ساعت پنج و نیم دیگر در زوریخ هستم...
تقریباً همه جا برایم آشناست... بس که در راه به تکرار مرور کردهام- روی صفحۀ نمایش تلفنم- آن فیلمِ راهنمایی را که میکائیل طی آخرین سفرش در همین مسیر گرفته... مخصوصِ من...
مثلاً میدانم که به محضِ رسیدن به فرودگاه و انجام مراحلِ قانونیِ مرتبط با گذرنامه و مجوّز ورودم، باید از کدام سو بروم تا باجۀ فروشِ خودکارِ بلیتِ قطارِ شهری، تا با آن کارتِ اعتباری که او برایم فرستاده، بلیتی بخرم به مقصدِ ایستگاهِ راهآهنِ شهر...
به نظرِ میکائیل، بهترین مسیر برای سفر به بازِل و تماشای مناظرِ زیبای خزانیِ سوئیس- که گفت میداند چقدر برایم اهمیت دارد- خط آهن بینشهری است...
پس باز به هدایتِ مجازیِ او، خروجیِ منتهی به سکّو را پیدا میکنم... تقریباً به سهولت و بیآن که نیازی داشته باشم به پرسوجو از مردم – که باز او میداند چقدر میتواند برایم ناخوشآیند باشد بهخصوص به زبانِ بیگانه...
بعد دقایقی مینشینم در واگنِ آن قطار- که علیرغمِ عادتِ مألوفم- نیمهخالی است... و تقریباً خاموش... با زمزمهای مداوم و بیرنگ و خوابآور... و اطمینانبخش...
آسمانِ جهانِ میکائیل ابری است... و خورشیدِ مغربزمین، پنهانی و پردهپوش، رو به افول میرود...
یعنی این دفعه پیشبینیِ او دربارۀ تماشای رنگهای پاییز زیرِ تابشِ انوارِ آفتابِ ملایمِ دم غروب، غلط از کار درآمده است!...
از پشتِ پنجرۀ قطاری که قرار است مرا یکساعته به بازل برساند، تنها نورِ چراغهایی را میشود دید که از دور و نزدیک چشمک میزنند...
و اصلاً آنطوری که در فیلمِ میکائیل دیده میشود نیست... نه مراتعِ سبز و درختانِ غان و بلوط هست... و نه دیوارهای آجریِ پوشیده از گرافیتی[1]در حاشیۀ خط آهن...
...
ضمن این که میدانم خودِ او اینک برای شرکت در مراسمِ انتصابهای سالیانۀ کلیسای جهانیِ کاتولیک، در واتیکان است و در یکی از هفتههای آتی باز خواهد گشت در کسوت و جبّه و دستارِ کاردینالیِ خویش و از این پس یکی از آن صد و پانزده تن روحانیِ شورای انتخاب خواهد بود... و به یقین من نمیتوانم امیدوار باشم که به این زودیها به زیارتش نائل شوم.
...
در فیلم از من خواسته است که پس از رسیدن به ایستگاهِ بازل از طریقِ علائم، مسیرِ خروج را پیگیرم و در نزدیکیِ خروجیِ اصلی آدریانا را ملاقات کنم که به استقبالم خواهد آمد تا در ادامۀ طریق همراهیام کند...
وقتی دارم فرود میآیم از آن پلههای برقی که آهستهتر از انتظار حرکت دارد، همراهِ آن جماعتِ پراکنده و عجیب بیصدا... فقط کمی نگرانام و بسیار گرسنه...
با دستی که بگویینگویی به لرزش افتاده، چمدانِ چرخدارِ شرمآورم را با سروصدا به دنبالِ خویش میکشانم بر روی زمینِ خاموشِ قلمروِ متبخترِ بیگانه... و در آن نورافشانیِ تالارِ ایستگاه، دوستِ جدید و راهنمای نوپدیدِ خویش را میجویم و میکوشم چهرۀ او را که دو سالِ پیش دیدهام در خاطر خویش مجسم سازم...
البته از زمانِ آن نخست دیدارِ ما در خانۀ موقت میکائیل، چندبار با هم مکالمۀ تلفنی داشتهایم... و بیشتر دربارۀ احوالات میکائیل و برنامهریزیهای سفر تحقیقاتیِ من با هم حرف زدهایم...
پس این دیدارِ معهود با آدریانا برای من به معنیِ آشنایی با یک انسان تازه است که هرگز برایم سرنوشتِ ساده و همواری هم نیست...
و اینک خیلی عجیب است که زود میشناسمش...
وقتی میبینم او را که ایستاده کنارِ ویترینِ فروشگاهی در محوطۀ ورودی- که البته کمابیش خالی از رفت و آمد است...- و دارد با نگاه کردن انگاری پی کسی میگردد...
هر چند موی بلندش را که در خانۀ میکائیل، سیاهِ شبقرنگ بود، به رنگ فندقیِ روشن درآورده است...
به محضِ آن که نگاهمان- شناس و ناشناس- همینطوری گرهمیخورد در هم... بازویش را در هوا تکان تکان میدهد و دوان دوان به سویم میآید... ولی نرسیده به من... به فاصلۀ دو سه قدم یکدفعه میایستد... طوری بلاتکلیف و انگاری خوددارانه کمابیش...
همان امواجِ هیجان و نیروی نشاطآمیزی از او برون میتراود که معمولاً میانِ دو آشنا در سرزمینِ بیگانه... جریانی که دربارۀ ما البته یکسویه است شاید...
علت آن است که من تازه موطن خویش را ترک گفته و فرصت دلتنگی نداشتهام و اشتیاق به دیدارِ یک هموطن، هنوز در دلم بیدار نشده و قدرِ دیدارِ نامنتظر یک آشنای دور را نمی دانم؟...- مثلِ او که بنابر آنچه تاکنون دریافتهام حدودِ یک سال است که در این شهر مقیم شده و درس میخواند...
یا فقط بدین سبب که خستهام و تقریباً به گرسنگیِ آن قصهنویسِ گمنام و مفلوکِ «کنوت هامسون»[2]؟... یا فقط این است که در حد افراطی محتاطم و حتیالمقدور دیرآشنا در برابرِ تازهواردهایی که به قلمرو روابطِ شخصیام قدم میگذارند...
ولی البته الان برای آن که ناتوانیِ خود را در نشان دادن واکنشی مناسب در برابرِ جوششِ صمیمیتِ زبانِ بدنِ او، به طریقی جبران کرده باشم، در سلام گفتن بر او پیشدستی میکنم...
و او همچنان با دو بازوی نیمهافراشته طوری ایستاده و با حالتی شبیهِ بیقراری پابهپا میشود، که انگاری دارد در برابرِ وسواسِ در بغل گرفتنِ مسافرش، مقاومت میکند... و دارم فکر میکنم اما من مسافرِ او نیستم... که با همان شادیِ متصاعدشونده و مضاعف پاسخم را میدهد:
«سلام!... به بازلِ ما خوش آمدید دکتر ورجاوند!»
از نوعِ خطابِ او با آن دیگر شهرِ عالمِ موازی، استنباط میکنم که یا سابقۀ تعلّقش با شهر، بیش از آن یکسال است، یا نوعاً خیلی زودتر از انتظارِ من دچارِ احساسِ صمیمیت میشود، و یا تلویحاً میخواهد به طریقی، نشانم دهد که در جایگاهِ دستیارِ تحقیق و راهنمای اقامتِ من، شایستگی و تسلط لازم را به کفایت دارا است...
مختصر تشکری میکنم و قطعاً پیشنهادِ همیاری او را برای حملِ چمدانم نمیپذیرم...
آدریانا یکی از همان لبخندهای برجسته و برّاق و لمینتشدۀ امروزی را دارد... و نیمتنهای پوشیده کوتاه و حنایی رنگ- با طرح و برشی به یقین بابِ روز- بر روی پیراهنی گشاد و شلواری چسبان و سیاه که منتهی میشود به نیم چکمههایی با پاشنههای باریک و خیلی... خیلی بلند...
و شبیهِ اغلبِ دخترانی که دورادور میشناسم، در آرایش چهره، وسواسوار و محسوس، زیادهروی کرده است...
ولی عادی و بهرسم و راه میگوید:
«حتماً خسته هستید... بهتر است زودتر شما را برسانم خانه... دور هم نیست... ولی میتوانیم از همینجا با تراموا برویم...»
به شتاب فکر می کنم به معانیِ ضمنیِ آن «دور نیست... ولی»... و میگویم:
«اگر راه خیلی دراز نباشد و شما هم موافق باشید، پیادهرفتن را ترجیح میدهم... پس از ساعتهای متوالی به یک حال نشستن، خیلی نیاز دارم راه بروم... در ضمن اگر جای مناسبی را بشناسید که غذای رژیمی هم داشته باشند، مایلم یک چیزی بخورم... یعنی شما را به صرف شام دعوت کنم... در حقیقت گرسنهام... نه خسته... بیشترِ راه را خواب بودم...»
نگاهش یک لحظه طوری به وضوح میدرخشد که میفهمم خرابکاری کردهام...
قطعاً در این دعوتِ غیر مترقبه و شتابناک برای شام، معانیِ ضمنیِ بیربطِ بسیاری برای آدریانا قابلِ خوانش است که هیچ مقصود من نبوده است... در واقع مقصودم ازآن دعوتِ ناشیانه و خودخواهانه، تنها استفاده از دانشِ محلّیِ اوست دربارۀ غذاخوریهایی که خوراکی سازگار با انواعِ حساسیتهای مزاجیِ مرا طبخ میکنند...
ولی آخر چطور میشود چنین درخواستی را به صراحت بیان کرد و از مرز باریک نزاکت نیز خارج نشد... یا چطور میشود مؤدبانه خانمی را که با هفت قلم آرایش و سری پرشور و نقشه برای آینده به استقبال آمده به شام دعوت کرد، طوری که هیچ معنای ضمنیِ دیگری جز همان شام خوردن و رفع گرسنگی مفرط نداشته باشد...
آن هم وقتی تازه از فرسنگها راه آمده باشی و هنوز بیدست و پا و گیج و گول... و سرت سرشار از خیالاتِ مغشوش و انتظارات نامقدور و نامعلومی باشد دربارۀ اسقف اعظم کلیسای جامعی از یک سرزمینِ بیگانه!...
ولی آدریانا چه میداند؟... سرِ قشنگش را به یک سو خم میکند و ظرفِ سه ثانیه به من اطمینان میدهد که محل تمیز و زیبا و خلوتی را در همان نزدیکی میشناسد که با خمیرِ ذرت و ماهی، خوراکهای شگفتآوری درست میکنند...
بعد باز لبخندی پراز رنگ و دندان را میفرستد به سویم، همراهِ آن نگاهِ برّاق و امیدواری که برایم از همین اولِ کار نگرانکننده و مسئولیت آفرین بشود...
با اشارۀ دست، راه را به او تعارف میکنم و میگویم...
«پس بفرمایید برویم...»
آدریانا میخندد...
همچنان که به آن طرزِ شگفتآور و تحسینبرانگیز، بر فرازِ پاشنههای مرتفعِ آن کفشهای پرمخاطرهاش، سریع و سبکبال قدم برمیدارد...
میرویم تا محوطۀ وسیع و آرام و نیمهتاریکِ بیرون از ایستگاه... که انگاری آغوشِ سرد و بیاعتنا و بیگانهوارش را به اکراه بهرویم گشوده است...
انعکاسِ صدای سایشِ چرخِ جامهدان و برخوردِ پاشنههای کفشِ او با زمینِ خیس از بارشِ بیگاهان، در گوشم طنینی تیز و زنگدار افکنده که هی نقطه میگذارد روی خطِّ ممتد سکوتی که لاجرم در میان افتاده... بیگانهوار...
میدانم تقصیرِ من است...
پس از آن آشناییِ غافلگیرانه و غلوآمیز، دور از انتظار و کمی نگران کننده، دیگر اصلاً دلم نمیخواهد حرفی بزنم...
در حقیقت دلم میخواهد باقیِ لحظاتِ عروج تا ملکوتِ موعودِ خویش را در تنهاییِ مطلق سپری کنم... نابِ ناب!...
میخواهم فراموش کنم که دیگری هم هست...
این هوا، هوایی است که میکائیل در آن دم میزند... هوای بهشت...
و اینک انگاری مرا شریک ساخته باشد در سهمِ خویش از رستگاری... با آن اهتمام و قاطعیتِ خستگیناپذیری که نزدِ او خصلتی است طبیعی و برای من معجزهای گمراهکننده...
...
اما آدریانا اجازه نمیدهد زیاد گرفتار بمانم در افسانهپردازیهای ذهنِ بازیگرِ خویش...
یکباره با صدای پرشدتِ خود طوری سخن آغاز میکند که راستی میترسم هرگز به پایانش نبرد...
«دکتر ورجاوند!... در حقیقت پیشنهادِ شما که پیادهروی کنیم خیلی هم عالی بود... هوا فوقالعاده است... یعنی زیاد سرد نیست... اینجا کجا هوای تهران کجا؟!... مگر نه؟!... راه هم که زیاد طولانی نیست... ظرفِ بیست دقیقه میرسیم به میدانِ اصلیِ بازلِ جدید که همین طرفِ راینِ زیبا است... همان حوالی هم یک رستورانِ ایتالیایی هست که غذای مدیترانهای سِرو میکند... پروفسور میگفتند شما به غذاهای دریایی علاقمند هستید...»
پس میکائیل با آدریانا از مذاق و سلایقِ خوراکیِ من هم سخن گفته بود... و خیال میکرد غذاهای دریایی دوست دارم...
البته به یاد دارم که در آن روزِ مهمانیِ تکرارناپذیر با او، بر سرِ میزِ ناهار و جهتِ پر کردنِ ثانیههای نوپدیدِ بیمحتوا، دربارۀ انواعِ خوراکها پرچانگی کرده بودم...
تقریباً به همین طریق که اینک آدریانا- شاید برای پر کردنِ فاصلۀ عذابآورِ بیستدقیقه راهپیماییِ بیمعنایمان- دارد یکبند حرف میزند...
همچنان که قدم برمیداریم روی سنگفرشِ خیسِ پیادهراه... و من کمی نگرانِ راه رفتن بیحواس و عجولانۀ او شده ام، که در حالِ تکان دادن هر دو دست و همانطوری که رو به من کرده، با بیخیالی آن پاشنههای تیز و هولانگیز را تند تند میکوبد روی زمین و انگار با هر گامی، در منافذ میانِ قلوهسنگها فرو میبرد و بیرون میآوردشان...
عاقبت هم پس از دقایقی واقعاً به طرزی محسوس، سکندری میخورد... و کوتاه اما صدادار و پر شدت جیغ میکشد...
بعد اما میایستد و میخندد... و میگوید:
«آخ!... مچِ پایم بالاخره پیچ خورد!... برای راه رفتن روی این سنگفرش، بنظرم سُم شتر مناسبتر است از کفش... شانس آوردم پاشنۀ کفشم نشکست... ببخشید!... چی داشتم میگفتم؟»
من هم میایستم و بیآن که یادآور شوم شتر از ردۀ جانورانِ کف رو است و سُم ندارد، از سرِ نزاکت و احتیاط، یک بازویم را به او تعارف میکنم و با لحنی که میکوشم بیشتر رسمی و کمتر مهربان و صمیمی باشد، میگویم:
«زمین خیس و لغزنده و ناهموار است... نیازی هست که آستینِ کُتِ مرا بگیرید؟»
آدریانا برای چند لحظه، بدونِ پلک زدن چشم در چشمِ من میدوزد... با حالتی تازه در نگاهش که قطعاً شبیهِ دودلی... شرمناکی... و یا حزم و احتیاط نیست...
شاید دارد پیشنهادِ مرا در ذهن خود سبک و سنگین و معانیِ ضمنیاش را ارزیابی میکند...
بعد اما با همان نیرو و شتابِ پیش از سکندری خوردن، روی همان پاشنههای تیزش چرخی میزند و بیهیچ پاسخی که بر زبان آورد، یک دستش را بیتردیدی می لغزاند زیر بازوی من و به راه میافتد...
[1] Graffiti تصویر کردن اشکال و اعداد و حروف و نمادها بر دیوار اماکن عمومی (دیوارنگاره)
[2] Knut Hamsunنویسنده نروژی که رمانی دارد با نام گرسنگی
قسمت قبل
قسمت بعد