بهرام ورجاوند
بهرام ورجاوند
خواندن ۱ دقیقه·۱ ماه پیش

همه‌اش حرف... حرف... حرف ساعتی دو دِرغاز!...

توی کلاس به دانشجویان می‌گفتم...

مگر کسی به ما وعده‌ی زندگیِ بی‌دغدغه داده است؟... حالا بگذریم از شوپنهاور و آونگیدنَش میان رنج و ملال... ولی احتمالاً انتظارات کمال‌طلبانه‌ی ما درباره‌ی آسایش، ریشه در تجربیاتِ عهدِ جنینی‌مان در بطن مادر داشته باشد... پس از تولّد دیگر این می‌شود که... "گنج و مار و گُل و خار و غم و شادی به همند"...

پس شاید اگر مثل اپیکور یا حتی سِنکا از خودمان بپرسیم"چطور می‌توانم در زندگی به آرامش برسم"کلّاً صورت‌مسئله را به اشتباه طرح کرده‌ایم...

زندگی قرار نیست آرام باشد...

البته قبولم نداشتند...

ذهن‌های اینستاگرامی جوان‌شان به‌یقین، انتظارات قشنگتری دارد...

زیاد اصرار نکردم... برگشتم سر مباحث نشانه‌شناسی تصویر...

اصلاَ چرا می‌بایست امیدشان را اینطور با دغدغه‌های فلسفیِ روزهای اخیرم تهدید کنم؟...

شاید هم یک‌دفعه چرخ عالم بایستد و به‌ناگاه برعکس شود "حال دوران...غم مخور"...

جَخت مخصوصِ همین بچه‌ها!...

یا به‌قول مرحوم شکیبایی در فیلم مرحوم مهرجویی... به‌خاطر کوزه به‌سرها...

پی‌نوشت ... یا پس‌نوشت:

مرحوم در مرحوم می‌کند به عبارتِ... زنده‌یاد... یا زنده‌باد...

آزادی... یا زبانم‌لال آیزنهاور!...



زندگیغم
حقیقت آن است که من در عصر تاریکی می‌زیم. ناب‌ترین واژگان ابلهانه می‌نماید. جبین صاف حکایت از بی‌خیالی دارد و آن‌کس که می‌خندد هنوز خبر هولناک را نشنیده است.(برتولت برشت)
شاید از این پست‌ها خوشتان بیاید