بهرام ورجاوند
بهرام ورجاوند
خواندن ۷ دقیقه·۳ سال پیش

همه ی وسوسه های المپ (گاه بی گاهان- بیست)


آخرین یکشنبه از ماهِ دسامبر...

قرار است میکائیل در کاتدرالِ گوتیکِ بازل- کلیسای جامعِ عتیقِ شهر- واپسین آیینِ عشای ربّانیِ سال را به جای آورد...

در آن صبحگاهِ زمستانیِ سرد و غریبانه‌ای که برف می‌بارد...

باید بزنم به دلِ شهرِ تهی... شهرِ بی‌خاطره...

هنوز تاریک و روشن است که بیرون می‌آیم از آن خانۀ کوچکِ صورتی‌رنگ معصومانه-که به‌نظرم به خانۀ برادرانِ شیردل در کوهپایه‌های درّۀ گلِ‌سرخ[1] می‌ماند- و فقط با دیواری شمشادی و نرده‌های چوبیِ کهنۀ تازه‌رنگ‌خوردۀ سفید از سنگفرشِ پیاده‌راه جدا می‌شود...

یاد گرفته‌ام که شب‌ها- برای محافظت از خود در برابرِ برودتِ بیگانه‌وار- با پتوی اضافی و لباسِ پشمی بخوابم... روی همان کاناپه جلوی اجاقِ هیزمی...

با وجودِ این، وقتی به زیر می‌آیم از پلکانِ کوچۀ سپید و خاکستری... انگاری همۀ مفاصلِ یخ‌بسته‌ام، خشک و دردناک، به قژاقژ می‌افتد...

نه!...

واقعاً نتوانستم جلوگیرِ دلم شوم از بی‌سروپا شتافتن به دیدارش...

حتی اگر این دیدار در زمان و مکانی چنین نامربوط باشد... یعنی به‌گاهِ مراسمِ عشاء ربّانی در تالارِ دعای یک کلیسای کاتولیک...

که احتمالاً برای قرارگیری در ذیلِ فهرستِ سوابقِ شغلی‌ام، زیاده جسارت‌آمیز خواهد بود...

در واقع کک‌ام نمی‌گزد از این سوابقی که اغلب لااُبالی‌وار نادیده‌اش انگاشته‌ام و مدارجی که مدام در آن در جا زده‌ام... و امتیازاتی که از کف داده‌ام... و آن سایۀ دیرپای تهدید به انفصال از خدمت...

باکی‌ام نیست...

طاقت ندارم که او جایی در همین شهرباشد و من مشغولِ بازخوانی و ترجمۀ متونِ عرفانی ابنِ‌عربی و استخراجِ یک نظرِ دیریاب از او در بابِ هنر و زیبایی...

و یا نگاشتنِ دغدغه‌های ذهنیِ یأس‌آلوده‌ام در این مقولات که آیا اصولاً طریقتِ عرفانی چه ربطی دارد به سبک و سیاقِ هنری... یا به‌طورِ کلّی آیا هدفی با عنوانِ تبیینِ فلسفۀ هنرِ شرق، بدین ترتیب قابلِ حصول است و فلسفیدن در بابِ زیباییِ هنرِ اسلامی، مقدور؟...

یا از سرِ سهل‌انگاری و چه‌بسا اباحه‌گری، قلمی کنم که محبّت مقامِ الوهیتِ خالق است و شمّه‌ای از نورِ آن را به دل و جمالِ عالمِ خلق تابانیده و سپرده به عاریت...

پس انگیزۀ هر آفرینشِ هنری نیز محبت است و عشق...

که خداوند هم محبّت دارد به زیباییِ احسَنِ مخلوقاتِ خویش... و محبّت، مقدّم بر زیبایی است...

پس زیباییِ خالق، موجدِ عشق نیست... بلکه عشق زیبایی‌آفرین است... از سوی عابد و معبود... هر دو...

و عشق، عشق می‌آفریند[2]...

و غافل بمانم از آتشی که جاودان در سینه دارم و نمی‌دانم که نامش را حُبّ یا مِهر بگذارم یا خودِ عشق...

در هر حال درس و بحث دیگر برایم حبس می‌شود... و هوای خیالش به خود وانمی‌گذاردم و هوای خانه نفسم را تنگ می‌کند...

هنوز به نخست تقاطعِ کوچه نرسیده، هر دو دستم را در جیب‌ها و بینی‌ام را در تای شال‌گردن فرو برده‌ام، امّا به همین زودی رطوبتِ برف در کفش‌هام نشت کرده...

و این سکوتِ خانمان‌براندازِ ویران‌ساز!...

انگار این صبحِ تنهای منجمدِ زمستانی در شهرِ بیگانه، هیچ به سپیده‌دمانِ مألوف و رازآمیزِ شهرِ من نمی‌ماند...

کوچه خاموش است ولی نه سرشار از اسرار... در واقع زبانِ سکوتش را نمی‌دانم... خیابانِ ناشناس منجمد به زبانی بیگانه سکوت کرده است...

بی‌اعتنا به قدم های مطرودی که در برف فرو می‌برم...

و ژکیدنِ برفِ کوفته در زیر کفش هایم، تنها صدای آشنایی است که به گوش می‌آید... و خبری از اصواتی که در این چند روز بدان دل بسته ام نیست... نه آواز پرندگان سحرخیز، نه زمزمۀ ریزشِ چکه‌های آب که سر در پیِ هم از فوّاره‌های سنگی سرازیر شود در آبجای میدانکِ کهن...نه صوتِ خشک و کشدارِ باز و بسته شدنِ دری خسته و چوبین در کنجِ کوچه‌ای...

بامدادی بی‌چهره در سرزمینی بی‌گفتگو...

به سوی رودخانه قدم می‌زنم، تا شاید نفیرِ عبورِ گاه به گاهِ تراموایی را بشنوم بر فرازِ گذرگاهِ عتیق... یا فریادِ استمدادِ چلچله‌ای دریایی را که از کوچِ همسُرایانِ خویش باز مانده است...

***

البته نقشۀ خودم بود که در چنین روزی تنهای تنها بمانم... شاید به این دلیل که می‌بایست از میانِ انزوایی منجمد... و تحمّلِ هم‌صحبتیِ آدریانا، یکی را انتخاب می‌کردم... و قطعاً در چنین صبحی، نمی‌خواستم او را در کنارِ خود داشته باشم و او با آن حالتِ حق به جانب و داهیانه‌ای که به پیکره‌های سنگین و گستاخِ "رُدَن"[3] می‌ماند، با سیاقِ جسورانه‌اش در داوری، دربارۀ من و میکائیل، سخنانی پاسخ ندادنی بگوید و بیچاره‌ام کند...

به خصوص که احتمالاً باز دچارِ سرگیجه و اُفتِ ناگهانیِ فشارِ خون خواهم شد اگر باز بخواهد هوس‌های بی‌تکلّف و بی‌مرزِ خویش را نسبت به مردانِ مجرّد- و به قولِ خودش جذّاب- با جنونِ یکّه‌شناسِ بی‌درمانِ مرگباری مقایسه کند که من مبتلای آن‌ام...

...

به محضِ آن که «صدای پای آب»[4] را می‌شنوم، دلم هوای همراهی با رودخانه می‌کند...

انگاری زاینده رودِ هزار و سیصد و هفتاد و سه باشد و باغ‌راه‌های کناره‌اش...

پس لغزان لغزان به زیر می‌آیم از مسیرِ برفپوش شیب‌دارِ کنارۀ "راین"_ افسونزده از نوای سحرآمیزش... و می‌نشینم بر قطعه سنگی یخ‌زده بر شانۀ ساحل‌اش... و با چند نفسِ عمیق، هوای خیسِ خنک را به‌همراهِ رایحۀ کپک‌ها و جلبک‌هایش به درونِ ریه‌ها می‌کشم...

برف ریز ریز نرم نرمک دارد انبوه می‌شود و بر پلک هام سنگینی می‌کند...

چشم‌اندازِ برابرم- آن پل سنگیِ کهن و ردیفِ شیروانی‌های رنگ‌رنگ- همچون تابلوی «امپرسیون»[5]- در مهی غلیظ و آبی و صورتی فرو رفته... نفیرِ مبهمِ یک کشتیِ دیده‌بانی با نالۀ خستۀ حواصیلی جدا افتاده و گمگشته، هم‌نوایی می‌کند...

آنگاه ناباورانه آن صحنۀ غریب را می‌بینم... یعنی آن چهار پیکرۀ انسانیِ وهم‌آمیز را پشتِ پردۀ مه... که انگاری به سوی من می‌آیند...

بلندبالا و پری‌وار و عریان... فرشتگان پر افکنده... کرّوبیانِ سوخته بال...پوشیده در پرنیانِ خیال‌انگیزِ برف و مه... و هجومِ سرمای رخوتناک...

لحظاتی بعد- هنوز به من نرسیده، بر جای می‌ایستند... و در نهایتِ اعجاب می‌بینم که پای در زمهریرِ آبِ رودخانه فرو می‌برند...

و همچنان که من- دست در آغوشِ خویش، پیچیده در شال و بالاپوشِ پشمی- می‌لرزم، آنقدر در ژرفای بسترِ رودخانه پیش می‌روند تا آب به کمرگاه‌شان برسد و بعد یکسره تن به امواج خاکستری می‌سپارند و شناکنان... و غوطه‌ور بر سطحِ خیزاب‌ها با مسیرِ عبورِ راین همراه می‌شوند... در میانِ انبوهِ برف‌دانه های نرم و خاموش که هنوز فرومی بارند بر مخملِ ناپیدای پروبالشان و حریرِ بسترِ رؤیای آشکارا اغواگرشان...

اگر حقیقی هم باشند، به خوابی آشفته و جنون‌آمیز می‌مانند...

شاید اما راستی حوریانِ آبیِ فریبکاری باشند که از قعرِ اساطیر، به قصد نیرنگ با من و رُبایشِ روحِ دوزخی‌ام برخاسته‌اند...

کمی صبر می‌کنم... تا اگر وهمی گریزپا و فرّارند، از برابرِ نظرم و از خاطرم محو شوند...

ولی آن اخلافِ مثالیِ «پوزیدون»[6] آنقدر مصرّانه و خستگی‌ناپذیر بر هستیِ مانای خویش پایداری می‌کنند... آنقدر در راینِ زمستانی شنا می‌کنند... که مجبور می‌شوم برای رهایی از وسوسۀ شیدایی و خیال‌انگیزِ همراهی‌شان، برخیزم از جای و روی برفِ تازه پا بکوبم و به پرسشِ آغازینِ میکائیل فکر کنم...

در آن طُرفه دیدارِ نخست... که می‌خواست بداند آیا هرگز در آغوشِ امواجِ افسونگرِ رودخانۀ شهرمان اسیرِ وسوسۀ غرق شدن بوده‌ام؟...

آنجا که رد می‌شد از زیرِ پلِ چوبیِ میعادگاه ما تا سر در پیِ سرنوشتِ مغمومِ خویش گذارد در آن تالابِ دوردست و مرده و خاموش...

میکائیل غرقِ تماشای کاغذهای خط خطی ام... طرح‌هایی که پیش از آن روز در نظرم همه چیز بود و زان پس هیچ ... این را پرسیده بود... و شعاع آفتابِ بعد از ظهرِ اوائل پاییز طوری از فراز زلفِ تابدارِ روی پیشانی‌اش توی صورتم تابیده بود که انگار از لبۀ ستیغِ کاجی بلند و مغرور... یا قله‌ای نامکشوف و مهیب طلوع کرده باشد...

سرخیِ ملایمِ پوست صورت و ساعد برهنۀ دست هاش و آن ساک سادۀ ورزشی در یک دستش و آن درخشش رطوبت روی جعد کوتاه بالای پیشانی‌اش نشان می داد که احتمالا خیلی عادی از استخری در همان حوالی آمده باشد و شاید بنا بر اتفاق مسیر کج کرده و گذرش به خلوتگاه همیشگی من افتاده...

ولی آن موقع او نیز راستی ناگهان در نظرم چونان پوزیدونی می‌نمود که یکباره از میان امواج برخاسته و بر سرم نازل شده است...

پاسخش را نداده بودم... خجالت هم کشیده بودم آن طور که او نقاشی هام را نگاه کرده بود... و صد بار آشکار بود خوشش نیامده است... نگاهش البته تمسخر آمیز نبود ولی بنظرم در حد کفایت خرده‌گیرانه می‌نمود... آنطوری که چانه ی گرد و زنخ دارش کمی انگاری آویخته بود و لبهاش در هم فشرده و داشت تند تند پلک میزد...روی آن چشمهای آبی و بینهایت عجیب...

چنان که برگشته بودم تا یکبار دیگر نقاشی های خودم را از دیدگاه او نگاه کنم... نگاه او... آبیِ آبی... و صداش... غمگین به رنگِ آبنوس... و خودش... معمای جاودان من...

...

باید در برابرِ وسواسِ خودآزارگرانۀ به آب زدن مقاومت کنم و به تن‌آسانی‌های مصلحت‌آمیزِ عمرِ اخیرِ خویش، پایبند بمانم... پای در بند...

پس فاصله می‌گیرم از حاشیۀ رودخانه... تا با گام‌هایی لرزان از تردید، بازگردم به شهرِ قدیمی... و میدانگاهی که جامعِ بازِل را در آغوشِ سرد مدهوشِ خویش گرفته است...



[1] کتابی از آسترید لیندگرن نویسندۀ سوئدی افسانه‌های کودکانه

[2] جمله را به عاریت گرفته‌ام از اشعار مارگوت بیگل ترجمه احمد شاملو...

[3] مجسمه سازفرانسوی

[4] عنوان شعری و کتابی از سهراب سپهری

[5] عنوان اثری از کلود مونه نقاش امپرسیونیست که به طور کلی این سبک نامش را مرهون این انتخاب عنوان است و شوخ طبعی یکی از منتقدان.

[6] خدای یونانی آب های شیرین و شور و از دوازده خدایگان بزرگ المپ


قسمت قبل
قسمت بعد
داستانبیست
حقیقت آن است که من در عصر تاریکی می‌زیم. ناب‌ترین واژگان ابلهانه می‌نماید. جبین صاف حکایت از بی‌خیالی دارد و آن‌کس که می‌خندد هنوز خبر هولناک را نشنیده است.(برتولت برشت)
شاید از این پست‌ها خوشتان بیاید