یک_
I’ve tried but I couldn’t find any warning of you dear!
It’s hard to make any sense of what I feel here…
All I know is that my days go on and on without you here, without you here…
I beg your pardon love, but you interrupted me,
And the sad song that’s played, like a drum inside of me…
All I know is that my days go on and on without you here, without you here…
My ...my, what a fool am I for allowing this to be…
But this fool cannot ignore the light when he sees… you… and my days go on and on without you here without you here… my days go on and on without you here without you here…
صبحگاهی سرد و خاکستری و اتوبوسی که به شتاب میراند در خط ویژه به سوی آن مقصد بینِ راهیِ من تا دانشگاه... تا مرا برساند به یک ایستگاهِ شلوغِ تاکسی در زیرِ پُلی حوالیِ آن سه مجسّمۀ عجیب و ناهمگون... نزدیکِ ادارۀ مخابرات...
یعنی مجسّمۀ کمابیش طبیعینمای یک مأمورِ- مثلاً شاید آتشنشانیِ- سراپا آبی رنگی که خیلی عادی گذاشتهاندش داخلِ یک اتاقکِ زرد و کهنه و زنگزدۀ تلفنِ همگانی...تا مشغول باشد به آن مکالمۀ ابدیاش با تلفنِ منسوخ و خاموشی که هیچ نمیدانم چه میگوید در گوشِ بیجانِ پلاستریاش...
و آن دو پیکرۀ به هم پیوسته و فراواقعیِ دو مردِ سفید و عجیب، که با دهانهای بیاندازه گشودهشان بیصدا فریاد میزنند هر دو- انگاری توی آن گوشیِ بیاندازه بزرگی که هر کدام یک سویش را در دست دارند... و کمی آنسوتَرَک، در زیرِ پُلِ هوایی... تندیسِ غولآسای آن مردِ آرام و هپروتی و لاغراندام قراریافته... با ریش و قبایی بلند که انگاری دنبالهاش به اهتزار درآمده باشد در باد... سراپای سفیدِ سفید...
اتوبوس ایستگاه به ایستگاه ترمز میزند، پُرسروصدا... و هر بار طوری ناگهانی و پیشبینی ناپذیر و شتابناک، که می پراندم از چُرتِ سبکِ صبحگاهی که به شیرینی و بیخبریِ خوابِ گهوارههای کودکی میماند... و مدام قطع میکند نوازشِ آن قطعۀ بیاعتنای محزونِ «گِرِگ لَسوِل»[1] را- که ذهنِ مغشوش و خوبآلودهام به طرزی بیوقفه و اجتنابناپذیر.. توی سرم تکرار میکند... آن ترانۀ کوتاه که با ضرباهنگِ تند و شتابوارِ گیتارِ برقی و مضمونِ دلمرده و افسردگی ژرفِ رنگِ صدای خواننده، ترکیبی ساخته متضاد و گروتسکوار ... مثلِ احوالاتِ من... مثلِ خودِ زندگی... و تصویری که به نظرم راستی متناسب مینماید با تپشهای تند و بیوقفۀ غربت و دلتنگی در ازدحامِ آن هیولاشهرِ خاکستریِ بیخیال که با تنِ پیر و زشت اش یله داده به هر سو... پهلو به پهلو میشود... صبح و غروب که میروم و میآیم و غلت میخورم توی خونِ مسمومِ جاری در رگهاش...
پیشانیِ پُرالتهابم را میچسبانم به شیشۀ خیس و بخارگرفته... که از ورای آن پیداست، منظرۀ زمستانیِ شهرِ پُرخروش... نیمهروشن... آمیخته به مه-دود... با آن چراغهای گذرای شتابناکِ بخارآلودش، که درست به یک پردۀ نقّاشیِ نوامپرسیونیستی[2] میماند با تودهای از لکهرنگهای درشت و درهم، فشرده در قابی چرک و کهنه- بدنۀ داخلیِ اتوبوسِ فرسوده؛ قابِ شیشه های سرد و بیخیالش...
چشمهام را میبندم تا خیلی به دقّت متمرکز شوم بر شنیدنِ آوایِ ذهنیِ خویش... و برای این که بیشتر احساسِ امنیت کنم در برابرِ تکانهای ماشین، با یکدست محکم می آویزم به دستگیرۀ محافظ صندلیام...
این زمستان...
روزهای یخ بسته و عریان و بیرنگم...
اینجا...
در این کوی و برزن پیچپیچ و تکراری... لابهلای ازدحامِ بیمحتوای روزهای پی درپی... بدجور کُند میگذرد... بی او... سخت... دلتنگ...
هر روز... هر روز...
در توالیِ بی رحمِ اضطرابها و فشارها و هیاهوهای همیشگیِ بیاعتنای حیات... بیمعنای بیمعنا...
چند شبانروز...؟ چند هفته میگذرد...؟...
بی هیچ خط و خبری از سوی او... نه پیغامی در یک شبکۀ اجتماعیِ مسدود... نه نامهای مجازی... و نه هیچ... روزی سه بار همۀ راههای ارتباطی را وارسی میکنم...
ولی باز... مابقیِ وقتها... خودم را غرق میکنم در انبوهِ ساعاتِ تدریس و سخنرانی...راهنماییِ پایان نامههای انگاری بیپایانِ دانشجویی... جلساتِ غثیانآور در کنارِ مدیرانِ آموزشی و فرمانروایانِ پژوهشی... و نشستهای فرهنگیِ معمول و دهها مشغلۀ سرگیجهافزای دیگر که بفرسایدم تا شبانگاه که برسم خانه... و شام خوردنِ صامت در کنارِ پدر و تماشای اخبارِ سیاسیِ روز... و آخرین لحظاتِ عمرِ روزانه که به پایان برم به متانت و شکیبایی و بیفکنم جنازۀ خود را در تابوتِ بسترِ خالی تا صبحی دیگر و رستاخیزی دیگر...
....
طبقِ عادت، بخشی از راه را پیاده میروم و بازمیگردم؛ یعنی درست همان قسمت را که از میانِ باغِ «گلِ سرخ» میگذرد... که اینک همۀ بوتههای پُرگلاش خفته است در آغوشِ زمهریرِ زمستان، زیرِ سایۀ سنگینِ کاجهای مطبّق و سیاه و سدروس...
بوستانِ مرموزِ سایهپرور، تنها دلخوشی وتسلّای من است و به روی ام بیدریغ لبخند میزند در این مضیقِ روزگارِ سرگرانِ بازگشتِ بی قراری و سرگردانی...
مابقیِ راه هر چه هست، همه جویهای لزجِ خالی از عبورِ آب است و پیادهراههای انباشته از محتویِ متعفّنِ سطلهای واژگون و نُخالههای ساختمانی و پوسیده برگهای گلآلودِ آغشته به زباله و بقایای اجسادِ گنجشککانِ و شکارگرانشان- موشها و گربههایی که له شده اند زیرِ چرخهای بی خیالِ اتومبیلهایی که تهدیدکنان و تنوره کشان میگذرند و به سراپایت گل میپاشند...
نیز دیگر مخاطراتِ مهلک یا کمآسیبِ شهری... یعنی تهدیدِ حضورِ مصرّانه و دائمیِ دستفروشان و گدایان در همه جای وسائلِ حمل و نقلِ عمومی، که فقط پایت را لگد کنند و بگذرند... و موتورسیکلتهای دیوانۀ خشمگین و کامیونهای سنگین پرهیاهوی اژدهاوار و کارگرانی که انگار همه جا بر سرِ راهت در حالِ حمل و نقل وتخلیۀ بارند... و همگی انگار کمر به قتل فجیع و ناگهانیات بستهاند... و جیببُرها و کیفقاپانی که احتمالاً همه جا از واگنهای شلوغ و کوچههای خلوت کمینگاهِشان است و من هر روز با خود خیال میکنم باید بخت یاریام کند تا از کُنامشان بسلامت بگذرم...
قطعاً بهترین اوقاتم همان دقایقِ تنهایی است در اتاقکِ دانشگاه... یا لحظاتِ پیش از خواب در بستر... که بیترس و زحمتی بتوانم در خیالِ خویش مرور کنم خاطراتِ آن یکتا شبانروزِ بلند و بیانتها را... بارها... دوباره... دوباره... و هر دفعه انگاری جزئیاتِ تازه ای از تجربیاتِ حواسِ خویش را بازیابم... و جاودانه کنم...
دیگر نه خط مینویسم مثلِ آن سالهای غربت...نه با او گفتوگو میکنم در عوالمِ تنهایی...
شاید چون او دیگر تنها گنجی نهانی نیست لابهلای خاطراتی رسوب کرده در وجودم... که وجود دارد... واقعی... مستقل... بلافصل... و میتوانم تا آنجا که به اشتیاقی سوزنده انتظارش را میکشم، دردمندانه و جاویدان... زندگی کنم...
[1] Greg Lasswell
[2] - جریانی هنری است در میانِ سبک های مدرنِ نقاشی که از ویژگیهاش توجه به تاثیرات نور طبیعی بر مناظر و کاربردِ شیوههای جسورانه در رنگگذاری و ترکیببندی است.
قسمت بعد