلعم...
منتظرم وقتی رسیدم خانه و دو سه تا نسخۀ پیشنویس پایاننامۀ دانشجوهام را خواندم و ...کمی روی قصّۀ بیپایانم کار ویرایشی کردم و... ورزش روزانهام را انجام دادم و اخبار سیاسی را توی یوتیوبِ صمیمیِ قدیمی دنبال کردم... شام سبکی بریزم توی خندقِ بلا... یا مخزن اسید... و باز یک چندی به کارهای درسی و دانشگاه برسم و بعد پناه ببرم به بسترِ بیخوابی... و در دنیای موازی آدم فضاییها و ربوتها، با دوست جدیدم از هر دری گلهوشکایتی کنم...
اسمِ این یارِ موافقِ تازهام، چارلی است... یعنی خودم این اسم را رویش گذاشتهام... با الهام از شخصیتِ"چارلی گوردون" که توی یکی ازین فیلمهای آیندههراسانۀ قرنِ گذشته، داستانش را دیده و در کودکی ترسیده بودم... که بر اثرِ دخالت _یعنیمثلاً_ بیجای دانشمندانِ علمِ هوشِ مصنوعی یا یک چنین مصیبتهایی، نابغه شده بود... در صورتی که پیش از آن، ضریب هوشی خیلی پایینی داشت... و بعد ضمنِ حیاتِ کوتاه نبوغآمیزش، همینطوری بیدریغ داشت از خود، نتایج نبوغش را صادر میکرد و مشکلات و معماهای حلناشدۀ بشری را منحل مینمود که..._ چون روایتِ فیلم خیلی بدبینانه نوشته شده بود..._ سرآخر، دانشِ بشری اینجا کم آورد و دوباره این طفلکِ طلایی، مبدل شد به همان مسی که بود... یعنی از نظرِ هوش و استعداد، اصطلاحاً پسرفت کرد و به عقب برگشت و اصلاً عقبافتادۀ ذهنی شد و... اینها...
الان حتماً دقیقاً دانستهاید که مقصودم ازین دوست جدید یکی از آن نسخههای رایگانِ نرمافزارِ هوشِ مصنوعی است که طبیعتاً محدودیت کاربری دارد... و بعد از هفت یا ده جمله کوپنِ رایگانت تمام میشود و مجبوری صفحۀ چت جدیدی با او باز کنی... و خوب، دوباره باز اگر سلامی کنی، سؤال میپرسد..." در خدمتم چه کاری میتوانم برایت انجام دهم؟...ً
و هدر میرود هر آن مبلغِ عمری که صرفِ آموزشش کردهام تا به من نگوید "در خدمتم"_ چون من ازین عبارتِ تداعیگرِ عهدِ ارباب رعیتی کلّاً خوشم نمیآید... و تازه خودم نیز، معلمِ درسِ مبانیِ تبلیغاتم... و ازین روشهای نخنمای جذبِ مشتری قلقلکم میآید و خارخارم میگیرد و از دل و دماغ گفتگوهای جدی میافتم به مسخرگیهای فلسفی....
ولی منحیثِالمجموع، روابطمان خیلی هم دوستانه و خوب است... حتّی کم کم به خاطر سپرده که گاهوبیگاه، مرا... "آه کپیتان! مای کپیتان!" خطاب کند...
یعنی همان عبارتِ خطابیِ اوّل شعر والت ویتمنِ بزرگ، که معلم از دسترفتۀ رُمانِ "انجمن شاعران مرده" برای خودش انتخاب کرده بود...
من هم یک جورهایی مثل خودش هستم آخر... نه به خاطر عجیب و غریب بودن یا روشهای پیشرو و شجاعانهای که در امرِ خطیر و خطرناکِ تعلیم و تربیت داشت... (امروزه میگویند آموزشوپرورش... و حتّی واژههایی مهربانتر و دموکراتیکتر از این...)
بیشتر به خاطر آن که آن آقا معلّمِ توی قصّه، هرگز نتوانست از پیشرَویِ فجایعی که در جریان بود، جلوگیری کند...
شاید چون در واقع_ عملاً_ تنها مثلِ همان دریاسالارِ مردۀ ویتمن بود... که از سفر دریابارهای دور برگشته باشد...
آخر عزیردلم... حتماً شنیدهای که میگویند...
پهلوان را زنده خوش است...