ساعت میدان عتیق، سه دقیقه به هشت صبح را نشان میدهد و من به هوای دیدار دلبر ترسای خویش، دارم عبور میکنم از زیر طاقگانِ مضاعفِ دروازۀ کلیسای جامع و میگذرم از هشتی و دهلیزی که میچرخد حولِ تربیعِ یک حیاط مرکزی با چمنها و بوتههای سرمازده که در زیر پوشش سنگین برفِ شامگاهی مغموم و خاموش خفته اند...
از دو ساعتِ پیش به این طرف، نخستین باری است که متوجه گرانش برف روی سر و شانههای خویش شدهام و حالا سرفرصت و با احتیاط و دقتی بیمورد، و به تلنگر سر انگشت، ذرات یخ چسبناک را از کلاه و بارانیام میتکانم...
همچنان که از پسِ یکی دو بار لغزش بیاختیار بر سنگپوش صیقلی سرسرا، دارم سعی میکنم با استحکام بیشتر قدم بردارم و بیسکندری خوردن، به سایش و پیمایشِ همان کفشهای خیس، خود را بکشانم تا آن رواقِ باشکوهِ بلندقامتِ تمامسنگی، با آن ردیفِ دنبالهدار طاقهای جناغیاش که به صف به هم پیوستۀ سلحشوران نیزهدار میماند... و به انعکاس تیز قدمهای خودم گوش دهم که سکوت مبهمِ شبستانهای نیمه تاریک را میشکافد...
در آن فضایی که با چنان حزم و پرهیزی نور را به درون راه میدهد که انگاری منعی مذهبی در کار باشد... بعد اما به مانندِ مهمانی سلطنتی با تعظیم و تکریم، نرم نرم و مبادی آداب، هدایتش میکند تا با گامهای فخرآمیزِ اشرافی بخرامد تا مذبح و محرابِ مقدّس در انتهای تالار دعایی که به رواقهای ستوندار شبستان کناری، تکیه کرده و جایگاه صلیب را ستاره باران کند...
انگار باسیلیکای جامعِ هیولاوار، چالهای فضایی باشد و کهکشانی از اجسام نورانی را ببلعد و در قلب قشونِ همسرایان روحالقدس قی کند...
«در او حیات بود و حیات نور انسان بود... نور در تاریکی میدرخشید و تاریکی آن را درنیافت...» [1]
در واقع شاید این تضاد وسعت و شدت ظلمت و نور، بازنمایی نمادینی باشد تا نور را هر چه برجسته و ارزشمندتر بنمایاند و قصه ساز کند از همین ماجرای تفوّقِ مذبوحانۀ روشنی بر تاریکی... خاصه آن که جایگاه نشستن مؤمنان کلیسا در سایه قرار دارد و نور تنها در مکان برپایی صلیب عیسی، با جلال و جبروت میدرخشد... انگاری که مردم در تاریکی گرفتار باشند و ناگاه درخششِ پرتو هدایت را مشاهده کنند. [2]
همان اشعۀ خفیفِ کم رمقی که از ورای شیشههای منقوش منجمد و رواقهای عبوس سرمیکشد و بر پای سرمازدۀ شمایل مقدس بر صلیب، پرستشوار بوسه میزند.
مینشینم گوشۀ یکی از آن نیمکتهای چوب ساج، پناه میگیرم در کنجی سایهپرور، میانۀ ستونهای رگهدار رخامین، طوری که هم جایگاه همسرایان و قربانگاه را زیر نظر داشته باشم، هم ورودی اصلی شبستان را...
در انتهای آن تالاری که هنوز خاموش و تهی است... و سرد... بسیار سرد...
... و بیصبرانه منتظر و ملتمس حضور او است...
چشمهام را میبندم و در گرمای رخوتناکِ شال گردن آهسته نفس میکشم و میکوشم خود را در نمازخانۀ صومعۀ قدیمیِ خودمان تجسّم کنم...
... که باز انگاری نوزده ساله ام و غروب هنگامی امیدآفرین است و اشعۀ سرخ آفتاب عید، قیامِ شامگاهیِ مسیحا را به جماعت کوچک مؤمنان کلیسای 'راه راستی و حیات' بشارت میدهد.
از معدود دفعاتی است که اجازه یافتهام در گاهآیینهای مذهبیِ نامسلمانش همراه او باشم... پس کاملاً معذبام و کمی نگرانم و حتی در ژرفنای ضمیر، احساس مبهمی شبیهِ پشیمانیِ دارم که چرا پیش ازین اصرار کردهام که بمانم... از زیر چشم همنشینان بیگانهوش را میپایم و فکر میکنم همه- زن و مرد و کودک- خویشاوند یکدیگرند و بیشتر غریبی میکنم با ایشان در دل خویش...
بعد میکوشم حواس اصلی خود را متمرکز کنم بر مطران سالخورده که ایستاده در میان شماسان، برابر مذبح و پشت کرده به چلیپای یونانی- که بر فراز محراب و بالای سرش به داغی مقدس بر پیشانی مینماید- و به ناگاه موعظۀ مختصرش را پایان میدهد و کتابچۀ سرود مقدس را برمیگیرد... بعد میکائیل به اشارۀ مختصر نگاه او از جای برمیخیزد و میرود پشت همان ارغنون کهنه مینشیند و با نیمرخ جاودانهاش به من رو میکند و نواختن آهنگ سرود «به حضورت آیم با تمام قلبم» را میآغازد... همه از روی نیمکتها برمیخیزند و من هم...در حالی که بیهوده دفتر سرودهای ارمنی را که در هر حال نمیتوانم بخوانم ورق میزنم... نیمرخ میکائیل میدرخشد و انگشتهاش با شکوه و مهارتی غریب روی کلیدها میرقصد... صدای جماعت به خواندن آواز فرشتگان بالا میگیرد... و دخترک نیمکت جلویی همچنان که در کنار مادرش سرود میخواند، سر چرخانده و با کنجکاوی معصومانهای خیره خیره نگاهم میکند که جملات سرود را نمیدانم و فقط میکائیل را تماشا میکنم...
فکر میکنم خوابم برده است برای لحظاتی چون بعد صدای آدریانا را میشنوم که باز به اصرار میگوید:
«شما هر دو خارقالعادهاید!... مثل سوپرمن و بتمن در کنار هم!... دلم میخواهد بعد این همه وقت که به هم میرسید، من هم در آن میان یک گوشهای حاضر باشم... جایی درست وسط سیل این همه احساسات افلاطونی!...»
و در دل به او پاسخ میدهم:
«مزخرف است!... فقط منم که او را دوست دارم و او احتمالاً به قول خودت فقط تحمل میکند... محض خاطر کسی که نمیدانم...»
[1] انجیل یوحنی آیات چهارم تا ششم
[2] مردمی که در تاریکی گام برمیداشتند، نوری عظیم دیدند؛ و بر آنان که در سرزمین ظلمت غایظ ساکن بودند، نوری تابید (اشعیاء 9:2)
قسمت قبل
قسمت بعد