از پسِ روزنِ کابینِ مسافرانِ هواپیما، خطِ افق جهان را آشکارا به دو نیمۀ زمینی و آسمانی منقسم ساخته...
کمربندِ ایمنی پرواز را محکم و پشتیِ صندلیام را تنظیم کردهام به ندای الهامبخشِ مهماندار که از منافذ پخشِ صدای بالای سَرَم به گوش میرسد... بسیار نزدیک و انگار از درونِ خودم... و در زمینۀ اصوات سفیدِ یکنواخت و نرمی که به گمانم تداعیگرِ آرامشِ فضای پیش از تولّد باشد...
برای چندمین بار نگاهی میاندازم به آن شیشۀ نیمه شفّافِ سمتِ چپ که به من قطعهای از آبیِ آسمان را نشان میدهد و چمنزارهای پژمرده و خزانزده و بخشی از محوّطۀ پرواز و تأسیساتِ ساختمان فرودگاه در دوردست و سه هواپیمای ایستاده و در حال حرکت روی باند... که جنبش و رفتارشان از این فاصله بیش از اندازه کُند و رخوتناک مینماید...
اواخرِ پاییز است از آن سالِ دیگر...
دارم میروم زوریخ... با این مرکبِ پرنده متعلّق به یک شرکتِ هواپیماییِ تُرک که نامِ یک اسبِ بالدارِ اساطیری را بر خود دارد...
چند ساعتی از ظهر گذشته...
باز مثلِ جوانی هام خانۀ پدری را ترک گفتهام... تا ناباورانه رهاش کنم... این بار نه در کنارِ یکی از آن زنانِ جوانِ نامهربان... که در کنارِ خواهر سالخوردۀ مهربانش که از آن ساحلِ خشکیده و بیحاصلِ سرزمینِ اجدادی، آمده به خانۀ ما تا برای چند هفتهای نگذارد پدر جای خالیِ پسر را احساس کند... شاید هم بهانهای شود برای تجدیدِ خاطرههای مشترکشان در ایّامِ نوجوانی... یعنی پیش از آن که پدرم در راهِ رفتن به دانشگاه و بعدتر یافتنِ شغلی آبرومند، برای همیشه خانه و دیارِ والدینِ خود را ترک بگوید...
میکائیل- طبق پیشنهادِ خودش- تلفنی مکالمه داشته با پدرم، به مدّتِ یک ساعت و بیست دقیقه... و به همان روشِ غیرقابلِ مقاومتِ خویش، او را دربارۀ پذیرش رسیدگیها و خدماتِ هفتگیِ علی و ملیسا- یا به قولِ خودش بچّههای انجمن- مجاب ساخته است...
پس از گذرانِ چند ساعتِ دشوار و هراسآمیز در آن فرودگاهِ دوردستِ بینالمللی کشورم، عاقبت سحرگاهان از آن دروازۀ موعود گذشتم و قدم گذاشتم به تالارِ انتظارِ پروازهای خارجی... تقریباً بدونِ هیچ ممانعت یا پیشامدِ نامطلوبی؛ مگر از دست دادنِ یکی دو شیء ممنوعه و عزیز در ایستِ بازرسی... مثلاً یک قلمتراشِ خوشدستِ قدیمی...
پیش از ظهر رسیدم استانبول... و تمامِ آن چندساعتِ مغتنم را که میشد به گشت و گذار در شهر پرداخت، در تالارِ انتظار و چایخانه گذراندم و از سرِ احتیاطکاریِ اغراقآمیزِ مشئومِ همیشگیام، قدم از محوطۀ فرودگاه بیرون نگذاشتم...
الآن هم ساعت چهار و نیمِ بعد از ظهر است و قرار بر این که وقتی پس از یک پروازِ سه ساعته میرسم زوریخ، آنجا ساعت پنج و نیم باشد...
کسی آنجا در انتظارِ من نیست... ولی در واقع میکائیل- خودش!- همۀ مراحل سفرم را از آن پس، به همراهِ همۀ جزئیاتی که باید انجام شود، در فیلمِ نسبتاً بلندی که فرستاده، شرح داده است...
ظاهراً تا این لحظه، همه چیز حول و حوشِ این سفر، به طرزی جادوانه، و هر چند خیلی کُند و به آهستگی ولی بیمانعی بازدارنده، پیش رفته است...
و از میانِ همۀ شگفتیها، عجیبتر از همه قطعاً استقبالِ کمنظیر و غیرمنتظرۀ مقاماتِ دانشگاهِ ما بوده است، که علیرغمِ آن تنگنظریهای معمول، پس از بازبینیِ مدارک و مستندات و نامههای درخواستِ پیاپی و پیگیریهای مستمر، عاقبت پذیرفتند که حقوقِ ماهانهام را قطع نکنند، هر چند حاضر به مشارکت در هزینههای طرح پژوهشیام نیز نبودند...
و این موضوع البته در عمل مهم هم نبود... دانشگاهِ بازل، و در واقع میکائیل شخصاً، هزینۀ اجرا و انتشارِ طرح، کل دستمزد و خرج اقامتِ مجریان و از جمله مرا- در جایگاهِ دستیار اوّلِ پروژه- متقبّل میشد...
هر چند قطعاً برای رئیسِ مقتدر و سرخچهره و فربه دانشکدۀ اقتدارگرایمان، پذیرفتنی نبود که یک استاد کرسی فلسفۀ تطبیقی در دانشگاهِ سوئیس، دستیار گمنام و حقیری چون مرا- که در کسبِ مدارجِ عادیِ دانشگاهیِ خود نیز جامانده- برگزیده باشد... چون حتی به طریقِ تظاهر و تعارف نیز، در پنهان نمودنِ اعجاب و ناباوریِ خویش کوششی نکرد، آنگاه که میگفت:
«البته قصدِ اهانت ندارم یا این که بخواهم توانمندیهای شاید بالقوّۀ شما را انکار کنم... ولی یحتمل بدانید که شما اولین انتخابِ من برای انجامِ چنینِ طرحِ پژوهشیِ عظیمی نیستید!...»
و من پاسخ داده بودم:
«جنابِ آقای دکتر!... شاید حکایتِ همان سنگِ مشهور است که معمارانش رد کردند[1]...!»
و لذّتی حقیر و موذیانه هم برده بودم... هم از ایهامِ جملۀ کناییِ خودم- چون رئیس، استاد معماری نیز بود- و هم به دلیلِ آن که میدانستم او معنای اشارهام را هرگز نمیفهمید و حکایتِ سنگِ مشهورِ معماران را هم نشنیده بود و بنابر عادتِ مألوف، هر چه را نمیدانست، بیاهمیت میانگاشت و هیچگاه از من نمیپرسید و در نتیجه دلیلِ برگزیدگیِ این رعیّتِ نه چندان ساعیِ خویش را نیز- علیرغمِ شدت کنجکاوی- تا ابد کشف نمیکرد...
البته مرتبۀ هیچ لذّتی نمیرسید به حدّ زمانی که داشتم مدارکِ مرسولِ میکائیل را به افسرِ مصاحبهگر سفارت نشان میدادم...
همانها که قرار بود اثبات کند که چرا من به یک ویزای فوری و کوتاه مدت نیاز دارم... می خواهم کجا و در چه طرحی همکاری کنم... دربارۀ سوئیس و دانشگاهِ بازل و آیندۀ شغلیِ خود، چه چیزها میدانم... هدفم از این سفر چیست و نزدِ که خواهم ماند و چه کسی خرجِ سفر و اقامتم را پرداخت خواهد کرد و میانگینِ درآمدِ حامی مالی من در سال، چقدر است...
در واقع هیچ مشکلِ جدی در این مورد وجود نداشت... میکائیل طی چند تماس تصویریِ طولانی، عاقبت توانسته بود به من بیاموزد که باید دقیقاً چه پاسخهایی بدهم در برابر پرسشهای پیشبینی شدنی مصاحبه کنندگانم...
همۀ مستنداتِ لازم را هم خودش فراهم کرده بود؛ از جمله اجاره نامۀ محل اقامتم را که خودش امضا کرده بود... البته فقط به عنوانِ سرپرستِ گروهِ فلسفۀ دانشگاه و مدیرِ طرحِ پژوهشیِ مشترکمان... و نیز رونوشتی از اسنادِ مالیاش به مثابهِ میزبان و حامیِ مالیِ من که با القابِ "ارتزبیشوف"[2]کلیسای کاتولیک سوئیس و هرتزوکِ ایالتِ بادن-وورتنبرگ [3]آلمان موشّح و مزیّن شده بود...
ظاهراً همه چیز دربارۀ مدارکِ من آنقدر اعجابآور مینمود که افسرِ مصاحبهگر- یعنی آن خانمِ میانسال با نگاه و لبخندِ سرد و مشکوک- را واداشت تا اتاق را ترک کند و برای بیش از نیم ساعت در انتظارم گذارد و بعد با لبخندی پرابهامتر ازپیش و چشمانی از سؤال و عسل[4]بازگردد و بنشیند روبهرویم...
[1] - «سنگی که معمارانش رد کردن، همان سرِ زاویه شد.» انجیل متی 42:21
[2] Erzbishof همان اسقف اعظم
[3] Herzog of Baden-Wurttembergاز اعقاب خاندان های سلطنتی این ایالت
[4] - عبارت را از حضرت شاملو قرض گرفته ام...«قناعتوار تکیده بود با چشمانی از سؤال و عسل» (سرودی برای مرد روشن که به سایه رفت...)
قسمت قبل
قسمت بعد